دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 580
تعداد نوشته ها : 1
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 در آغاز هیچ نبود********* کلمه بود********* و آن کلمه خدا بود

و کلمه بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ای که بداندش چگونه می تواند بود؟             

 و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود و با نبودن چگونه می توان بودن؟                                                 

 و خدا بود و با او عدم و عدم گوش نداشتحرفهائی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوئیم   

و حرفهائی هست برای نگفتن حرفهائی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند    

حرفهای شگفت زیبا و اهورائی همین هایند و سرمایه ماورائی هرکسی به اندازه حرفهائی است که برای نگفتن دارد  و خدا برای نگفتن حرفهای بسیار داشت   

که در بیکرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد  و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟    

  هر کسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت    

 هر کسی دو تاست و خدا یکی بود         

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست 

هر کسی را نه بدانگونه که هست احساس می کنند         

بدانگونه که احساسش می کنند هست                   

انسان یک لفظ است که بر زبان آشنا می گذرد  

و بودن خویش را از زبان دوست می شنود          

   هر کسی کلمه ای است  که از عقیم ماندن می هراسد  و در خفقان جنین خون می خورد     و کلمه مسیح است        

  کلمه در جهانی که فهمش نمی کند عدمی است که وجود خویش را حس می کند و یا وجودی که عدم خویش را در آغاز هیچ نبود  کلمه بود  و آن کلمه خدا بود                             

 عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند  

   و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد  

    و زیبائی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد      

 و جبروت نیازمند اراده ای است که در برابرش به دلخواه رام گردد     

و غرور در آرزوی عصیان مغروری است که بشکندش و سیرابش کند        

  و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور    

اما کسی نداشت        

خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند؟            

  و خدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد؟     

  بودن می خواهد! و از عدم نمی توان خواست  و حیات انتظار می کشد   و از عدم کسی نمی رسد         

و داشتن نیازمند طلب است  و پنهانی بیتاب کشف  و تنهائی بیقرار انس     و خدا از بودن بیشتر بود 

 و از حیات زنده تر و از غیب پنهان تر و از تنهائی تنهاتر و برای طلب بسیار داشت و عدم نیازمند نیست ، نه نیازمند خدا و نه نیازمند مهر  

   نه می شناسد ،  نه می خواهد  و نه درد می کشد

 و نه انس می بندد و نه هیچگاه بیتاب می شودکه عدم نبودن مطلق است

 اما خدا بودن مطلق و هیچ نمی خواست   

  و خدا غنای مطلق بود و هر کسی به اندازه داشتن هایش می خواهد  و خدا آفریدگار بود  و دوست داشت بیافریند     پس آفرید                  

اما آفریده هایش او را نمی توانستند دید ، نمی توانستند فهمید ،  می پرستیدنداما نمی شناختندش  و خدا چشم به راه آشنا بود           

  پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه هایش غریب مانده بود         

 در جمعیت چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشید        

 کسی نمی خواست ،  کسی نمی دید ، کسی عصیان نمی کرد ، کسی عشق نمی ورزید    

کسی نیازمند نبود ،  کسی درد نداشت و...         

و خداوند خدا برای حرفهایش باز هم مخاطبی نیافت!         

هیچکس او را نمی شناخت ،

هیچکس با او انس نمی توانست بست                                                 

 و خدا انسان را آفرید                                      

انسان را آفرید  و این نخستین بهار خلقت بود.                              


دسته ها :
دوشنبه بیست و سوم 10 1387
X