تعداد بازدید : 21358
تعداد نوشته ها : 5
تعداد نظرات : 2
فهرست مندرجات
مقدمه
عدالت اجتماعی
نهجالبلاغه و حکومت
اعتبار عدالت
ارزش عدالت
تماشای صحنههای بیعدالتی
عدالت نباید فدایی مصاحت شود
اعتراف به حقوق مردم
منطق نهجالبلاغه در مورد عدالت
حاکم امانتدار است نه مالک
حقوق مردم در نهجالبلاغه
نتیجه
پینوشت ها
منابع و مآخذ
مقدمه :
عدالت اجتماعى
نهج البلاغه و مساله حکومت :
از جمله مسائلى که در نهج البلاغه فراوان درباره آنها بحثشده است،مسائل مربوط به حکومت و عدالت است. هر کسى که یک دوره نهج البلاغه را مطالعه کند ، مىبیند على علیه السلام در باره حکومت و عدالت حساسیت خاصى دارد ، اهمیت و ارزش فراوانى براى آنها قائل است . قطعاً براى کسانى که با اسلام آشنایى ندارند و بر عکس با تعلیمات سایر ادیان جهانى آشنا مىباشند ، باعث تعجب است که چرا یک پیشواى دینى اینقدر به این گونه مسائل مىپردازد! مگر اینها مربوط به دنیا و زندگى دنیا نیست؟آخر یک پیشواى دینى را با دنیا و زندگى و مسائل اجتماعى چه کار؟! و بر عکس،کسى که با تعلیمات اسلامى آشناست و سوابق على علیه السلام را مىداند که در دامان مقدس پیغمبر مکرم اسلام پرورش یافته است،پیغمبر او را در کودکى از پدرش گرفته ، در خانه خود و روى دامان خود بزرگ کرده است و با تعلیم و تربیت مخصوص خود او را پرورش داده ، رموز اسلام را به او آموخته، اصول و فروع اسلام را در جان او ریخته است، دچار هیچ گونه تعجبى نمىشود بلکه براى او اگر جز این بود جاى تعجب بود. مگر قرآن کریم نمىفرماید: لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط (1) . سوگند که ما پیامبران خویش را با دلایل روشن فرستادیم و با آنان کتاب و ترازو فرود آوردیم که میان مردم به عدالت قیام کنند. در این آیه کریمه برقرارى عدالتبه عنوان هدف بعثت همه انبیاء معرفى شده است.مقام قداست عدالت تا آنجا که بالا رفته که پیامبران الهى به خاطر آن مبعوث شدهاند.علیهذا چگونه ممکن است کسى مانند على که شارح و مفسر قرآن و توضیح دهنده اصول و فروع اسلام است،در باره این مساله سکوت کند و یا در درجه کمترى از اهمیت آن را قرار دهد؟ آنان که در تعلیمات خود توجهى به این مسائل ندارند و یا خیال مىکنند این مسائل در حاشیه است و تنها مسائلى از قبیل طهارت و نجاست در متن دین است،لازم است در افکار و عقاید خود تجدید نظر نمایند. ارزش و اعتبار عدالت در نهج البلاغه اولین مسالهاى که باید بحثشود همین است که ارزش و اهمیت این مسائل از نظر نهج البلاغه در چه درجه است، بلکه اساساً اسلام چه اهمیتى به مسائل مربوط به حکومت و عدالت مىدهد؟بحث مفصل از حدود این مقالات خارج است اما اشاره به آنها لازم است. قرآن کریم آنجا که رسول اکرم را فرمان مىدهد که خلافت و ولایت و زعامت على علیه السلام را بعد از خودش به مردم ابلاغ کند،مىفرماید: یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته (2) . اى فرستاده!این فرمان را که از ناحیه پروردگارت فرود آمده به مردم برسان،اگر نکنى رسالت الهى را ابلاغ نکردهاى. به کدام موضوع اسلامى این اندازه اهمیت داده شده است؟کدام موضوع دیگر است که ابلاغ نکردن آن با عدم ابلاغ رسالت مساوى باشد؟ در جریان جنگ احد که مسلمین شکستخوردند و خبر کشته شدن پیغمبر اکرم پخش شد و گروهى از مسلمین پشتبه جبهه کرده فرار کردند،قرآن کریم چنین مىفرماید: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم (3) . محمد جز پیامبرى که پیش از او نیز پیامبرانى آمدهاند نیست.آیا اگر او بمیرد و یا در جنگ کشته شود شما فرار مىکنید و دیگر کار از کار گذشته است؟! حضرت استاد علامه طباطبایى(روحى فداه)در مقاله«ولایت و حکومت»از این آیه چنین استنباط فرمودهاند که کشته شدن پیغمبر اکرم در جنگ نباید هیچ گونه وقفهاى در کار شما ایجاد کند،شما فورا باید تحت لواى آن کس که پس از پیغمبر زعیم شماستبه کار خود ادامه دهید.به عبارت دیگر، فرضا پیغمبر کشته شود یا بمیرد،نظام اجتماعى و جنگى مسلمین نباید از هم بپاشد. در حدیث است که پیغمبر اکرم فرمود:اگر سه نفر(حد اقل)همسفر شدید،حتما یکى از سه نفر را امیر و رئیس خود قرار دهید.از اینجا مىتوان فهمید که از نظر رسول اکرم هرج و مرج و فقدان یک قوه حاکم بر اجتماع که منشا حل اختلافات و پیوند دهنده افراد اجتماع با یکدیگر باشد،چه اندازه زیانآور است. مسائل مربوط به حکومت و عدالت که در نهج البلاغه مطرح شده است فراوان است و ما به حول و قوه الهى برخى از آنها را طرح مىکنیم. اولین مساله که لازم است بحث شود ارزش و لزوم حکومت است.على علیه السلام مکرر لزوم یک حکومت مقتدر را تصریح کرده است و با فکر خوارج-که در آغاز امر مدعى بودند با وجود قرآن از حکومتبىنیازیم - مبارزه کرده است . خوارج – همچنانکه مىدانیم- شعارشان « لا حکم الا لله» بود. این شعار از قرآن مجید اقتباس شده است و مفادش این است که فرمان(قانون)تنها از ناحیه خداوند و یا از ناحیه کسانى که خداوند به آنان اجازه قانونگذارى داده استباید وضع شود.