دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1648
تعداد نوشته ها : 4
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
 

شبی‌ مردی‌ خوابی‌ عجیب‌ دید. در خواب‌ دید که‌ در ساحلی‌ راه‌ می‌رود. و حضور خدا را نزد خودبیش‌ از پیش‌ حس‌ کرد. او می‌توانست‌ با نگاهی‌ به‌ آسمان‌، صحنه‌هایی‌ از زندگی‌اش‌ را ببیند. او با هرصحنه‌، دو رد پا را روی‌ ماسه‌های‌ ساحل‌ می‌دید، یکی‌ متعلق‌ به‌ خود و دیگری‌ ردپایی‌ که‌ نشانگر حضورخدا بود. وقتی‌ آخرین‌ صحنه‌ زندگی‌اش‌ در برابرش‌ نمایان‌ گشت‌، او به‌ ماسه‌های‌ ساحل‌ نگاهی‌ انداخت‌و متوجه‌ شد که‌ در بسیاری‌ از مواقع‌ در طول‌ راه‌ زندگی‌اش‌، فقط یک‌ رد پا روی‌ ماسه‌ها دیده‌ می‌شود.همچنین‌ متوجه‌ شد که‌ در اوقاتی‌ فقط یک‌ رد پا دیده‌ می‌شود که‌ ناهموارترین‌ و بحرانی‌ترین‌ اوقات‌زندگی‌اش‌ محسوب‌ می‌شدند. او که‌ به‌ شدت‌ غمگین‌ شده‌ بود، از خدا پرسید: “باریتعالی‌، خودت‌فرمودی‌ که‌ وقتی‌ تصمیم‌ بگیرم‌ از تو دنباله‌روی‌ کنم‌ و مطیعت‌ باشم‌، در تمام‌ طول‌ همراهم‌ خواهی‌ بود.ولی‌ متوجه‌ شده‌ام‌ که‌ در طول‌ بدترین‌ و بحرانی‌ترین‌ اوقات‌ زندگی‌ام‌، فقط یک‌ رد پا وجود دارد.نمی‌فهمم‌ چرا زمانی‌ که‌ بیشتر از همیشه‌ به‌ تو نیاز داشتم‌، مرا به‌ حال‌ خود رها کردی‌ و تنهایم‌ گذاشتی‌”.
    خداوند یکتا پاسخ‌ داد: “ای‌ بنده‌ عزیز و ارزشمندم‌، من‌ به‌ تو عشق‌ می‌ورزم‌ و هرگز تو را به‌ خود رهانمی‌کنم‌ و تنهایت‌ نگذاشته‌ام‌. در مواقعی‌ که‌ با رنج‌ و دشواری‌ زیاد دست‌ و پنجه‌ نرم‌ می‌کردی‌، یعنی‌زمانی‌ که‌ فقط یک‌ رد پا دیده‌ای‌، من‌ تو را روی‌ شانه‌های‌ همراهی‌ خود حمل‌ می‌کردم‌”.


 


دسته ها :
پنج شنبه دوم 8 1387
X