روزهای کودکی

آن ایام شیرین

مشتاق رویای عروسکی

وهراس از کابوس های مترسکی

آرزویم فراری شبانه بود

فرار از زندانی به اسم خواب

اکنون که از آن زمان روزهایی چند می گذرد

نقاشی باوری تازه

و بوم تاریکی از شب

سخت است ترسیم این باور

خواب گمشده ای ناپیداست

تاریکی ملموس شب عصیان

لحظه ی بیداری حسی آشناست

حس حسادتی به شب

غبطه ای به آرامش آن

و سکوت پر از فریادش

کاش می آموختم از شب

هر آنچه را که آموزگار آن بود

با فریادی بی آهنگ

رویای مرده ام را می نواختم

غرق شدن در خوابی عمیق

و تماشای دریاچه ای بدون سنگ

آرزویی ست محال

دریاچه ای نمی بینم

چگونه سنگ هایش را پیدا کنم ؟  

دسته ها : دلنوشته

سالهاست پاییز به من می خندد

خنده ای از ته دل

قاه قاه کنان

کز صدای خنده اش برگ از درخت رخت بر می بندد

برگ جا مانده از درخت

پوزخندیست به رویاهایم

همچون درخت عریان گشته در تب پاییز

خاطرات نیز می گذرند

در تب زمانه خواهد سوخت

دفتری از شعر لبریز

لباس به تن کن

ذهن برهنه ی خویش را

از افکاری تازه

اشعاری نو

و احساسی بی اندازه

گل ها سر شار از احساسند

دسته ها : دلنوشته

سلام دوستان عزیزم

این اولین مطلبی که توی ویم می نویسم

امیدوارم من رو با انتقاد و پیشنهاد و نظراتتون راهنمایی کنید .

 

گل آفتابگردان

همچو من واله و شیداست

مجنون کوی خورشید

و نگران شب هایی که از راه می رسند

گاه نیز دلواپس ابرهاست

دلگیر از تماشای رخسار ابر

من اما نظاره گر آسمان

در پی آنم

کاش می شد انتظار

کاش می شد صبر

آفتاب مهمان خانه او می شد

من نیز منتظر

من نیز همیشه در سفر

شاید جایی دیگر

گل آفتابگردان نباشد

دسته ها : دلنوشته
X