ولى خوارج این جمله را در ابتدا طور دیگر تعبیر مىکردند و به تعبیر امیر المؤمنین از این کلمه حق معنى باطلى را در نظر مىگرفتند.حاصل تعبیر آنها این بود که بشر حق حکومت ندارد،حکومت منحصرا از آن خداست. على (ع) مىفرماید:بلى،من هم مىگویم:«لا حکم الا لله»اما به این معنى که اختیار وضع قانون با خداست، لکن اینها مىگویند حکومت و زعامت هم با خداست،و این معقول نیست.قانون خدا بایستبه وسیله افراد بشر اجرا شود.مردم را از فرمانروایى«نیک»یا«بد» (4) چارهاى نیست.در پرتو حکومت و در سایه حکومت است که مؤمن براى خدا کار مىکند و کافر بهره دنیاى خود را مىبرد و کارها به پایان خود مىرسد.به وسیله حکومت است که مالیاتها جمعآورى،و با دشمن نبرد،و راهها امن،و حق ضعیف از قوى باز ستانده مىشود،تا آن وقتى که نیکان راحت گردند و از شر بدان راحتى به دست آید (5) . على علیه السلام مانند هر مرد الهى و رجل ربانى دیگر،حکومت و زعامت را به عنوان یک پست و مقام دنیوى که اشباع کننده حس جاه طلبى بشر است و به عنوان هدف و ایده آل زندگى،سخت تحقیر مىکند و آن را پشیزى نمىشمارد،آن را مانند سایر مظاهر مادى دنیا از استخوان خوکى که در دست انسان خوره دارى باشد بىمقدارتر مىشمارد،اما همین حکومت و زعامت را در مسیر اصلى و واقعىاش یعنى به عنوان وسیلهاى براى اجراى عدالت و احقاق حق و خدمتبه اجتماع،فوق العاده مقدس مىشمارد و مانع دستیافتن حریف و رقیب فرصت طلب و استفاده جو مىگردد،از شمشیر زدن براى حفظ و نگهدارىاش از دستبرد چپاولگران دریغ نمىورزد. ابن عباس در دوران خلافت على علیه السلام بر آن حضرت وارد شد در حالى که با دستخودش کفش کهنه خویش را پینه مىزد.از ابن عباس پرسید:قیمت این کفش چقدر است؟ابن عباس گفت:هیچ.امام فرمود:ارزش همین کفش کهنه در نظر من از حکومت و امارت بر شما بیشتر است،مگر آنکه به وسیله آن عدالتى را اجرا کنم،حقى را به ذى حقى برسانم،یا باطلى را از میان بردارم (6) . در خطبه207 بحثى کلى در مورد حقوق مىکند و مىفرماید:حقوق همواره طرفینى است.مىفرماید: از جمله حقوق الهى حقوقى است که براى مردم بر مردم قرار داده است،آنها را چنان وضع کرده که هر حقى در برابر حقى دیگر قرار مىگیرد،هر حقى به نفع یک فرد و یا یک جمعیت موجب حقى دیگر است که آنها را متعهد مىکند،هر حقى آنگاه الزامآور مىگردد که دیگرى هم وظیفه خود را در مورد حقوقى که بر عهده دارد انجام دهد. پس از آن چنین به سخن ادامه مىدهد: و اعظم ما افترض سبحانه من تلک الحقوق حق الوالى على الرعیة و حق الرعیة على الوالى،فریضة فرضها الله سبحانه لکل على کل،فجعلها نظاما لالفتهم و عزا لدینهم،فلیست تصلح الرعیة الا بصلاح الولاة و لا تصلح الولاة الا باستقامة الرعیة،فاذا ادت الرعیة الى الوالى حقه و ادى الوالى الى الرعیة حقها عز الحق بینهم و قامت مناهج الدین و اعتدلت معالم العدل و جرت على اذلالها السنن فصلح بذلک الزمان و طمع فى بقاء الدولة و یئست مطامع الاعداء... بزرگترین این حقوق متقابل،حق حکومتبر مردم و حق مردم بر حکومت است.فریضه الهى است که براى همه بر همه حقوقى مقرر فرموده،این حقوق را مایه انتظام روابط مردم و عزت دین آنان قرار داده است.مردم هرگز روى صلاح و شایستگى نخواهند دید مگر حکومتشان صالح باشد و حکومتها هرگز به صلاح نخواهند آمد مگر توده ملت استوار و با استقامتشوند.هر گاه توده ملتبه حقوق حکومت وفادار باشند و حکومتحقوق مردم را ادا کند،آن وقت است که«حق»در اجتماع محترم و حاکم خواهد شد،آن وقت است که ارکان دین بپا خواهد خاست،آن وقت است که نشانهها و علائم عدل بدون هیچ گونه انحرافى ظاهر خواهد شد،و آن وقت است که سنتها در مجراى خود قرار خواهد گرفت و محیط و زمانه محبوب و دوست داشتنى مىشود و دشمن از طمع بستن به چنین اجتماع محکم و استوارى مایوس خواهد شد. ارزش عدالتتعلیمات مقدس اسلام اولین تاثیرى که گذاشت روى اندیشهها و تفکرات گروندگان بود،نه تنها تعلیمات جدیدى در زمینه جهان و انسان و اجتماع آورد بلکه طرز تفکر و نحوه اندیشیدنها را عوض کرد.اهمیت این قسمت کمتر از اهمیت قسمت اول نیست. هر معلمى معلومات تازهاى به شاگردان خود مىدهد و هر مکتبى اطلاعات جدیدى در اختیار پیروان خود مىگذارد،اما تنها برخى از معلمان و برخى از مکتبهاست که منطق جدیدى به شاگردان و پیروان خود مىدهند و طرز تفکر آنان را تغییر داده،نحوه اندیشیدنشان را دگرگون مىسازند. این مطلب نیازمند توضیح است.چگونه است که منطقها عوض مىشود،طرز تفکر و نحوه اندیشیدنها دگرگون مىگردد؟ انسان،چه در مسائل علمى و چه در مسائل اجتماعى،از آن جهت که یک موجود متفکر است استدلال مىکند و در استدلالهاى خود خواه ناخواه بر برخى اصول و مبادى تکیه مىنماید و با تکیه به همان اصول و مبادى است که استنتاج مىنماید و قضاوت مىکند. تفاوت منطقها و طرز تفکرها در همان اصول و مبادى اولى است که در استدلالها و استنتاجها به کار مىرود،در این است که چه نوع اصول و مبادیى نقطه اتکا و پایه استدلال و استنتاج قرار گرفته باشد. اینجاست که تفکرات و استنتاجات متفاوت مىگردد. در مسائل علمى تقریبا طرز تفکرها در هر زمانى میان آشنایان با روح علمى زمان یکسان است.