تعداد بازدید : 8063
تعداد نوشته ها : 12
تعداد نظرات : 0
درس هشتم افعال الهی
بسم الله الرحمن الرحیم
در جلسه گذشته گفتیم که نصاب توحید، توحید در ربوبیت و الوهیت است. اقتضای ربوبیت این است که خدای متعال در مخلوقاتش به هر صورت که بخواهد تصرف کند، کما اینکه اقتضای توحید درخالقیت این است که جهان و پدیدهها همه مخلوق خدا باشد و شریکی ندارد.
بحث امروز درباره این است که: این خالقیّت و مدبریت نسبت به جهان و انسان چگونه تحقق پیدا میکند؟ و چگونه به فلعیت میرسد؟ یا به عبارت دیگر افعال الهی در خلق و تدبیر به چه صورت انجام میگیرد.
هر موّحدی پیدایش اصل جهان و همینطور تدبیر کلی عالم را به خدا نسبت میدهد. ولی آیا پدیدههای جزیی که در اثر تغییر و تحوّل اجزای جهان پیدا میشود، اینها هم مربوط به خدا است؟ یا آفرینش الهی منحصر به اصل عالم و تدابیر هم فقط تدابیر کلی است؟ مثلاً خدا خورشید را آفرید، این خورشید به کرات میتابد و من جمله تابش آن به زمین میرسد و این تابش منشأ بسیاری از پدیدهها میشود; حال آیا در اینجا فقط آفرینش خود خورشید به خدا نسبت داده میشود و یا ایجاد شدن این پدیدههای جزیی هم که در اثر تابش به وجود آمده به خدا نسبت داده میشود؟ یا در مورد انسان و خلقت او آیا فقط خلقت آدم (علیه السلام) به خدا نسبت داده میشود و یا به وجود آمدن اولاد ایشان که بر اثر یک سری تأثیر و تأثرات بوده، آن هم به خدا نسبت داده میشود؟ و بالاتر آیا افعال اختیاری انسان هم به خدا نسبت داده میشود و یا نه فقط خلق او به خدا نسبت داده میشود؟
این مسأله هر چند از کند و کاو در مفهوم توحید در خالقیت و ربوبیت قابل حل است و اگر کسی درست وحدت خالق و رب را بپذیرد، مسأله برایش حل است. ولی آن چنان نیست که همه مردم با توجه به توحید بتوانند این مسایل را حل کنند؛ کما اینکه میبینیم در بین موحدین این مسایل قابل بحث است.
عامه مردم ازمسأله خلقت که بگذریم فقط افعالی را به خدا نسبت میدهند که خارق العاده باشد، از آنچه مربوط به تکوینیات میشود، مانند: افعال خارق العادهای که گاهی به دست پیامبران و یا احیاناً مستقیماً از سوی خدا انجام میشود؛ و از آنچه مربوط به تشریعیات است، مانند: ارسال کتب سماوی. اما سایر افعال را خارج از قلمرو و خالقیت و ربوبیت الهی تلقی میکنند و همینطور راجع به تدبیرات انسان همه را به خود انسان نسبت میدهند.
دانشمندان از دیر باز درباره این مسأله بحث کردهاند و مانند سایر مسایل به گروههایی افراطی و تفریطی تقسیم شدهاند .
اشاعره: قایلند به اینکه تمام افعالی که در عالم تحقق پیدا میکند و آثاری که بر مؤثرات مترتب میشود همه را خدا ایجاد میکند و اینکه ما افعال را به فاعلهای خاص نسبت میدهیم نسبتی است مجازی .
