خدای نرگس و اقاقیا
گاهی سکوت، گویاتر از تکلّم و فریاد است. گاهی نبودن، روشنترین دلیل حضور است. گاهی بقا و زندگی جاودانه را با خطی از حماسه و خون، نقش میزنند. گاهی ردای سرخ شهادت ـ این جامه بلند خدایی ـ یک آیه است، آیه بودن؛ یک شاهد است، شاهد ایمان. آری ... در قلب نسلها و زمانها در پهنه تاریخ، این گونه زندهاند شهیدان ... .
صحنه خونین کربلای معلا،
سندی بر مظلومیت مؤمنان و شیعیان و عباد صالح الهی در طول تاریخ است.
از این نشستن و آن برخاستن، تاریخ، شکل دیگری به خود گرفت و حق، اعتلایی دیگر یافت و عشق، جلوهای نو نمود و شهادت شاهی بزرگ یافت، و نرگسها دیگر چشمهای خمار معشوق نیستند، آنها تنها گواه کودکان تشنه کربلایند و همراه همسران شهدای آن که سروها و نخلهای خود را سخاوتمندانه سد راه هجوم پاییز کردهاند. ماهیهای کوچک، با گردش بیتابشان در درون تُنگها، قلبهای مضطرب کودکان هستند، که در تنگ سینه برای نوشیدن جرعهای آب بیقراری میکنند.
لالهها و شقایقها دیگر، تن به تشبیهات شاعرانه گذشته نمیدهند. آنها خود، با فصاحتی سوسنوار از حسین(ع) میگویند و نام او را در دل نهفتهاند و اقاقیا هر روز حدیث عشاق واله را در
گوش باد نجوا میکند و زخمهای کربلایی را آیینهوار در کبودای سینه خویش به نمایش میگذارند و این اقاقیا، چگونه یک سینه شرحه شرحه از فراق حسین فاطمه(ع)، سر خم میکند و روی میپوشاند.
آیا به نرگس نگاه نمیکنید که چگونه آفریده شده است؟ ... اگر تمامی مردم دست به دست هم بدهند تا آیهای مثل نرگس بیاورند، نمیتوانند؛ به یقین نمیتوانند. و تازه این نرگس با تمامی زیبایی خیرهکنندهاش در مقابل یک جفت چشم شیوا، چه حرفی برای گفتن دارد؟ جز آنکه از کربلا بگوید.
به تحقیق اگر خدا به جای همه این مخلوقات، همین یک جفت نرگس را میآفرید، کافی بود برای اینکه آدمی تمامی عمر، سر از سجده سپاس برندارد. پس، از شراب رایحه نارنج سرمست شوید و خدا را سپاس گذارید که چنین بادهای را در آفرینش رقم زده است. دست خودم نیست، حتی اگر مجذوب این شکوفههای نارنج هم نباشم، حتی اگر این گلهای اقاقیا درِ عقل را نبندند و پنجره جنون را نگشایند، حتی اگر این یاسهای سپید هم بوی معطر خود را در هوا منتشر نکنند و به پر و پای شامهام نپیچد، حتی اگر این علمهای افراشته شببو هم، شور سینهزنی در زیر بیرق بهار را تشدید نکنند، باز هم از حسین(ع) و زینب(س) میگویم ... . آری، از صبرهای زینب و دلاوریهای حسین. زیرا میدانم که آنها، به یقین با بیان باران و زبان ناودانی و لهجه شیرین شیروانیها آشنا هستند، و میفهمند که بارانی بودن هر دو چشم یعنی چه! و میدانند که اشک شوق زمانی پا به عرصه وجود میگذارد که دست و زبان و قلم به ناتوانی خود اعتراف کنند و درک میکنند که آسمان چگونه به تکلّم دردهای فروهشته خویش مینشیند و اگر بگویم که چشمانم برای غربت آنها اشک میریزد، بیتردید، میفهمند، باور میکنند و درک میکنند.
اینجا صحبت از وصل است.