اگر اختلافى هست،میان تفکرات عصرهاى مختلف است.ولى در مسائل اجتماعى حتى مردمان همزمان نیز همسان و همشکل نیستند،و این خود رازى دارد که اکنون مجال بحث در آن نیست. بشر در برخورد با مسائل اجتماعى و اخلاقى خواه ناخواه به نوعى ارزیابى مىپردازد،در ارزیابى خود براى آن مسائل درجات و مراتب یعنى ارزشهاى مختلف قائل مىشود و بر اساس همین درجه بندىها و طبقهبندىهاست که نوع اصول و مبادیى که به کار مىبرد،با آنچه دیگرى ارزیابى مىکند متفاوت مىشود و در نتیجه طرز تفکرها مختلف مىگردد. مثلا عفاف،خصوصا براى زن،یک مساله اجتماعى است.آیا همه مردم در ارزیابى خود درباره این موضوع یک نوع فکر مىکنند؟البته نه،بىنهایت اختلاف است،برخى از مردم ارزش این موضوع را به حد صفر رساندهاند،پس این موضوع در اندیشه و تفکرات آنان هیچ نقش مؤثرى ندارد،و بعضى بىنهایت ارزش قائلند و با نفى این ارزش براى حیات و زندگى ارزش قائل نیستند. اسلام که طرز تفکرها را عوض کرد به این معنى است که ارزشها را بالا و پایین آورد،ارزشهایى که در حد صفر بود(مانند تقوا)در درجه اعلى قرار داد و بهاى فوق العاده سنگین براى آنها تعیین کرد،و ارزشهاى خیلى بالا از قبیل خون و نژاد و غیر آن را پایین آورده تا سر حد صفر رساند. عدالتیکى از مسائلى است که به وسیله اسلام حیات و زندگى را از سر گرفت و ارزش فوق العاده یافت. اسلام به عدالت،تنها توصیه نکرد و یا تنها به اجراى آن قناعت نکرد بلکه عمده این است که ارزش آن را بالا برد.بهتر است این مطلب را از زبان على علیه السلام در نهج البلاغه بشنویم. فرد باهوش و نکته سنجى از امیر المؤمنین على علیه السلام سؤال مىکند: العدل افضل ام الجود؟ آیا عدالتشریفتر و بالاتر استیا بخشندگى؟ مورد سؤال دو خصیصه انسانى است.بشر همواره از ستم گریزان بوده است و همواره احسان و نیکى دیگرى را که بدون چشمداشت پاداش انجام مىداده،مورد تحسین و ستایش قرار داده است. پاسخ پرسش بالا خیلى آسان به نظر مىرسد:جود و بخشندگى از عدالتبالاتر است،زیرا عدالت رعایتحقوق دیگران و تجاوز نکردن به حدود و حقوق آنهاست،اما جود این است که آدمى با دستخود حقوق مسلم خود را نثار غیر مىکند.آن که عدالت مىکند به حقوق دیگران تجاوز نمىکند و یا حافظ حقوق دیگران است از تجاوز و متجاوزان،و اما آن که جود مىکند فداکارى مىنماید و حق مسلم خود را به دیگرى تفویض مىکند،پس جود بالاتر است. واقعا هم اگر تنها با معیارهاى اخلاقى و فردى بسنجیم،مطلب از این قرار است،یعنى جود بیش از عدالت معرف و نشانه کمال نفس ورقاء روح انسان است،اما على علیه السلام بر عکس نظر بالا جواب مىدهد.على علیه السلام به دو دلیل مىگوید عدل از جود بالاتر است،یکى اینکه: العدل یضع الامور مواضعها و الجود یخرجها من جهتها. عدل جریانها را در مجراى طبیعى خود قرار مىدهد،اما جود جریانها را از مجراى طبیعى خود خارج مىسازد. زیرا مفهوم عدالت این است که استحقاقهاى طبیعى و واقعى در نظر گرفته شود و به هر کس مطابق آنچه به حسب کار و استعداد لیاقت دارد داده شود،اجتماع حکم ماشینى را پیدا مىکند که هر جزء آن در جاى خودش قرار گرفته است.و اما جود درست است که از نظر شخص جود کننده-که ما یملک مشروع خویش را به دیگرى مىبخشد-فوق العاده با ارزش است،اما باید توجه داشت که یک جریان غیر طبیعى است،مانند بدنى است که عضوى از آن بدن بیمار است و سایر اعضا موقتا براى اینکه آن عضو را نجات دهند فعالیتخویش را متوجه اصلاح وضع او مىکنند.از نظر اجتماعى،چه بهتر که اجتماع چنین اعضاى بیمارى را نداشته باشد تا توجه اعضاى اجتماع به جاى اینکه به طرف اصلاح و کمک به یک عضو خاص معطوف شود،به سوى تکامل عمومى اجتماع معطوف گردد و دیگر اینکه: العدل سائس عام و الجود عارض خاص. عدالت قانونى است عام،و مدیر و مدبرى است کلى و شامل که همه اجتماع را در بر مىگیرد،و بزرگراهى است که همه باید از آن بروند.اما جود و بخشش یک حالت استثنائى و غیر کلى است که نمىشود رویش حساب کرد. اساسا جود اگر جنبه قانونى و عمومى پیدا کند و کلیتیابد،دیگر جود نیست.على علیه السلام آنگاه نتیجه گرفت: فالعدل اشرفهما و افضلهما (7) . پس از میان عدالت و جود،آن که اشرف و افضل است عدالت است. این گونه تفکر درباره انسان و مسائل انسانى،نوعى خاص از اندیشه استبر اساس ارزیابى خاصى.ریشه این ارزیابى اهمیت و اصالت اجتماع است.ریشه این ارزیابى این است که اصول و مبادى اجتماعى بر اصول و مبادى اخلاقى تقدم دارد،آن یکى اصل است و این یکى فرع،آن یکى تنه است و این یکى شاخه، آن یکى رکن است و این یکى زینت و زیور. از نظر على علیه السلام آن اصلى که مىتواند تعادل اجتماع را حفظ کند و همه را راضى نگه دارد،به پیکر اجتماع سلامت و به روح اجتماع آرامش بدهد عدالت است.