سلام دوستای گلم.......

راستش من نه حالشو دارم که توضیح بدم نه حوصلشو......هردوشون دوسه روزیه که ته کشیدن

فقط اومدم درحد چند خط ازتون درخواست کمک و مشورت کنم....

.من به طور ناخواسته توی یه مسابقه ی وبلاگ نویسی شرکت کردم...

حالا هم وقت زیادی واسه تحویل کارم ندارم....

هنوز هم نتونستم یه موضوع مناسب پیدا کنم...

ازطرفی حالا وضعیت من طوریه که نمیتونم تنهایی از پس همه ی کاراش بر بیام......امتحانام هم شروع شده و واسم شده دردسر....

.اگه میتونستم مزاحم شما نمیشدم و از یکی دیگه کمک میگرفتم ولی حیف که نمیشه...

حالا من دست تنها موندم با این مسابقه....

.خیلی کلافم و هرچی فک میکنم نمیتونم تصمیم درستی بگیرم...

خواهشم اینه اگه هرکدومتون میتونید واسم فرقی نمیکنه توی انتخاب موضوع و راه انداختن وبلاگ کمکم کنید....

حتی اونی که دوست داشتم توی این وضعیت کمک حالم باشه و حالا ........

در ضمن من تا یه مدت نمیخوام زیاد بیام اینجا.......

البته تا پیداکردن یه همکارکه نه ....

.ولی بعدش نمیخوام زیاد بیام...

.دوستانی که میان و لطف میکنن نظر میذارن اگه من نیومدم دلخور نباشن......ولی قول میدم به محض اینکه وقتش شد پیش تک تکتون بیام.....

حالا ذوق نکنید.....فعلا که هستم....

.دوستای مهربونم هرکدومتون تصمیم گرفتید بهم کمک کنید به من بگید تا پسوورد وبلاگ رو بهتون بدم تا کار رو شروع کنیم..

.میخوام حالا که دارم واسش وقت میذارم یه کاری از آب دربیاد که حداقل یه رتبه ای بیارم

منتظرتونماااااااا

توروخدا زودتر به دادم برسید مخصوصا....

قربون همتون

دسته ها :
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر باطمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته آنرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است
»
دسته ها :