ایشان در رابطه با اینکه چرا با یک فعل خاص همیشه یک اثر خاص پیدا میشود؟ میگویند: عادت الهی بر این جاری شده که یک سری آثار بعد از یک سری افعال به وجود میآید، مثلاً عادت خدا بر این قرار گرفته که بعد از آتش سوختن باشد و اگر میخواست میتوانست جوری کند که بعد از برف سوختن باشد. پس به طور کلی همه آثار مستقیماً از طرف خداست; ایشان در مورد افعال اختیاری انسان میگویند خدا در انسان اراده ایجاد میکند و کار خارجی را هم ایجاد میکند منتهی عادت الهی بر این قرار گرفته که بعد از اراده فعل انجام گیرد.
معتزله: که ایشان در حد تفریط هستند;میگویند فاعلها در فاعلیت خودشان مستقلاند; مثلاً خدا آتش را ایجاد میکند ولی سوزاندن مال خود آتش است. طبعاً هر دو دسته استدلالاتی دارند که مجال بحث نیست.
نظر دسته سوم: که با استفاده از تعلیمات اهل بیت (علیه السلام)، مشرب وسطی را اتخاذ کردهاند که همان حق است و دو طرف باطل است به خصوص در مسأله افعال انسان، قایل به امر بین الامرین شدهاند.
به طور اجمال حاصل این نظر این است که: نسبت فعل به فاعلهای طبیعی، نسبت حقیقی است. ولی این نسبت، مانع از نسبت آنها در درجه عالیتری به خدای متعال نمیشود. به عبارت دیگر، در اینجا فاعلهای طولی وجود دارد که هر کدام فوق دیگری است و این فاعلیت طولی مانع از این نیست که فعل هم به فاعل مباشر نسبت داده شود و هم به فاعل بالاتر. نمیشود بنابراین فعل هم نسبت حقیقی به فاعل مباشر دارد و هم به خدا.
افعال انسان هم چنین است، حتی افعال اختیاری انسان، فعل خود انسان است حقیقتاً. ولی در مرتبه فوقانی فعلی است که از مبدأ وجودی انسان صادر میشود و نسبت آن به خدای متعال هم صحیح است. با حذف معانی عدمیه و جهات نقص .
اگر بخواهیم ادله اشاعر و معتزله را از قرآن بررسی کنیم، به طول میانجامد، لذا برای اثبات مذهب حق از چند آیه استفاده میکنیم. اولاً؛ آیاتی داریم که به طور کلی خلق همه چیز را به خدا نسبت میدهند:
وَخَلَقَ کُلَّ شَیْءٍ (انعام/101 ; فرقان/2)
آیه دیگری هست: البته اینها عام است و از نظر بحثهای لفظی مانعی ندارد که این عام تخصیص بخورد، حال آیا دلیلی بر تخصیص داریم یا نه؟ ذَلِکُمُ اللّهُ رَبُّکُمْ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ خَالِقُ کُلِّ شَیْءٍ (انعام/102 ; غافر/62)
این تعبیر هم عام است، اما احتمال اینکه اینها تخصیص خورده باشد، که مثلاً افعال اختیاری انسان تخصیص خورده باشد، اتفاقاً برعکس آیهای داریم که در مورد اعمال انسان تصریح کرده که خدا فاعل است:
وَاللَّهُ خَلَقَکُمْ وَمَا تَعْمَلُونَ (صافات/96)
این دسته آیات دلالت میکند که همه چیز حتی افعال اختیاری انسان مخلوق خداست. (کما اینکه برهان فلسفی ممکن الوجود هم اقتضا میکند که هر ممکن الوجودی باید از ناحیه واجب الوجود، وجود پیدا کند).
توهّم: ممکن است کسی توهم کند اصل خلقت هر شیء را ممکن است بپذیریم که از خدا است؛ ولی مسأله تدبیر چیز دیگری است. مثلاً باغبانی درختی میکارد، این درخت رشد میکند و میوه میدهد، درخت را و میوه راخدا آفریده ولی به هر حال باغبان با تجربیاتش در رشد درخت تدبیرداشته است. آیاتی که میفرماید خلقت هر چیز از خدا است، نفی تدبیر از دیگران را نمیکند. مثلاً نفی تدبیر از انسان نمیکند.