ظلم و جور و تبعیض قادر نیستحتى روح خود ستمگر و روح آن کسى که به نفع او ستمگرى مىشود،راضى و آرام نگه دارد تا چه رسد به ستمدیدگان و پایمال شدگان.عدالتبزرگراهى است عمومى که همه را مىتواند در خود بگنجاند و بدون مشکلى عبور دهد،اما ظلم و جور کوره راهى است که حتى فرد ستمگر را به مقصد نمىرساند. مىدانیم که عثمان بن عفان قسمتى از اموال عمومى مسلمین را در دوره خلافتش تیول خویشاوندان و نزدیکانش قرار داد.بعد از عثمان،على علیه السلام زمام امور را به دست گرفت.از آن حضرت خواستند که عطف به ما سبق نکند و کارى به گذشته نداشته باشد،کوشش خود را محدود کند به حوادثى که از این به بعد در زمان خلافتخودش پیش مىآید،اما او جواب مىداد که: الحق القدیم لا یبطله شىء. حق کهن به هیچ وجه باطل نمىشود. فرمود به خدا قسم اگر با آن اموال براى خود زن گرفته باشند و یا کنیزکان خریده باشند،باز هم آن را به بیت المال بر مىگردانم. فان فى العدل سعة و من ضاق علیه العدل فالجور علیه اضیق (8) . همانا در عدالت گنجایش خاصى است،عدالت مىتواند همه را در بر گیرد و در خود جاى دهد،و آن کس که بیمار است اندامش آماس کرده در عدالت نمىگنجد،باید بداند که جایگاه ظلم و جور تنگتر است. یعنى عدالت چیزى است که مىتوان به آن به عنوان یک مرز ایمان داشت و به حدود آن راضى و قانع بود،اما اگر این مرز شکسته و این ایمان گرفته شود و پاى بشر به آن طرف مرز برسد دیگر حدى براى خود نمىشناسد،به هر حدى که برسد به مقتضاى طبیعت و شهوت سیرى ناپذیر خود تشنه حد دیگر مىگردد و بیشتر احساس نارضایى مىنماید. تماشاى صحنههاى بىعدالتى على علیهالسلام عدالت را یک تکلیف و وظیفه الهى،بلکه یک ناموس الهى مىداند،هرگز روا نمىشمارد که یک مسلمان آگاه به تعلیمات اسلامى تماشاچى صحنههاى تبعیض و بىعدالتى باشد. در خطبه«شقشقیه»پس از آن که ماجراهاى غم انگیز سیاسى گذشته را شرح مىدهد،بدانجا مىرسد که مردم پس از قتل عثمان به سوى او هجوم آوردند و با اصرار و ابرام از او مىخواستند که زمامدارى مسلمین را بپذیرد و او پس از آن ماجراهاى دردناک گذشته و با خرابى اوضاع حاضر دیگر مایل نبود این مسؤولیتسنگین را بپذیرد،اما به حکم اینکه اگر نمىپذیرفتحقیقت لوث شده بود و گفته مىشد على از اول علاقهاى به این کار نداشت و براى این مسائل اهمیتى قائل نیست،و به حکم اینکه اسلام اجازه نمىدهد که آنجا که اجتماع به دو طبقه ستمگر و ستمکش،یکى پرخور ناراحت از پرخورى و دیگرى گرسنه ناراحت از گرسنگى،تقسیم مىشود دست روى دستبگذارد و تماشاچى صحنه باشد، این وظیفه سنگین را بر عهده گرفت: لو لا حضور الحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء ان لا یقاروا على کظة ظالم و لا سغب مظلوم لا لقیتحبلها على غاربها و لسقیت آخرها بکاس اولها (9) . اگر آن اجتماع عظیم نبود و اگر تمام شدن حجت و بسته شدن راه عذر بر من نبود و اگر پیمان خدا از دانشمندان نبود که در مقابل پر خورى ستمگر و گرسنگى ستمکش ساکت ننشینند و دست روى دست نگذارند،همانا افسار خلافت را روى شانهاش مىانداختم و مانند روز اول کنار مىنشستم. عدالت نباید فداى مصلحت شود تبعیض و رفیق بازى و باندسازى و دهانها را با لقمههاى بزرگ بستن و دوختن،همواره ابزار لازم سیاست قلمداد شده است.اکنون مردى زمامدار و کشتى سیاست را ناخدا شده است که دشمن این ابزار است،هدف و ایدهاش مبارزه با این نوع سیاستبازى است.طبعا از همان روز اول،ارباب توقع یعنى همان رجال سیاست رنجش پیدا مىکنند،رنجش منجر به خرابکارى مىشود و درد سرهایى فراهم مىآورد.دوستان خیر اندیش به حضور على علیه السلام آمدند و با نهایتخلوص و خیرخواهى تقاضا کردند که به خاطر مصلحت مهمتر،انعطافى در سیاستخود پدید آورد،پیشنهاد کردند که خودت را از درد سر این هوچیها راحت کن،«دهن سگ به لقمه دوخته به»:اینها افراد متنفذى هستند،بعضى از اینها از شخصیتهاى صدر اولاند،تو فعلا در مقابل دشمنى مانند معاویه قرار دارى که ایالتى زرخیز مانند شام را در اختیار دارد،چه مانعى دارد که به خاطر«مصلحت»!فعلا موضوع مساوات و برابرى را مسکوت عنه بگذارى؟ على علیه السلام جواب داد: اتامرونى ان اطلب النصر بالجور...و الله لا اطور به ما سمر سمیر و ما ام نجم فى السماء نجما،و لو کان المال لى لسویتبینهم فکیف و انما المال مال الله (10) . شما از من مىخواهید که پیروزى را به قیمت تبعیض و ستمگرى به دست آورم؟از من مىخواهید که عدالت را به پاى سیاست و سیادت قربانى کنم؟خیر،سوگند به ذات خدا که تا دنیا دنیاست چنین کارى نخواهم کرد و به گرد چنین کارى نخواهم گشت.من و تبعیض؟!من و پایمال کردن عدالت؟!اگر همه این اموال عمومى که در اختیار من است مال شخص خودم و محصول دسترنجخودم بود و مىخواستم میان مردم تقسیم کنم،هرگز تبعیض روا نمىداشتم تا چه رسد که مال مال خداست و من امانتدار خدایم و این نمونهاى از ارزیابى على علیه السلام درباره عدالت،و این است ارزش عدالت در نظر على علیه السلام. اعتراف به حقوق مردم
