نجوای اذان به گوش می رسد

و دلی درگیر افکاری مهمان

مهمانی ناخوانده و همیشگی

شاید وضویی از ته دل

شود کلید رهایی از شرمساری این زندان

دیباچه ی افکار خویش را

لحظه ای کاش به او بسپارم

نیت به آغاز یک راز و نیاز

فریاد تکبیرة الاحرام

و شروع دقایقی پرواز

تعظیمی به آستان دوست

سر نهادن بر گوشه ای از این خاک

پر کشیدن تا دور دست ها

قنوتی به نیت عروج تا به افلاک

کاش خدای من هم یکتا بود

محو می شد از لبانم

این تشهد همواره شرک آلود

سلامی با شوق لحظه ی دیدار

شاید نمازی دگر از سر صدق

نه الفاظی گنگ و مبهم

نه لرزان در چرخه ی تکرار

دسته ها : دلنوشته

کفش هایت آن روز

هر دو برفی بودند

واژه ها را بگو !

انگار آن روز

فقط و فقط ، سه حرفی بودند

برگ زرد

مرگ عشق

روز سرد . . .

افعال نقش بسته در ذهنت

آن روز همگی صرفی بودند

بستن

رفتن

شکستن . . .

چه مثبت هایی که آن روز

به چشم تو ، همه منفی بودند

دسته ها : دلنوشته

بازاری شلوغ

فروشندگانی که گناه می فروشند

اجناسی رنگارنگ

خریدارانی با ایمان هایی سست

و چشمانی حریص و تنگ

غریب و آشنا می گویند

خدا به همراهت

اما غافلند و نمی دانند

همراه دیگری نیز دارم

دشمنی قسم خورده

شیطان

مدتهاست گام در راه او بر می دارم

بی هیچ هراسی گناه می خرم

چمدانی پر از اشتیاق دنیا را

آهسته آهسته

به کوچه ای تاریک و سیاه می برم

مبادا کسی بفهمد رازهای مرا

آنگاه جانمازی پهن کرده

دیگری را به یاد می آورم

تا دیگران ببینند راز و نیازهای مرا

سنگفرش خیابان دلم را

با لکه هایی سیاه

شرمنده ام که بگویم

لکه ها گشته اند یک دریا

تزیین می کنم

اسب رفتن خویش را

برای کوچ تا جهنمی سرد

سالهاست زین می کنم

دسته ها : دلنوشته

شیشه ای شکست

دل سنگ هم متلاشی شد

سنگ قصه ی ما

روزی سقوط کرد

از دامنه ی یک کوه

گشت همسایه ی رودخانه

در گذر امواج

هر روز آب پاشی شد

یک روز بارانی

رهگذری تنها

سنگ را از دل خاک بیرون کشید

نفرین بر تنهایی

سنگ بیچاره

طعم کینه را امروز باید می چشید

سرنوشت انگار باید

جور دیگری رقم می خورد

آه ، چه زود !

طوفان سرنوشت

سنگ را به دست یک لجباز

به آن رهگذر مغرور می سپرد

انگشتانی در هم فشرده

و سنگی محبوس

اسیر مشتی گره خورده

دل شیشه را باید می شکست ؟

راهی نمانده بود انگار

به فکر فرو رفت

در انتظار راه دیگری باید می نشست !

آن روز با خود گفت

حال که دل شیشه ای می شکند

دل سنگ به چه می ارزد ؟

دلی ساده و ارزان و مفت

رهگذر او را پرتاب کرد

گفت سنگ مفت ، گنجشک هم مفت

شیشه ای شکست

دل سنگ هم متلاشی شد

همان دو خط اول !

نمی دانم چرا شعرم

باز هم درگیر این حواشی شد

دسته ها : دلنوشته

امواج دریایی نیلگون

عطش ظهری به طعم تابستان

شربتی با عطر دلتنگی دنیا

ظاهرش اما به رنگ خون

از زهر که شیرین تر است !

می نشینم لب ساحل

دور از چشم ماهی ها

در بی نهایت غرق خواهم شد

دست و پا زنان در خاطرات

و دریای آبی بیکران

سوار بر قایق امواج

مرا پارویی نیست جز باد و باران

خیره به ابرهایی موج گونه

که پشت خورشید گشته اند پنهان

می دزدند نگاه خویش را از چشمان من

حواسم به ابرها پرت شد

باز خورشید را ندیدم

نور زردی پر رنگ

چشمهایم را کور کرد

باز هم دیر رسیدم !