جواب: این توهم صحیح نیست؛ چون حقیقت تدبیر وقتی تحلیل شود بر میگردد به رابطه بین کیفیت آفرینش هر یک از آن دو; مثلاً یکی از تدابیر روشن انسان تدبیر انسان برای روزی است; حال ببینیم خدا امر روزی را چگونه تدبیر میکند؟ تدبیر روزی این است که وقتی انسان خلق شد، بر زمین چیزی باشد که بتواند بخورد و انسان هم طوری باشد که بتواند آنها را هضم کند. این تدبیر روزی است از سوی خدا. پس به اصطلاح تدبیر امری است انتزاعی و اما اینکه در پی این کارها چیزی عینی باشد به نام تدبیر چنین چیزی نیست. پس وقتی میگوییم: باغبان تدبیر میکند بدین صورت است که خدا او را آفریده، اراده، فکر، بدن، نهال، زمین، آب را آفریده پس دیگر تدبیر کدام است؟ مجموع اینها وقتی با هم ارتباط داشت میشود تدبیر. پس همان کس که خالق است، مدّبر هم هست، تدبیر چیزی نیست که از آفرینش جدا باشد و لذا در بسیاری از آیات استدلال بر توحید ربوبی شده است. ذَلِکُمُ اللّهُ رَبُّکُمْ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ خَالِقُ کُلِّ شَیْءٍ همان کس که همه چیز شما را آفرید «ربّ» شما است.
همان ارتباط بین پدیدها که موجب رشد و ادامه آن میشود، همان ربوبیت است و تدبیر; پس نمیشود به وحدت خالق قایل شد و در ربوبیت شریک قایل شد. اگر پذیرفتیم که خالق انسان و کل پدیدها، اللّه است؛ باید بپذیریم که رب انسان و این افعال هم، اللّه است; پس این دسته آیات درباره خلقت کل جهان و حتی افعال انسان تصریح دارد.
دسته دیگر در خصوص تدبیر است به عنوان نمونه:
بَل لِّلّهِ الأَمْرُ جَمِیعاً (رعد/31) کار مخصوص خداست همه کارها. تقدیم لِلّه، دلالت بر حصر میکند; الأَمْرُ هم مطلق است و جَمِیعاً هم تاکید.
یُدَبِّرُ الأَمْرَ (یونس/3 و رعد/2) خدا تدبیر امر میکند. اطلاق یُدَبِّرُ الأَمْرَ اقتضا میکند که همه امور تدبیرش دست خداست.
أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ تَبَارَکَ اللّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ (اعراف/54) که نتیجه گیری اینکه: خدا رب کل جهان است، از اینجا شده که چون خالق اوست و امر دست اوست؛ پس او رب جهان است. (توجه: منظور از امر عالم مجردات و یا خصوص امر تشریعی نمیباشد)
از مجموع اینها به دست میآید که: مطلق خالقیت و ربوبیت در تمام شئون هستی مال خدا است; البته ما به این اندازه اکتفا نمیکنیم; در قرآن آیات صریحی داریم که پدیدههای مختلف جهان را دانه دانه به خدا نسبت داده است که چند دستهاند: دستهای که پدیدههای عادی و طبیعی را میگوید که در این مورد آیات زیادی داریم:
وَمَا أَنزَلَ اللّهُ مِنَ السَّمَاء مِن مَّاء فَأَحْیَا بِهِ الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِیهَا مِن کُلِّ دَآبَّةٍ. (بقره/164)
این آیه، آیه جامعای است. نزول آب از آسمان، روییدن گیاهان و پیدایش جانوران; همه پدیدههای بیجان را و هم پدیدههای گیاهی و هم جانوران را فرموده است. در این مورد، قطع داریم به اینکه: عوامل طبیعی صد در صد مؤثر بوده است ولی با این حال میفرماید: خداست که این کارها را کرده.