احتیاجات بشر در آب و نان و جامه و خانه خلاصه نمىشود.یک اسب و یا یک کبوتر را مىتوان با سیر نگه داشتن و فراهم کردن وسیله آسایش تن راضى نگه داشت،ولى براى جلب رضایت انسان،عوامل روانى به همان اندازه مىتواند مؤثر باشد که عوامل جسمانى. حکومتها ممکن است از نظر تامین حوائج مادى مردم یکسان عمل کنند،در عین حال از نظر جلب و تحصیل رضایت عمومى یکسان نتیجه نگیرند،بدان جهت که یکى حوائج روانى اجتماع را بر مىآورد و دیگرى بر نمىآورد. یکى از چیزهایى که رضایت عموم بدان بستگى دارد این است که حکومتبا چه دیدهاى به توده مردم و به خودش نگاه مىکند،با این چشم که آنها برده و مملوک و خود مالک و صاحب اختیار است؟و یا با این چشم که آنها صاحب حقاند و او خود تنها وکیل و امین و نماینده است؟در صورت اول هر خدمتى انجام دهد از نوع تیمارى است که مالک یک حیوان براى حیوان خویش انجام مىدهد،و در صورت دوم از نوع خدمتى است که یک امین صالح انجام مىدهد.اعتراف حکومتبه حقوق واقعى مردم و احتراز از هر نوع عملى که مشعر بر نفى حق حاکمیت آنها باشد،از شرایط اولیه جلب رضا و اطمینان آنان است. کلیسا و مساله حق حاکمیت در قرون جدید-چنانکه مىدانیم-نهضتى بر ضد مذهب در اروپا بر پا شد و کم و بیش دامنهاش به بیرون دنیاى مسیحیت کشیده شد.گرایش این نهضتبه طرف مادیگرى بود.وقتى که علل و ریشههاى این امر را جستجو مىکنیم مىبینیم یکى از آنها نارسایى مفاهیم کلیسایى از نظر حقوق سیاسى است.ارباب کلیسا و همچنین برخى فیلسوفان اروپایى،نوعى پیوند تصنعى میان اعتقاد به خدا از یک طرف و سلب حقوق سیاسى و تثبیتحکومتهاى استبدادى از طرف دیگر برقرار کردند،طبعا نوعى ارتباط مثبت میان دموکراسى و حکومت مردم بر مردم و بىخدایى فرض شد. چنین فرض شد که یا باید خدا را بپذیریم و حق حکومت را از طرف او تفویض شده به افراد معینى که هیچ نوع امتیاز روشنى ندارند تلقى کنیم،و یا خدا را نفى کنیم تا بتوانیم خود را ذى حق بدانیم. از نظر روانشناسى مذهبى،یکى از موجبات عقبگرد مذهبى این است که اولیاء مذهب میان مذهب و یک نیاز طبیعى تضاد برقرار کنند،مخصوصا هنگامى که آن نیاز در سطح افکار عمومى ظاهر شود. درست در مرحلهاى که استبدادها و اختناقها در اروپا به اوج خود رسیده بود و مردم تشنه این اندیشه بودند که حق حاکمیت از آن مردم است،[از طرف]کلیسا یا طرفداران کلیسا و یا با اتکا به افکار کلیسا این فکر عرضه شد که مردم در زمینه حکومت فقط تکلیف و وظیفه دارند نه حق.همین کافى بود که تشنگان آزادى و دموکراسى و حکومت را بر ضد کلیسا،بلکه بر ضد دین و خدا به طور کلى بر انگیزدو این طرز تفکر،هم در غرب و هم در شرق ریشهاى بسیار قدیمى دارد. ژان ژاک روسو در قرار داد اجتماعى مىنویسد: «فیلون(حکیم یونانى اسکندرانى در قرن اول میلادى)نقل مىکند که کالیگولا(امپراتور خونخوار رم) مىگفته است همان قسمتى که چوپان طبیعتاً بر گلههاى خود برترى دارد، قائدین قوم جنساً بر مرئوسین خویش تفوق دارند. و از استدلال خود نتیجه مىگرفته است که آنها نظیر خدایان، و رعایا نظیر چهارپایان مىباشند.» در قرون جدید این فکر قدیمى تجدید شد و چون رنگ مذهب و خدا به خود گرفت،احساسات را بر ضد مذهب بر انگیخت. وهمچنین در همان کتاب مىنویسد: «گرسیوس(رجل سیاسى و تاریخ نویس هلندى که در زمان لوئى سیزدهم در پاریس به سر مىبرد و در سال 1625 م کتابى به اسم«حق جنگ و صلح»نوشته است)قبول ندارد که قدرت رؤسا فقط براى آسایش مرئوسین ایجاد شده است،براى اثبات نظریه خود وضعیت غلامان را شاهد مىآورد و نشان مىدهد که بندگان براى راحتى اربابان هستند نه اربابان براى راحتى بندگان... هابز نیز همین نظر را دارد.به گفته این دو دانشمند،نوع بشر از گلههایى چند تشکیل شده که هر یک براى خود رئیسى دارند که آنها را براى خورده شدن پرورش مىدهند.» (11) روسو که چنین حقى را«حق زور»(حق قوه)مىخواند،به این استدلال چنین پاسخ مىدهد: «مىگویند تمام قدرتها از طرف خداوند است و تمام زورمندان را او فرستاده است.ولى این دلیل نمىشود که براى رفع زورمندان اقدام نکنیم.تمام بیماریها از طرف خداست،ولى این مانع نمىشود که از آوردن طبیب خوددارى نماییم.دزدى در گوشه جنگل به من حمله مىکند،آیا کافى است فقط در مقابل زور تسلیم شده،کیسهام را بدهم یا باید از این حد تجاوز نمایم و با وجود اینکه مىتوانم پول خود را پنهان کنم،آن را به رغبت تقدیم دزد نمایم؟تکلیف من در مقابل قدرت دزد یعنى تفنگ چیست؟»(12) هابز- که در بالا به نظریه او اشاره شده- هر چند در منطق استبدادى خویشتن،خداوند را نقطه اتکا قرار نمىدهد و اساس نظریه فلسفى وى در حقوق سیاسى این است که حکمران تجسم دهنده شخص مردم است و هر کارى که بکند مثل این است که خود مردم کردهاند،ولى دقت در نظریه او نشان مىدهد که از اندیشههاى کلیسا متاثر است.هوبز مدعى است که آزادى فرد با قدرت نامحدود حکمران منافات ندارد.