آنان که خود میدانند که میروند، خیالشان از همه راحتتر است. لحظاتی میگذرد؛ باید قرآن را بوسید و از او کمک طلبید. رمز یا زهرا(س) را شنید و باغ بهشت را در سپیده دید. رو به خط راه میافتی. جایی که باید مرز دلت را با شهامت تعیین کنی. جایی که دیگر تکلیف، تو را میطلبد. جایی که ممکن است فرشتهها به تو لبخند بزنند و با بال خویش دست تو را بگیرند. در ستون قرار میگیری، رو به افق. هر گامی که برمیداری به دروازه بهشت نزدیکتر میشوی. افق زیباست خاصه اگر خونین باشد. به خاکریزها میرسی، اسبهایشان را زین کردهاند برای استقامت. چهرهها را خوب مینگری، دلت نمیآید فکر کنی کسی از اینان شهید خواهد شد، هر چه مینگری سیر نمیشوی. از خاکریزها میگذری. به میدان مین، به معبرهای گشوده و نگشوده میرسی. چند گام به جلو مینهی. اینجا چقدر روشن است همه چیز به رنگ روز است. ستارهها هم آمدهاند. خورشید آنجا چه میکند؟ سایهها چرا فرار میکنند؟ چقدر گام زدن آسان است. آسمان تا کنارههای زمین آمده است. دورترها، کرانه تا کرانه دل چیدهاند. اینجا، نقطه رهایی است. ابتدای پرواز، آغاز سوز و گداز، انتهای خاک. پلکها شروع دیگری دارند. فرشتهها تو را حس میکنند و برایت لبخند میفرستند. لالهای لابهلای قطرهای خون آماده شکفتن است، آوازی نورانی بر لبانت میگذرد. اسب سپیدی با دو بال تو را به انتظار نشسته است. کسی با نوایی دلربا تو را با قلبی شکافته، پیشانی خونین، گلویی خشکیده و پهلویی شکسته به خویش میخواند و سبک میشوی. فرشتهها را میبینی. همه جا سپید است. همه جا روشنایی است و ستاره. فرشتهها دستهایت را میگیرند. تو نیز میتوانی مثل آنها بال بزنی. پرواز آغاز میشود؛ پرواز به سمت بهشت.
تو بودی و چاه
تو بودی و چاه. هر دو دلی داشتید بس بزرگ. وقتی که خورشید رفت و تکپرتوش را هم بُرد، سرما بر زمین چیره شد. ابرهای سیاه میخواستند ماه را هم از زمین بگیرند و شهابهای آتشین بر صورت ماه میانداختند. یکی یکی ستارههای درخشان اطراف ماه را محو میکردند و ماه وسط سیاهی شب تنها ماند. فقط تو بودی و چاه.
تویی که پرتو خونرگ خورشید، سفارشت کرده بود ماه را تنها نگذاری و چاه که همیشه تاریخ دلش خون ماند از نالههای ماه در دل تاریک شب.
تو دیدی آنچه فلک نباید میدید، تو دیدی وقتی ماه روز را فرا میخواند، وقتی زمین را نوید گرمی و آرامش میداد. وقتی نور را میآورد، خفاشان شبپرست فرقت را شکافتند و خونش را تا ابد در دل غروب پاشیدند و غروب تا دنیا دنیاست رنگ خونِ عشق گرفت و هر عاشقی دلش تنگ میآید و انتظار غروبی میکشد بیخون ... . تو دیدی و ماندی تا سفارش پرتو خورشید را و ماه را به انجام برسانی.
تو وقتی ستاره زحل را جغدهای شوم تیرباران کردند، بودی؛ تو وقتی سر خورشیدی دیگر را بر نیزه کردند بودی، و تو فقط تو بودی. فقط تو بودی که با بودنت و دیدنت و در آخر، با گفتنت تمام آن تاریخ را احیا کردی تا ابد؛ و به یقین تو هستی و میمانی تا طلوع خورشید، خورشیدی که از شرق میآید و زمین را سراسر گرمی و آرامش میبخشد.