تُولِجُ اللَّیْلَ فِی الْنَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّیْلِ وَتُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ (آل عمران/27)
تویی که شب را وارد روز میکنی و روز را وارد شب میکنی (حال ورود شب و روز به هم به هر صورتی باشد) و تویی که ... . شب و روز و روش در هم به هر صورتی باشد بالاخره عامل طبیعی دارد ولی آیه میفرماید: تویی که...؛ و یا زنده را از مرده بیرون کشیدن هم طبیعی است ولی میفرماید: خداست که چنین میکند.
إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَی ( انعام/95)
خداست که شکافنده دانه (مانند گندم و جو) و هسته (مانند هسته زردآلو) است; جمله اسمیه و تأکید انّ است. با اینکه ما میدانیم شکافته شدن دانه و هسته تحت عوامل طبیعی است آیه میفرماید: إِنَّ اللّه... .
وَهُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیَاحَ بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ ... (اعراف/57)
با اینکه وزش باد عامل فیزیکی شناخته شده دارد، ولی آیه میفرماید: خداست که باد را میفرستد پیشاپیش رحمتش ... در مورد پدیدههای انسانی (مادیات و معنویات)
روزی انسان:
أَنَّ اللَّهَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاء وَیَقْدِرُ (رعد/26) هر که را بخواهد روزیش را گسترش میدهد و هر که بخواهد کم میکند.
وَاللّهُ فَضَّلَ بَعْضَکُمْ عَلَی بَعْضٍ فِی الْرِّزْقِ (نحل/17) با اینکه میدانیم رنج کشیدن انسان در تحصیل روزی اثر دارد ولی آیه میفرماید: خدا است که ... .
در مورد هدایت انسان:
مَن یَشَإِ اللّهُ یُضْلِلْهُ وَمَن یَشَأْ یَجْعَلْهُ عَلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ. (انعام/39) خدا هر که را بخواهد هدایت و هر که را بخواهد گمراه میکند.
حتی در امور خیلی جزیی مثلاً درمورد دفن چیست؟ در قضیه پسران آدم (علیه السلام) درمورد پنهان کردن بدن هابیل میفرماید:
فَبَعَثَ اللّهُ غُرَاباً یَبْحَثُ فِی الأَرْضِ لِیُرِیَهُ کَیْفَ یُوَارِی سَوْءةَ أَخِیهِ (مائده/31)
در مورد پیروزی و یا اصل جنگ:
وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَـکِنَّ اللّهَ رَمَی (انفال/17)
فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَـکِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ (انفال/17)
پس نتیجه اینکه در قرآن آثاری که از فاعلهای طبیعی بیجان مثل ماه و خورشید و باران و زمین و از فاعلهای جاندار چون انسان همه آثار را خدا به خود نسبت میدهد. نتیجه آن که: لِّلّهِ الأَمْرُ جَمِیعاً ، أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ.
حال آیا معنای این نسبتها به خدا این است که نسبت آثار به مؤثرهای نزدیک سلب شود و نسبت صحیح نباشد؟ همه میدانیم که قرآن افعال خود انسان را به خود نسبت میدهد و بعضی را تشویق در کارها و یا مؤاخذه میکند؛ پس اگر نسبت صحیح نبود خدا نمیفرمود حتی در بعضی جاها خلق و ... را به غیر خود نسبت میدهد در مورد حضرت عیسی میفرماید:
وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنِی (مائده/110)
پس نسبت افعال به فاعلهای نزدیک طبیعی و غیر طبیعی در قرآن ثابت است. جمع بین اینها نسبت هم به فاعل اصلی و فاعل الفاعل صحیح است و هم به فاعلهای نزدیک.