شب بود و هوا تاریک . شب اول ماه . ماه بعد از چند وقت میخواست بخوابه ولی صدای گریه کسی مانع میشد ماه خوب حواسشو جمع کرد تا ببینه صدا از کجا میاد . تا خواست از رخت خوابش بلند بشه صدا قطع شد . اون شب ماه خوابش نبرد . هرچند که تنها شب استراحتش بود . شب بعد ماه باز هم صدای گریه رو شنید . توی شهر رو نگاه میکرد تا ببینه صدا از کجاست . نگاه کردو نگاه کردو نگاه کرد تا دید یه دختر زیبا پشت پنجره ی اتاقش نشسته و داره گریه میکنه . تا نگاه ماه به صورت دختر افتاد دختر هم ماه رو دید . دختر به ماه سلام کرد ولی ماه اجازه نداشت با کسی حرف بزنه . دختر گفت : اسم من ماهک هست . بعد رو به ماه گفت : من خیلی شبیه به تو هستم زیبا ولی تنها . بعد ماهک رو به ماه گفت : میخوای از این به بعد شب ها بیای پیش من که با هم باشیم ؟ ماه باز هم چیزی نگفت ولی دیگه از تنهایی خسته شده بود .
شب بعد ماه با نوری بیشتر به دیدن ماهک رفت . ماهک پشت پنجره منتظرش بود . با هم شروع کردن به حرف زدن البته ماهک حرف میزد و ماه فقط گوش میکرد . انقدر حرف زدند تا یک دفعه ماه یادش افتاد که دیگه نوبت خورشید شده تا بیاد توی آسمون . ماه دیگه باید میرفت خونشون تا خورشید بیاد . ماهک خیلی ناراحت بود ماه هم همینطور ولی چاره ای نبود . ماه حتی اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه ولی ماهک با یک قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظی کرد .
شب بعد ماه به خاطر عشقش به دختر باز هم پرنورتر و بزرگتر شده بود . باز هم ماهک پشت پنجره منتظرش بود باز با هم حرف زدند و بازهم ماه یادش رفت که نوبت به خورشیده که بیاد توی آسمون و ماه باید بره خونشون . باز نوبت به جدایی رسید . بازماه اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه ولی باز ماهک با یک قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظی کرد .
شب چهارم ماه باز به خاطر عشقش به دختر پرنورتر و بزرگتر شده بود . باز هم مثل شب های قبل با هم حرف زدند . بازهم ماه یادش رفت که نوبت به خورشید شده تا بیاد توی آسمون و ماه باید بره خونشون . باز باید ماه و ماهک از هم جدا میشدند. بازماه اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه و باز ماهک یک قطره اشک ریخت ولی به ماه گفت چند لحظه صبر کن میخوام چیزی بهت بگم !!! ماه صبر کرد . ماهک بهش گفت : من عاشقت شدم . ماه از خوشحالی خشکش زد اصلا حواسش نبود که دیرش شده . ماه به خودش اومد و دید که جلوی خورشید ایستاده و داره به ماهک نگاه میکنه . ماهک هم غرق در نگاه کردن به ماه بود . ولی ماه دید که همه ی مردم دارن به اون نگاه میکنن . تا اینو متوجه شد سریع برگشت به خونه .
ماه و ماهک هر شب عاشق تر از شب قبل میشدند . ماهک تمام عشق و احساسش رو بیان میکرد ولی ماه چون اجازه نداشت حرف بزنه هرشب پر نور تر و بزرگتر از شب قبل میشد . و ماهک میفهمید که هر شب عشق ماه نسبت به اون بیشتر میشه .
بعد از چهارده شب ماه به یک دایره ی کامل و پر نور تبدیل شده بود و تصمیم گرفته بود با ماهک حرف بزنه و از عشقش به اون بگه وقتی رسید به بالای خونه ی ماهک و از پنجره اتاق ماهک رو نگاه کرد داشت از تعجب میمرد . ماهک با یه پسر دیگه پشت پنجره ایستاده بود. ماه قلبش شکست
که یک دفعه ماهک ماه رو دید . با خنده به ماه نگاه کرد و گفت سلام ! ماه طبق معمول جوابش رو نداد هرچند که قبلش تصمیم دیگه ای داشت . ماهک گفت ماه اینم عشقم !!!!! پسر خیلی خوبیه . ماه قلبش شکست و بدون خداحافظی رفت و البته خیلی زود ولی خونشون نرفت اقدر دور شد که با نورش خلوت عاشقانه ی عشقش رو با کسی دیگه روشن بکنه .
ماه از اون شب به بعد از غصه کوچکتر و کمرنگ تر میشد و کمتر توی آسمون میموند ولی هر شب یک نگاه سریع به خونه ی ماهک میکرد و میدید که اون با عشقش توی اتاق ماهک نشستن و با هم حرف میزنند ....... ماه با شادی ماهک شاد بود تا اینکه یک شب از اتاق ماهک صدای موزیک میامد . ماه گوش کرد و شنید :


در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
عجب حکایتی شده
فکر تو عادتی شده
که از سرم نمیره
که از سرم نمیره
عجب روایتی شده
عشقت عبادتی شده
خدا ازم نگیره
خدا ازم نگیره
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
یه ماه می خواستم که دارم
ای ماه شام تارم
تویی رفیق راه من
ای غنچه ی بهارم
یه ماه می خواستم که دارم
ای ماه شام تارم
تویی رفیق راه من
ای غنچه ی بهارم
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
عجب حکایتی شده
فکر تو عادتی شده
که از سرم نمیره
که از سرم نمیره
عجب روایتی شده
عشقت عبادتی شده
خدا ازم نگیره
خدا ازم نگیره
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی

این دفعه قلبش شکست . چشماشو بست و رفت خونشون . فردا شبم نیومد توی آسمون . شب بعد که اومد همه دیدند که لکه های سیاهی روی صورت ماه افتاده . از اون به بعد ماه قسم خورد که دیگه نه عاشق کسی بشه و نه تصمیم بگیره که با کسی حرف بزنه .
اگر به ماه نگاه کنید قلب شکستشو میبینید . دیگه کسی نباید انتظار شنیدن صدای ماه رو داشته باشه .......

من این داستان رو توی اون وبم هم گذاشتم ولی چون به نظر خودم خیلی قشنگ بود و چون خیلی دوسش دارم واسه شما هم گذاشتم شاید از نظر شما هم قشنگ باشه....

امیدوارم خوشتون بیاد..

 در ضمن این فقط درحد یه داستان قشنگه و اصلا واقعیت نداره......