مىگوید: «نباید پنداشت که وجود این آزادى(آزادى فرد در دفاع از خود)قدرت حکمران را بر جان و مال کسان از میان مىبرد یا از آن مىکاهد،چون هیچ کار حکمران با مردم نمىتواند ستمگرى خوانده شود (13) ، زیرا تجسم دهنده شخص مردم است.کارى که او بکند مثل آن است که خود مردم کردهاند.حقى نیست که او نداشته باشد و حدى که بر قدرت او هست از آن لحاظ است که بنده خداوند است و باید قوانین طبیعت را محترم شمارد.ممکن است و اغلب پیش مىآید که حکمران فردى را تباه کند،اما نمىتوان گفتبدو ستم کرده است،مثل وقتى که یفتاح (14) موجب شد که دخترش قربانى شود.در این موارد کسى که چنین دچار مرگ مىشود،آزادى دارد کارى که براى آن کار محکوم به مرگ خواهد شد بکند یا نکند.در مورد حکمرانى که مردم را بیگناه به هلاکت مىرساند نیز حکم همان است،زیرا هر چند عمل او خلاف قانون طبیعت و خلاف انصاف است،چنانکه کشتن«اوریا»توسط«داود»چنین بود اما به اوریا ستم نشد،بلکه ستم به خداوند شد...» (15) چنانکه ملاحظه مىکنید،در این فلسفهها مسؤولیت در مقابل خداوند موجب سلب مسؤولیت در مقابل مردم فرض شده است،مکلف و موظف بودن در برابر خداوند کافى دانسته شده استبراى اینکه مردم هیچ حقى نداشته باشند،عدالت همان باشد که حکمران انجام مىدهد و ظلم براى او مفهوم و معنى نداشته باشد...به عبارت دیگر،حق الله موجب سقوط حق الناس فرض شده است.مسلما آقاى هابز در عین اینکه بر حسب ظاهر یک فیلسوف آزاد فکر است و متکى به اندیشههاى کلیسایى نیست، اگر نوع اندیشههاى کلیسایى در مغزش رسوخ نمىداشت چنین نظریهاى نمىداد. آنچه در این فلسفهها دیده نمىشود این است که اعتقاد و ایمان به خداوند پشتوانه عدالت و حقوق مردم تلقى شود. حقیقت این است که ایمان به خداوند از طرفى زیر بناى اندیشه عدالت و حقوق ذاتى مردم است و تنها با اصل قبول وجود خداوند است که مىتوان وجود حقوق ذاتى و عدالت واقعى را به عنوان دو حقیقت مستقل از فریضهها و قراردادها پذیرفت،و از طرف دیگر بهترین ضامن اجراى آنهاست. منطق نهج البلاغه در باب عدالت منطق نهج البلاغه در باب حق و عدالتبر این اساس است.اینک نمونههایى در همین زمینه: در خطبه207 که قبلا قسمتى از آن را نقل کردیم چنین مىفرماید: اما بعد فقد جعل الله لى علیکم حقا بولایة امرکم و لکم على من الحق مثل الذى لى علیکم،و الحق اوسع الاشیاء فى التواصف و اضیقها فى التناصف،لا یجرى لاحد الا جرى علیه و لا یجرى علیه الا جرى له. خداوند براى من به موجب اینکه ولى امر و حکمران شما هستم حقى بر شما قرار داده است و براى شما نیز بر من همان اندازه حق است که از من بر شما.همانا حق براى گفتن،وسیعترین میدانها و براى عمل کردن و انصاف دادن،تنگترین میدانهاست.حق به سود کسى جریان نمىیابد مگر آنکه به زیان او نیز جارى مىگردد و حقى از دیگران بر عهدهاش ثابت مىشود،و بر زیان کسى جارى نمىشود و کسى را متعهد نمىکند مگر اینکه به سود او نیز جارى مىگردد و دیگران را درباره او متعهد مىکند. چنانکه ملاحظه مىفرمایید،در این بیان همه سخن از خداست و حق و عدالت و تکلیف و وظیفه،اما نه به این شکل که خداوند به بعضى از افراد مردم فقط حق اعطاء فرموده است و آنها را تنها در برابر خود مسؤول قرار داده است و برخى دیگر را از حقوق محروم کرده،آنان را در مقابل خودش و صاحبان حقوق،بىحد و نهایت مسؤول قرار داده است و در نتیجه عدالت و ظلم میان حاکم و محکوم مفهوم ندارد. و هم در آن خطبه مىفرماید: و لیس امرؤ و ان عظمت فى الحق منزلته و تقدمت فى الدین فضیلته بفوق ان یعان على ما حمله الله من حقه،و لا امرؤ و ان صغرته النفوس و اقتحمته العیون بدون ان یعین على ذلک او یعان علیه. هیچ کس(هر چند مقام و منزلتى بزرگ و سابقهاى درخشان در راه حق و خدمتبه دین داشته باشد) در مقامى بالاتر از همکارى و کمک به او در اداى وظایفش نمىباشد،و هیچ کس هم(هر اندازه مردم او را کوچک بشمارند و چشمها او را خرد ببینند)در مقامى پایینتر از همکارى و کمک رساندن و کمک گرفتن نیست. و نیز در همان خطبه مىفرماید: فلا تکلمونى بما تکلم به الجبابرة و لا تتحفظوا منى بما یتحفظ به عند اهل البادرة،و لا تخالطونى بالمصانعة و لا تظنوا بى استثقالا فى حق قیل لى و لا التماس اعظام لنفسى،فانه من استثقل الحق ان یقال له او العدل ان یعرض علیه کان العمل بهما اثقل علیه،فلا تکفوا عن مقالة بحق او مشورة بعدل. با من آن سان که با جباران و ستمگران سخن مىگویند سخن نگویید،القاب پر طنطنه برایم به کار نبرید،آن ملاحظه کارىها و موافقتهاى مصلحتى که در برابر مستبدان اظهار مىدارند،در برابر من اظهار مدارید،با من به سبک سازشکارى معاشرت نکنید،گمان مبرید که اگر به حق سخنى به من گفته شود بر من سنگین آید و یا از کسى بخواهم مرا تجلیل و تعظیم کند،که هر کس شنیدن حق یا عرضه شدن عدالتبر او ناخوش و سنگین آید،عمل به حق و عدالتبر او سنگینتر است،پس،از سخن حق یا نظر عادلانه خوددارى نکنید.