نکته: افعالی که به انسان نسبت میدهیم دو جور است؛ یعنی مفاهیمی که در این رابطه به کار میبریم دو جور است: 1 ـ بر وجود و ایجاد دلالت میکند مثل خلق طیر به دست حضرت عیسی؛ 2 ـ مفهوم، نسبت به فاعل مادی لحاظ شده مثل خوردن که به معنای ایجاد تغییر در خوردنی نیست بلکه یعنی کسی دهان داشته است و ماده خارجی را میبلعد و در معده هضم میکند. این مفهوم چون مشتمل بر مفهوم عدمی و نقص است و عدمیت در آن لحاظ شده دیگر نمیشود به خدای متعال نسبت داد.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرین والحمدلله رب العالمین
درس هفتم توحید فطری
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از مباحثی که وعده داده بودیم بحث کنیم، مسأله توحید فطری بود. درباره معرفت فطری گفتیم که دو اصطلاح دارد:
1ـ شناخت خدا احتیاج به عقلانی زیاد ندارد و با برهان سادهای قابل اثبات است و به عبارت دیگر شناخت عقلانی خدا قریب به بداهت است؛ لذا میگویند: معرفت فطری.
2ـ که معنای صحیح هم به نظر ما همین است این که، انسان یک نوع شناخت حضوری نسبت به خدا دارد; با شناختی است شخصی که به ذات تعلق میگیرد نه به مفاهیم.
و این معنی را از آیات «فطرة» و «میثاق» استظهار کردیم; بر اساس این استظهار میتوانیم نتیجه بگیریم که شناخت خدا به وجدانیت هم فطری است، یعنی آن علم حضوری که انسان نسبت به خدا دارد، رابطه وجودی انسان را با خدا نشان میدهد که وجود انسان یک وجود تعلّقی است و استقلال ندارد و هنگامی که انسان وجود خودش را به عنوان یک رابطه بیابد، وجود خدا را که طرف این رابطه است خواهد یافت.
بر این اساس اگر فرضاً انسان دو آفریننده داشته باشد، باید هر دو را با علم حضوری بیابد، و چون در این شهود غیر از خدای واحد درک نمیشود؛ بنابراین خدایی غیر این خدا وجود ندارد.
در آیه «میثاق» راجع به معرفت فطری این تعبیر به کار رفته است که: وَأَشْهَدَهُمْ عَلَی أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّکُمْ قَالُواْ بَلَی. از آن صحنهای که آن علم حضوری برای انسان حاصل شده به صورت یک مکالمه تعبیر شده که خداوند میفرماید: آیا من پروردگار شما نیستم و ایشان میگویند: چرا. آن شهودی که منشأ صحت این تخاطب میباشد طوری است که جای این سؤال هست که: أَلَسْتَ بِرَبِّکُمْ و نگفت: «الست بخالقکم» و یا ... . از این تعبیر، استفاده میکنیم که نه تنها اصل وجود خدا به عنوان آفریننده مورد آن شهود فطری است، بلکه به گونهای است که ربوبیت خدا را هم نسبت به انسان ثابت میکند; چون انسان با تمام شئون وجودیش متعلق به خداست. هستی انسان با تمام شئونش وابسته است، وقتی این وابستگی را بیابد رابطه ربوبیت و مربوبیت را هم مییابد، یعنی درک میکند که تمام هستی او یکجا در دست خداست و تصرفاتی که در وجود او میشود اصالةً از طرف خداست و ملک خداست.
این معنی را درباره توحید هم میتوانیم تعمیم دهیم که بگوییم این شهود هم اصل وجود خدا و هم ربوبیت و هم وحدت خدا در ربوبیت و خالقیت را در بردارد. یعنی در این شهود کسی دیگر به عنوان خالق و رب و مؤثر در وجود انسان یافت نمیشود و اگر میبود میبایست یافت شود، چون یک رابطه تکوینی است نه جعلی و قرارداد ی.
با این بیان میتوانیم اثبات کنیم که توحید در ربوبیت هم فطری است، یعنی فطرت انسان گواهی میدهد که تنها آفریننده انسان است که در وجود انسان مؤثر است.
