تعداد بازدید : 32675
تعداد نوشته ها : 30
تعداد نظرات : 6
مرا به خانة زهرای مهربان ببرید
به خاکبوسی آن قبر بینشان ببرید اگر نشانی شهر مدینه را
بلدید کبوتر دل ما را به آشیان ببرید کجاست آن درِ آتش گرفته تا که مرا
برای جامه دریدن به سوی آن ببرید؟ مرا اگر شَوَم از دست، برنگردانید
به روی دست بگیرید و بیامان ببرید کجاست آن جگر شرحه شرحه تا که مرا
به سوی سنگ مزارش، کِشان کِشان ببرید؟ مرا که مِهر بقیع است در دلم چه
شود اگر به جانب آن چار کهکشان ببرید؟ نه اشتیاق به گُل دارم و نه میل
بهار مرا به غربت آن هجده خزان ببرید کسی صدای مرا در زمین نمیشنود
فرشتهها! سخنم را به آسمان ببرید افشین علاء تا که نامت بر زبان آمد، زبان آتش
گرفت سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت حیدر آمد، خاک همچون باد،
گرم گریه شد خواست تا غُسلت دهد، آب روان آتش گرفت هان! چه میپرسی چه
پیش آمد، زمین را آب بُرد بادبان کشتی پیغمبران آتش گرفت یک طرف ماه
مرا ابر سیاه فتنه کُشت یک طرف از درد غربت، کهکشان آتش گرفت رفت سمت
آسمان، روحت، زمین از شرم سوخت در زمین، جسم تو گُم شد، آسمان آتش
گرفت علیرضا قزوه احساس میکردم حرفی برای گفتن دارد. حرفی تازه. کلامی نو. شاید غزلی از
عشق. شاید یک رباعی از لبخند. یک دو بیتی از نگاه. شاید مستزادی از
عرفان. قصیدهای از بهار. قطعهای از جوانی. شاید مثنویی از بودن و خدایی
بودن! احساس میکردم حرفی برای گفتن دارد. از زمزمههایش فهمیده بودم. از
بیقراریاش. از دلتنگیاش. از تنهاییاش. احساس میکردم حرفی برای گفتن
دارد. حرفی که من تشنة شنیدن آن هستم. دنبالش راه افتادم. قدم به
قدم! کوچه به کوچه! سایه به سایه! احساس میکردم حرفی برای گفتن
دارد. و گوشهایم خسته از تکرار ملالآور لحظههای بی کسی. چشم به بی
خودیهای او دوخته و دل به حیرانیاش بسته بود. احساس میکردم حرفی برای گفتن
دارد. و میدانستم دست هایش پر از نشانههایی است که معمای رفتن را برایم فاش
میکند. در سکوت پرهیاهوی جادهای که چشم انتظار آب و آینه بود صدایش را
شنیدم: شبی از روی دلداری اگر دیدار بنمایی چو خورشید جهانآرا همه عالم
بیارایی دلم لرزید. او هم به دنبال کسی بود. آفتابی آمدنی! تو اندر
پنهان وجهان پر شورش از عشقست قیامت باشد آن ساعت که از پرده برون آیی او هم
عاشق بود. و معشوقش پردگی پنهانی که قیامت به پا میکند. نه صبر از تو بود
ممکن اگر پنهان شوی یک دم نه طاقت میکند یاری اگر دیدار بنمایی او هم
بیتاب بود. و صبر و شکیبش لبریز. دست و پایش به دیدار بیقرار! گر از روی
رضا یکدم نظر بر عالم اندازی دری از روضة رضوان به روی خلق بگشایی چشم
انتظاری دامان او را گرفته بود. از دوزخ غریبی مینالید. از تباهی به ستوه
آمده، در جستجوی بهشت بود. تو با چندین نشانیها ز چشم خلق پنهانی ولی در
عین پنهانی بر عارف هویدایی از کسی حرف میزد که پیدا بود و نهان پنهانی
بود و پیدایی. هم حاضر بود و هم غایب. و غیبتش جانکاه! مشو غایب ز من یکدم
که آرام دل و جانی مرو از چشم من بیرون که نور چشم بینایی حضورش را
میخواست. بودنش را! نور او. بینایی و بصیرت و چشم بود. جهان آیینهای آمد
صفا و روشنیش از تو همه عالم سراسر تن تو تنها جان تنهایی جان بود. و
تنها جان تنها! حرفهایش بوی آشنایی داشت، رنگ آسمانی! به لطفم سوی خود
میکش که من ذره تو خورشیدی به خویشم آشنایی ده که من قطره تو دریایی او هم
به خورشید میاندیشید. خورشید پشت ابر. خورشید روزهای بارانی! احساسم هرگز
دروغ نمیگوید. حرفی برای گفتن داشت. و من تشنة شنیدن این حرفها
بودم... ماهنامه موعود شماره 88