 دوستانی هم که میان و لطف میکنن نظر میدن بازم یه لطف دیگه در حق من  بکنن و حداقل اگه لینکشون تو وبم هست اسمشون و اگه نیست آدرس وبشون رو بذارن تا من بفهمم کدوم دوست مهربونی منت گذاشته و اومده پیشم نه اینکه یه چیزی بگن و بدون هیچ نشونه ای برن.....

من یه پست دیگه واسه این موضوع قبلا گذاشته بودم ولی مثل اینکه بعضی از دوستان نخوندن....

البته نظرهمتون محترمه.......نظر دوست محترمی که ظاهرا اسمشون ناشناسه محترمه.....

ولی به نظرم اگه نظرشون رو مثل آقای ((جستجوگر))محترمانه میگفتن بهتر بود تا با این لحن خشن...

در هر صورت بازم از حضور همتون ممنون ..چه اونایی که خوشتون میاد چه اونایی که خوشتون نمیاد...

 ولی  من باید بفهمم چرا هرچی مینویسم باید یه ایرادی توش باشه...؟؟!!!

اصلا همون بهتر ننویسم تا اینطوری سنگ رو یخ نشم.....!!!(البته شاید نظرم عوض شد)

ولش کن مهم نیست.......

 قربون همتون...

دسته ها :

دلم از زندگی تنگه......نمیدونم چرااااا.....؟؟؟؟!!!

تنها و خسته توی کوچه های پرپیچ و خم زندگی نشستم . پاهای یخ کردم رو به هم میکشم...

.شاید از اون دور دورا.......از اون دور دورایی که توی سیاهی های زندگیم پنهونه.....

یکی بیاد که دستاش گرمه و پاهاش هنوز نای رفتن داره..

.از شهر آرزوهام بیاد..

.کاش منو به اونجا ببره....اون آدرسش رو بلده...

دستای یخ زدم رو بگیره تو دستاش و روی قلبم مرحم بذاره.....

.یعنی منو میشناسه..؟؟؟!!!

کاش دستام رو روی قلبش بذاره...

.میخوام با گرمی نگاش سردی این تنهایی رو از تنم بیرون کنم و خستگی انتظار رو از استخونام..

.میخوام تو آغوشش تموم اینا رو تلافی کنم..

.کاش منو تو آغوشش بگیره...

کاش بگه من بهترینش هستم و چه راه دوری واسه پیداکردنم اومده...

.کاش بگه چشمای خستم قشنگترین چشماییه که تا حالا دیده...

بگه که من مرحم زخمای قلبش هستم...

بگه که چقدر دنبال من گشته..

.و حالا که با منه چقدر خوشبخته...

.از شهر آرزوها بگه...

.این رو حتما بگه که منو به اونجا میبره...حتی قول بده...

بگه تا ابد دستام رو گرم نگه میداره..

.بگه قلبم رو نمیشکنه..

.قدرمو میدونه..

قول بده......قول بده که منو با خودش میبره...

دسته ها :

 سلام دوستای مهربونم.....

 یه سوال میخوام بپرسم هرچند منو ندیدید ولی دوست دارم جواب بدید...

 اگه دزد بودی اولین چیزی که ازم می دزدیدی چی بود...؟؟؟!!!

 خواهش میکنم جواب بدید چون حس میکنم جوابای جالبی داشته باشید...

 واسه اینکه تا حالا این سوال رو از خیلیا پرسیدم و کلی جوابای جالب تحویل گرفتم..

 منتظرمااااااااا

دسته ها :

 بابا مردم از تنهایی........

 هم من هم وبم......

 دوستی یعنی این........؟؟؟

 اگه الآن یه نفر بود من اینجا چشم انتظار نبودم......

 تا شاید یکی از دوستای با معرفت بیاد به یه دوستی که معرفت از سروکلش زده بیرون سر بزنه....

 بابا شماها دیگه خیلی معرفتتون زیاده....

 میترسم چشمتون کنن.....چشم من که خیلی شوره...

این چند روز مراقب خودتون باشید....

 اصلا میدونید چیه؟؟؟

 خودم واسه خودم نظر میدم...!!!

 ای خداجونم کی میشه که ......؟؟؟

 ولش کن.......خدا خودش میدونه من چی میگم....

 لازم نیست شماها بدونید......

 آخه به شماها هم میگن دوست...؟؟؟!!!

  تا حالا ازخودتون سوال کردید دوست به کی میگن و دوستی یعنی چی؟؟؟

 خب نگو سوال کردم....اگه سوال کرده بودی الآن اینجا پر نظرای رنگارنگ بود.....

خب نیاین....