حکمران امانتدار است نه مالک
در فصل پیش گفتیم که اندیشهاى خطرناک و گمراه کننده در قرون جدید میان بعضى از دانشمندان اروپایى پدید آمد که در گرایش گروهى به ماتریالیسم سهم بسزایى دارد،و آن اینکه نوعى ارتباط تصنعى میان ایمان و اعتقاد به خدا از یک طرف و سلب حق حاکمیت توده مردم از طرف دیگر بر قرار شد.مسؤولیت در برابر خدا مستلزم عدم مسؤولیت در برابر خلق خدا فرض شد و حق الله جانشین حق الناس گشت.ایمان و اعتقاد به ذات احدیت-که جهان را به«حق»و به«عدل»بر پا ساخته است-به جاى اینکه زیر بنا و پشتوانه اندیشه حقوق ذاتى و فطرى تلقى شود،ضد و مناقض آن شناخته شد و بالطبع حق حاکمیت ملى مساوى شد با بى خدایى. از نظر اسلام،درست امر بر عکس آن اندیشه است.در نهج البلاغه که اکنون موضوع بحث ماست-با آنکه این کتاب مقدس قبل از هر چیزى کتاب توحید و عرفان است و در سراسر آن سخن از خداست و همه جا نام خدا به چشم مىخورد-از حقوق واقعى توده مردم و موقع شایسته و ممتاز آنها در برابر حکمران و اینکه مقام واقعى حکمران امانتدارى و نگهبانى حقوق مردم است غفلت نشده،بلکه ختبدان توجه شده است. در منطق این کتاب شریف،امام و حکمران،امین و پاسبان حقوق مردم و مسؤول در برابر آنهاست،از ایندو(حکمران و مردم)اگر بناستیکى براى دیگرى باشد،این حکمران است که براى توده محکوم است نه توده محکوم براى حکمران.سعدى همین معنى را بیان کرده آنجا که گفته است: گوسفند از براى چوپان نیست بلکه چوپان براى خدمت اوست .واژه«رعیت»علیرغم مفهوم منفورى که تدریجا در زبان فارسى به خود گرفته است،مفهومى زیبا و انسانى داشته است.استعمال کلمه«راعى»را در مورد«حکمران»و کلمه«رعیت»را در مورد«توده محکوم»اولین مرتبه در کلمات رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سپس به وفور در کلمات على علیه السلام مىبینیم. این لغت از ماده«رعى»است که به معنى حفظ و نگهبانى است.به مردم از آن جهت کلمه«رعیت»اطلاق شده است که حکمران عهدهدار حفظ و نگهبانى جان و مال و حقوق و آزادیهاى آنهاست. حدیث جامعى از نظر مفهوم این کلمه وارد شده است،رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: کلکم راع و کلکم مسؤول،فالامام راع و هو مسؤول و المراة راعیة على بیت زوجها و هى مسؤولة و العبد راع على مال سیده و هو مسؤول،الا فکلکم راع و کلکم مسؤول (16) . همانا هر کدام از شما نگهبان و مسؤولید،امام و پیشوا نگهبان و مسؤول مردم است،زن نگهبان و مسؤول خانه شوهر خویش است،غلام نگهبان و مسؤول مال آقاى خویش است.همان،پس همه نگهبان و همه مسؤولید. حقوق مردم در نهج البلاغه در مطالب قبلی چند نمونه از نهج البلاغه که نمایشگر دید على (ع) در مورد حقوق مردم بود ذکر کردیم. در این جا نیز نمونههایى دیگر ذکر مىکنیم. مقدمتاً مطلبى از قرآن یاد آورى مىشود: در سوره مبارکه النساء،آیه 58 چنین مىخوانیم: ان الله یامرکم ان تودوا الامانات الى اهلها و اذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل . خدا فرمان مىدهد که امانتها را به صاحبانشان برگردانید و در وقتى که میان مردم حکم مىکنید به عدالت حکم کنید. طبرسى در مجمع البیان ذیل این آیه مىگوید: «در معنى این آیه چند قول است،یکى اینکه مقصود مطلق امانتهاست،اعم از الهى و غیر الهى،و اعم از مالى و غیر مالى،دوم اینکه مخاطب حکمراناناند.خداوند با تعبیر لزوم اداى امانت،حکمرانان را فرمان مىدهد که به رعایت مردم قیام کنند.» سپس مىگوید: «مؤید این معنى این است که بعد از این آیه بلا فاصله مىفرماید: یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولى الامر منکم .در این آیه مردم موظف شدهاند که امر خدا و رسول و ولاة امر را اطاعت کنند.در آیه پیش،حقوق مردم و در این آیه متقابلا حقوق ولاة امر یاد آورى شده است.از ائمه علیهم السلام روایت رسیده است که از این دو آیه یکى مال ماست(مبین حقوق ما بر شماست)و دیگرى مال شماست(مبین حقوق شما بر ماست)...امام باقر فرمود:اداى نماز و زکات و روزه و حج از جمله امانات است.از جمله امانتها این است که به ولاة امر دستور داده شده است که صدقات و غنائم و غیر آنها را از آنچه بستگى دارد به حقوق رعیت تقسیم نمایند...» در تفسیر المیزان نیز در بحث روایى که در ذیل این آیه منعقد شده است،از درالمنثور از على علیه السلام چنین روایت مىکند: حق على الامام ان یحکم بما انزل الله و ان یؤدى الامانة،فاذا فعل ذلک فحق على الناس ان یسمعوا الله و ان یطیعوا و ان یجیبوا اذا دعوا. بر امام لازم است که آنچنان حکومت کند در میان مردم که خداوند دستور آن را فرود آورده است و امانتى که خداوند به او سپرده است ادا کند.هر گاه چنین کند،بر مردم است که فرمان او را بشنوند و اطاعتش را بپذیرند و دعوتش را اجابت کنند. چنانکه ملاحظه مىشود،قرآن کریم حاکم و سرپرست اجتماع را به عنوان«امین»و«نگهبان»اجتماع مىشناسد،حکومت عادلانه را نوعى امانت که به او سپرده شده است و باید ادا نماید تلقى مىکند. برداشت ائمه دین و بالخصوص شخص امیر المؤمنین على علیه السلام عینا همان چیزى است که از قرآن کریم استنباط مىشود. اکنون که با منطق قرآن در این زمینه آشنا شدیم،به ذکر نمونههاى دیگرى از نهج البلاغه بپردازیم. بیشتر باید به سراغ نامههاى على علیه السلام به فرماندارانش برویم،مخصوصا آنها که جنبه بخشنامه دارد.در این نامههاست که شان حکمران و وظایف او در برابر مردم و حقوق واقعى آنان منعکس شده است و در نامهاى که به عامل آذربایجان مىنویسد چنین مىفرماید: و ان عملک لیس لک بطعمة و لکنه فى عنقک امانة و انت مسترعى لمن فوقک.لیس لک ان تفتات فى رعیة... (17) مبادا بپندارى که حکومتى که به تو سپرده شده استیک شکار است که به چنگت افتاده است،خیر، امانتى بر گردنت گذاشته شده است و ما فوق تو از تو رعایت و نگهبانى و حفظ حقوق مردم را مىخواهد.