تو روزی باز میگردی
پشیمان باز میگردی!
هزاران گفتنی دردل،به سویم باز میگردی
زمانی که ترا چون ساغری خالی و بشکسته به کنجی افکندم آنگه
به سویم باز میگردی
تو شوق دیدنم داری و لیکن شرم نگذاردبه چشمانم بدوزی چشمهایت را
بدان سردی که روزی رفتی از پیشم، نگاهت می کنم اما نمی خواهم ترا چون پیش
دلت خواهد شکست آن سان که بشکستی دل مارا
محال است اینکه قلبم را دوباره زآن خود سازی
ندارم کینه ای از تو و لیکن آنچنان آزرده دل هستم
که حتی گر خدا گوید،نمی خواهم ترا ،دیگر نمیخواهم ترا ای دوست
تو آنروزی که میرفتی ندانستی غم مارا، نفهمیدی غرور مردی مارا
و تو با رفتنت در هم شکستی آن غروری را که کوهی بود
ندانستی که با افتادگان نتوان درافتادن، ندانستی خداروزی بگیرد دست هر افتاده ی بی آشیانی را
ندانستی که آه عاشقان روزی اثر دارد
گمان کردی فلک همواره میگردد به کام تو؟
گمان کردی خدا نادیده میگرد چه ها با حال ماکردی؟
دلم میخواست درس عبرتی باشی برای هرکه می تازد به ملک ما سیه بختان
دلم میخواست بعداز تو کسی قلبی نیازارد
به من گویی غرور و قلب من بشکن ،سرم بشکن، دلم بشکن
ولیکن عهدمان؛هرگز!
در آن روزی که میرفتی به تو گفتم که این چرخ و فلک بر کس نمی پاید!
نمی دانم شنیدی یا که نشنیدی ولیکن غرورت سد راهت شد.
توراگفتم مشو مغروربا افتادگان گردنکشی بس کن
ولی نشنیده بگذشتی،کنون سردر گریبانی،
(کسی حالت نمی داند)
به درد ما گرفتاری وکس دردت نمی داند
چه قصری ساختم از عشق در خواب و خیالاتم که تنها سوگلش بودی
کنون راضی به این هستی که در ویرانه ای هم پیش ما باشی
به من گویی که در زیر قدمهایت مرا جاده ولیکن من نمیخواهم ترا ای بی مروت یار
باور کن
که روزی باز می گردی و خواهی دید دنیا مالکی دارد؛خداوندی که میبیند چه آوردی به روز من
توروزی باز می گردی
پشیمان باز می گردی یقین دارم تو روزی باز می گردی...