دسته ها :

اتفاقای تلخ و شیرین پشت سرهم میرن  و میان و باید باور کنیم که تقدیر همونیه که خدا میخواد....

.یه لحظه تو عمق دره ی غم.......یه لحظه تو اوج قله ی شادی....

شاید من بیشتر از اینکه تو اوج قله ی شادیها باشم تو دره ی غم ها بودم...

.ولی قله ی شادی هام اجر صبریه که تو دره ی غم ها داشتم و بلندترین قله ی شادی هام تویی....

.پاداش کاری که نمیدونم چیه....؟؟؟!!!

احساسی که شاید هیچوقت نداشتم......یه حس مثل حس یه بچه ای که تو بازار دستش از دست مادرش جدا میشه......سردرگم........گیج.........پریشون......

..پشت سر همه ی زنای تو بازار میره تا شاید اونا مادرش باشن............

.چشماش خیس خیس..........یه دفعه مادرش رو میبینه.......

خدایا غرق شادیه......پاکی حسی که اون موقع اون داره مثال زدنیه.........منم مثل یه گمشده ای تو هیاهوی آشفته بازار این دنیا بودم.....

.شناختمت.....

.اون بچه دیگه هیچوقت مادرش رو رها نمیکنه و منم تو رو......

.نمیدونم به چی تشبیهت کنم.......واسم مثل ماهی.......

.به روز التماس میکنم تا زودتر تموم بشه تا تو رو تو آسمون قلبم ببینم........

هرچند که این فاصله ها ی لعنتی نمیذارن....

.به خواب التماس میکنم تا زودتر بیاد سراغ چشام تا شاید رویای تو توی چشام جا بگیره..

.به قطره های اشک التماس میکنم تا شاید مسکنی واسه قلبم باشه که خیلی خستست......خیلی..

.خیلی حرفا دارم.........اما فکرم درگیر و دستام لرزونه......

.چجوری ازت بگم و اومدنت از شهر بارون..........؟؟؟

مسافری از شهر بارون برای خونه ای از کویر....

.مسافر مهربونم....

.در خونه ی قلبم برای تو بازه...........و........وجود کویریم منتظر وجود سبزت..

.عشق من....من مثل یه فقیری هستم که بی هیچ چیز دنیایی برای خریدن یوسف گمگشتم اومدم...

شاید ثروتمندای زیادی اومده باشن.......اما اونا با مال دنیا فخر فروشی میکنن....

.من هم فخر میفروشم......

.تموم سکه های اونا مثل همه........اما من یه چیز دیگه واسه فروختن فخر به مهربونم دارم.....یه چیز غیر از سکه....

.من برای عشقم قلب و جونم رو تقدیم میکنم...

.قبل از با تو بودن ستاره ای تو آسمون نداشتم.....ستاره که هیچ دریغ از یه تیکه ابر....

اما با اومدنت یه دفعه کنار ماه بودن رو احساس کردم.....

.باور کردنش مشکله........شاید......اما من باور کردم...

دسته ها :

 سلام رقیب بی نشونه

 حالا فهمیدم کی بود که اون نظرای بلند بالا رو میذاشت...

جدا خودت بودی؟؟؟

راستش اومده بودم تو وبت تا یه بار دیگه پستت رو بخونم تا رسیدم به اون تیکه....یکمی فکر کردم گفتم من که واسش همچین چیزی ننوشته بودم.....

 اما حالا فهمیدم موضوع از چه قراره....

 نمیدونم چه دلیلی واسه اون کارت داشتی.....

 ولی هر چی بود گذشت و دیگه مهم نیست.....

 اتفاقا توی اون مدت خیلی منتظر موندم تا جواب بدی اما ازت خبری نشد....

 هر چند من که ازت عذرخواهی کرده بودم ...

 حالا متوجه شدم چرا اسم وبت رو نمیذاشتی......

 بازم اگه حرفی زدم که بهت برخورد عذر میخوام.....حداقل اگه خودتو معرفی میکردی اینطوری نمیشد ......

 منم شرمندت نمیشدم.......با اون پستی که فقط واسه جواب دادن بهت گذاشته بودم........ با اون نظری که از اون  پیش تو شکایت کردم....حالا که یادم میاد چی نوشتم روم نمیشه دیگه بیام تو وبت.....تو رو خدا ببخشید

 بازم ازت عذر میخوام.....

 بااینکه فهمیدم تو همون ناشناسی ولی نظرم نسبت بهت عوض نشد.......

 بازم واسم عزیزی......

 ولی عجب داستانی شده این قضیه ی ما.......