تو را نرسد که به استبداد و دلخواه در میان مردم رفتار کنى. در بخشنامهاى که براى مامورین جمع آورى مالیات نوشته است،پس از چند جمله موعظه و تذکر مىفرماید: فانصفوا الناس من انفسکم و اصبروا لحوائجهم،فانکم خزان الرعیة و وکلاء الامة و سفراء الائمة (18) . به عدل و انصاف رفتار کنید،به مردم درباره خودتان حق بدهید،پر حوصله باشید و در برآوردن حاجات مردم تنگ حوصلگى نکنید که شما گنجوران و خزانهداران رعیت و نمایندگان ملت و سفیران حکومتید. در فرمان معروف،خطاب به مالک اشتر مىنویسد: و اشعر قلبک الرحمة للرعیة و المحبة لهم و اللطف بهم و لا تکونن علیهم سبعا ضاریا تغتنم اکلهم، فانهم صنفان:اما اخ لک فى الدین او نظیر لک فى الخلق (19) . در قلب خود استشعار مهربانى،محبت و لطف به مردم را بیدار کن.مبادا مانند یک درنده که دریدن و خوردن را فرصت مىشمارد رفتار کنى که مردم تو یا مسلماناند و برادر دینى تو و یا غیر مسلماناند و انسانى مانند تو. ...و لا تقولن انى مؤمر آمر فاطاع،فان ذلک ادغال فى القلب و منهکة للدین و تقرب من الغیر. مگو من اکنون بر آنان مسلطم،از من فرمان دادن است و از آنها اطاعت کردن،که این عین راه یافتن فساد در دل و ضعف در دین و نزدیک شدن به سلب نعمت است. در بخشنامه دیگرى که به سران سپاه نوشته است چنین مىفرماید: فان حقا على الوالى ان لا یغیره على رعیته فضل ناله و لا طول خص به و ان یزیده ما قسم الله له من نعمه دنوا من عباده و عطفا على اخوانه (20) . لازم است والى را که هر گاه امتیازى کسب مىکند و به افتخارى نائل مىشود،آن فضیلتها و موهبتها او را عوض نکند،رفتار او را با رعیت تغییر ندهد،بلکه باید نعمتها و موهبتهاى خدا بر او،او را بیشتر به بندگان خدا نزدیک و مهربانتر گرداند. در بخشنامههاى على علیه السلام حساسیت عجیبى نسبتبه عدالت و مهربانى به مردم و محترم شمردن شخصیت مردم و حقوق مردم مشاهده مىشود که راستى عجیب و نمونه است. در نهج البلاغه سفارشنامهاى(وصیتى)نقل شده که عنوان آن«لمن یستعمله على الصدقات»است،یعنى براى کسانى است که ماموریت جمع آورى زکات را داشتهاند.عنوان حکایت مىکند که اختصاصى نیست،صورت عمومى داشته است،خواه به صورت نوشتهاى بوده است که در اختیار آنها گذاشته مىشده است و خواه سفارش لفظى بوده که همواره تکرار مىشده است.سید رضى آن را در ردیف نامهها آورده است و مىگوید ما این قسمت را در اینجا مىآوریم تا دانسته شود على علیه السلام حق و عدالت را چگونه بپا مىداشت و چگونه در بزرگ و کوچک کارها آنها را منظور مىداشت.دستورها این است: «به راه بیفتبر اساس تقواى خداى یگانه.مسلمانى را ارعاب نکنى (21) ،طورى رفتار نکن که از تو کراهت داشته باشد،بیشتر از حقى که به مال او تعلق گرفته است از او مگیر.وقتى که بر قبیلهاى که بر سر آبى فرود آمدهاند وارد شدى،تو هم در کنار آن آب فرود آى بدون آنکه به خانههاى مردم داخل شوى.با تمام آرامش و وقار،نه به صورت یک مهاجم،بر آنها وارد شو و سلام کن،درود بفرستبر آنها،سپس بگو: بندگان خدا!مرا ولى خدا و خلیفه او فرستاده است که حق خدا را از اموال شما بگیریم،آیا حق الهى در اموال شما هستیا نه؟اگر گفتند:نه،بار دیگر مراجعه نکن،سخنشان را بپذیر و قول آنها را محترم بشمار.اگر فردى جواب مثبت داد او را همراهى کن بدون آنکه او را بترسانى و یا تهدید کنى،هر چه زر و سیم داد بگیر.اگر گوسفند یا شتر دارد که باید زکات آنها را بدهد،بدون اجازه صاحبش داخل شتران یا گوسفندان مشو که بیشتر آنها از اوست.وقتى که داخل گله شتر یا رمه گوسفندى شدى،به عنف و شدت و متجبرانه داخل مشو.» (22) تا آخر این وصیتنامه که مفصل است. به نظر مىرسد همین اندازه کافى است که دید على را به عنوان یک حکمران در باره مردم به عنوان یک توده محکوم روشن سازد. نتیجه : پىنوشتها :1- حدید/25. 2- مائده/67. 3- آل عمران/144. 4- یعنى به فرض نبودن حکومت صالح،حکومت ناصالح که به هر حال نظام اجتماع را حفظ مىکند از هرج و مرج و بىنظامى و زندگى جنگلى بهتر است. 5- نهج البلاغه،خطبه 40. 6- نهج البلاغه،خطبه33. 7- نهج البلاغه،حکمت429. 8- از خطبه 15 نهج البلاغه. 9- نهج البلاغه،خطبه3(شقشقیه). 10- نهج البلاغه،خطبه126. 11- قرارداد اجتماعى،ص37 و 38. 12- همان مدرک،ص 40 و نیز رجوع شود به کتاب آزادى فرد و قدرت دولت،تالیف آقاى دکتر محمود صناعى،ص 4 و 5. 13- به عبارت دیگر هر چه او بکند عین عدالت است. 14- یفتاح از قضات بنى اسرائیل در جنگى نذر کرده بود اگر خداوند او را پیروز گرداند،در بازگشت هر کس را که نخستبدو برخورد به قربانى خداوند بسوزاند.در بازگشت نخستین کسى که به او برخورد دخترش بود.یفتاح دختر خود را سوزاند. 15-آزادى فرد و قدرت دولت،ص 78. 16- صحیح بخارى،ج7،کتاب النکاح. 17- نهج البلاغه،بخش نامهها،نامه 5. 18- همان،نامه 51. 19- همان،نامه53. 20- همان،نامه 50. 21- اینکه تنها نام مسلمان آمده است از آن جهت است که صدقات تنها از مسلمین گرفته مىشود. 22- نهج البلاغه،نامه 25،ایضا رجوع شود به نامههاى26 و27 و46. فهرست منابع و مآخذ : (1) : قرآن کریم (2) : سید رضی ، نهج البلاغه ، شرح شیخ محمد عبده (انتشارات اسلامی ، چاپ اول ، 1370)(3) : احمدی حبیباله ، امام علی (ع) الگوی زندگی ( انتشارات اسوه ، چاپ دوم ، 1375 )(4) : رحمانی همدانی احمد ، امیر المؤمنین علیابن ابیطالب (انتشارات آفاق ، چاپ اول ، 1382)(5) : عزیزی عباس ، علی از زبان شهید مطهری ، انتشارات سلسله ، چاپ دوم ، 1379(6) : مجلسی (علامه) : بحار الانوار ، (دارالکتب الاسلامیه ، چاپ چهارم ) ج 3(7) : مکارم شیرازی و دیگران ، انتشارات دار الکتب الاسلامیه ، چاپ هفدهم ، 1378