دسته ها : دلنوشته

آخر این راه

آه . . . جداییست !

من به سویی

تو به سمتی دیگر

راهمان یکی نبود انگار

پایان این جاده نیز تنهاییست

آن لحظه ی دیرهنگام

چشمهایی بسته

اشک هایی روان چون سیل

از تلخی رویایی بی سرانجام

و آخرین سلام

خداحافظ . . . !

نامت را نمی گویم

گر بگویم تمام می شود

این شعر ناتمام . . .

دسته ها : دلنوشته

چشمم به جعبه ی مداد رنگی افتاد

جعبه ای با شش رنگ

و مدادهایی از جنس خاطره

آه ! چه زود جای خود را به آن قلم موهای سنگی داد

مداد شمعی ، آبرنگ ، گواش

یک مشت ابزار دیگر

و مدادهایی دور افتاده از افکار یک نقاش

مداد آبی آسمانی

دلی به رنگ آن روزها

آسمانی ابری

نه اینگونه طوفانی و بارانی

دیگری به رنگ سبز

با طراوت چون بهار

اکنون اما در حصار دو مرز

نومیدی و آن دیگری هم ترس

مداد دیگر قرمزی آتشین است

پر حرارت ، پر شور

اما این روزها نمی دانم

چرا دلم همیشه غمگین است ؟

زرد آن به رنگ خورشید

خورشیدی که سالهاست غروب کرده ست

بارانی که دیر زمانیست

چشمهایم را مرطوب کرده ست

و مدادی به رنگ صورتی

رنگ رویاهایم

آرزوهایی خط خطی

و خواب هایی که مرا به آرزوهایم می رساند

دیگری به رنگ آن کلاغ سیاه

زمزمه می کرد این نجوا را

آسمان شب نیز زیباست

تاریکی خواهد پوشاند زخم های این دنیا را

و تنها جعبه ای مانده ست از آن روزها

مدادهایم را سالهاست گم کرده ام

دسته ها : دلنوشته

مرکز علامتی مثبت

تقاطع یک چهار راه

راهی به سوی تو

راهی به سوی او

راهی به سوی داشتنی های این دنیا

در انتظار لبخند توست اما راه آخر

هزار دلواپسی

هزار دلشوره ی دیگر

این وسط

علامت سوألی نیز از راه رسید

بی هیچ مقدمه

شاید هم چراغ قرمز را ندید

چشمهایش را گوشه ی خیابان جا گذاشته بود

امان از دست این علامت سوأل حواس پرت

شاید هم عینکش را برنداشته بود

کاش در پیاده روی ذهنت قدم می زدی

پاسخ تو به من آنگاه

نه از جنس خطوط عابر پیاده

پاسخی از جنس این چهار راه

یک جواب ساده

شاید مسیرمان عوض می شد

دسته ها : دلنوشته

سالهاست گریزانم

مرا به خود وا نمی گذارد سیل تنهایی

سرازیر از قله ای دوردست

گویی گمانش اینست :

هماره او را به سوی خود می خوانم

قافله ای از واژه های گنگ را

گوشی شنوا باید

نمی دانم ، تنهایی ز چه رو چشم به راهم ماند ؟

زین پس سایه همزاد خویش را

با ایما و اشاره خواهم خواند

شاید باران ، چشمهایش را بشوید

اشک ! غریبه ست با آسمان او

می رهاند مرا

اگر باران بگوید . . .

دسته ها : دلنوشته

روزهای کودکی

آن ایام شیرین

مشتاق رویای عروسکی

وهراس از کابوس های مترسکی

آرزویم فراری شبانه بود

فرار از زندانی به اسم خواب

اکنون که از آن زمان روزهایی چند می گذرد

نقاشی باوری تازه

و بوم تاریکی از شب

سخت است ترسیم این باور

خواب گمشده ای ناپیداست

تاریکی ملموس شب عصیان

لحظه ی بیداری حسی آشناست

حس حسادتی به شب

غبطه ای به آرامش آن

و سکوت پر از فریادش

کاش می آموختم از شب

هر آنچه را که آموزگار آن بود

با فریادی بی آهنگ

رویای مرده ام را می نواختم

غرق شدن در خوابی عمیق

و تماشای دریاچه ای بدون سنگ

آرزویی ست محال

دریاچه ای نمی بینم

چگونه سنگ هایش را پیدا کنم ؟  

دسته ها : دلنوشته
X