 حتی یه ذره هم فکرشو نمیکردم که اونی که اون چیزا رو مینوشت و حرص منو درمیاورد تو بودی.......

ولی خب......بازم عذر میخوام........

دسته ها :

 دیگه نمی نویسم..........

 دیگه نیستم.......

دیگه نخواهم بود.......

 نه اینجا......نه هیچ جای دیگه....

 نه حرفای بیخودم.....

 نه وجود بی ارزشم.....

دسته ها :

خیلی خیلی حالم بده

واسم دعا کن

هر چند دیگه فایده ای نداره

ولی خب.............

کلی حرف دارم.......

ولی خب...........

ای کاش میشد......

ولی خب..........

ای کاش هیچوقت........

ولی خب.............

خداجونم میدونم تو فقط میفهمی چی میگم......

میفهمی چقدر تنهام......

پس چرا جوابمو نمیدی.....

چرا یه کاری نمیکنی.........

کم مونده حرفای توی دلم خفم کنن......

میدونی دیگه نمیتونم حرفامو تو دلم نگه دارم....

تو همه چی رو میدونی....

تو از همه چی زندگیم باخبری....

پس منتظرم نذار....

خواهش میکنم خداجونم....

دیگه طاقت ندارم.....

دیگه تحملی واسم نمونده.......

از همه چی خستم.......

از خودم متنفرم.........

هیچ دلخوشی واسم نمونده.......

شدم عین یه صفر تو خالی.......

توبگو چیکار کنم من تا منم همون کار رو انجام بدم....

خدایا میدونی تنهایی یعنی چی؟؟؟

یعنی من........آره همینی که داره صدات میکنه......

تنها یعنی من.......

تنهایی یعنی اینکه کسی رو نداشته باشی واسش بگی

از همه چی......از همه جا.....از آسمون .....از زمین.......از گلا......از درختا.......از دریا.......از زندگی......از سرنوشت

تنهایی یعنی اینکه وقتی  دلت میگیره کسی نباشه دلداریت بده....

واست از چیزای خوب......از روزای خوب بگه......

تنهایی یعنی کسی نباشه که واسش مهم باشی.......

تنهایی یعنی من.........فقط  و فقط من

تنهایی یعنی اینکه همیشه خودتی و خودت.......

آره تنهایی یعنی این...

دسته ها :
  عاشقی بود به اسم دریا و معشوقی بود به اسم ساحل . دریا همیشه در تلاطم بود تا هر طوری که شده نظر ساحل رو به خودش جلب بکنه و بتونه عشقش رو به ساحل تقدیم بکنه .
ثانیه ها .... دقیقه ها .... ساعت ها .... روزها .... هفته ها .... ماه ها .... سال ها .... قرن ها و هزاران و هزاران و هزاران سال دریا فکر کرد و فکر کرد و تلاش کرد تا بتونه ساحل رو عاشق خودش بکنه . ولی نشد که نشد .
تا اون موقع دریا نمیذاشت که امواج احساسش به ساحل برسن . حتی نمیذاشت ساحل صدای اونارو بشنوه . آخه فکر میکرد ساحل ممکنه دوسش نداشته باشه . ولی یه روز با خودش فکر کرد که برای یک بار هم که شده یه کاری رو امتحان بکنه . به همین خاطر هم تمام عشقش رو به شکل موج های کوچک درآورد و همشون رو به سوی یاحل فرستاد . وقتی ساحل این عشق رو دید و فهمید که دریا چقدر دوسش داره تصمیم گرفت که اون هم عاشقانه دریا رو دوست داشته باشه . ساحل از اون به بعد از دریا خواست که عشقش رو با همون موج ها و صداشون به اون نشون بده . ساحل هم به دریا اجازه داد تا با موج هاش هر شکلیکه میخواد به ساحل بده . برای همینه که دریا خمیشه مواج هست . و موج عشقی هیت که دریا نثار ساحل میکنه . هرچقدر این امواج بزرگتر باشند شدت علاقه ی دریا به ساحل بیشتر هست و اونها در حال معاشقه هستند .
ولی متاسفانه آدما فکر میکنند که این مواقع دریا عصبانی هست و فکر میکنند دریا طوفانی هست . در حالی که اصلا اینطوری نیست . در ضمن از وقتی که دریا و ساحل عاشق هم شدند تا حالا کسی نتونسته اونها رو از هم جدا بکنه .
هرجا دریا باشه ساحل هم هست و هر کجا که ساحل باشه دریا هم اونجاست ......................
دسته ها :
X