پس آنچه نصاب توحید در اسلام است; این شهود فطری قابل اثبات است (البته گفتیم که نصاب توحید، توحید در الوهیت است یعنی معبود جز اللّه نیست ولی تا اینجا فقط توحید در ربوبیت را اثبات میکرد)
وقتی معنای الوهیت و ربوبیت را و رابطه آنها را تحلیل کنیم که توحید در الوهیت قابل انفکاک از توحید در ربوبیت نیست، چون توحید در الوهیت بر حسب تفسیری که شد، این شد که انسان موجودی را شایسته بندگی کردن بداند، بندگی کردن به این معنی است که انسان بنده بودن خود را اظهار کند، پس اعتراف به اینکه کسی شایسته بندگی کردن برای او هست متضمن این است که طرف آقا است و این بنده او. آقا بودن به این است که مالک او باشد، مالک کل یا بعض وجود و چون ربوبیت تکوینی اثبات میکند که خدا مالک تمام شئون اوست نتیجه این میشود که انسان با تمام وجودش بنده اوست و معنای توحید در ربوبیت به چیز دیگری نیست.
چون الوهیت مستلزم ربوبیت است و اگر ربوبیت ثابت شود دیگر جای تردید در الوهیت نیست پس آنچه در نصاب توحید از نظر اسلام لازم است با این شهود فطری ثابت میشود.
با این بیان تفسیری که در بعضی از روایات برای آیه «فطرت» و «میثاق» شده روشن میشود، چون فطرتی که در آیه 30 از سوره «روم»، ذکر شده در روایات به صورت مختلفی تفسیر شده است. بعضی میفرمایند که: «فطرهم علی المعرفة به»، این همان سرشتی است که انسان را با آن سرشته است که خدا را بشناسد. پس فطرت، فطرت خداشناسی است. بعضی روایات میفرماید: وَ لَوْلَا ذَلِکَ لَمْ یَعْرِفْ أَحَدٌ رَبَّه مَنْ خَالَقَهُ وَ مَنْ رَازَقَهُ. یعنی علاوه بر اصل وجود خدا خالقیت ربوبیت در این فطرت ثابت میشود و بالاخره در بسیاری روایات هست که منظور فطرت توحید است، نه تنها اصل وجود خدا بلکه توحید خدا هم فطری است.
با این بیانات که شد همه روایات جای خود را باز میکند، یعنی هم خداشناسی، هم توحید در خالقیت و رازقیت و هم لوازم ربوبیت همه فطری است.
شاید گفتهام که در قرآن کلمه توحید و مشتقاتش و اشاره به آنها وجود ندارد. بنابراین کلمه توحید در اصطلاح قرآنی نیست، البته در روایات کلمه توحید زیاد است و تا آنجا که بنده استقصاء کردهام همه این موارد معنایش شناخت خدا به یگانگی است، بعضی از اشخاص کم سواد یا مغرض که تفسیر به رأی کردهاند و برداشتهای نابجا از قرآن کردهاند توحید به معنای یکتا سازی و یگانه کردن معنی کردهاند و استدلال کردهاند به اینکه توحید از باب تفعیل است و معنای تعدیه دارد. ماده «واحد بودن» وقتی به باب تفعیل برود به معنای یکی کردن میشود، سپس گفتهاند که: یکتا کردن که درمورد خدا معنی ندارد؛ چون لازمهاش این است که چند خدا باشد و یکی کنیم پس منظور یگانه کردن جامعه است؛ یعنی باید اختلافات طبقاتی را برداشت. پس توحید یعنی نفی طبقات از جامعه. جامعه توحیدی هم به همین معنی است؛ یعنی همان جامعه بیطبقهای که مارکسیسم پیش بینی میکند، گاهی هم میگویند جامعه طراز نوین که خلاصه از این کلمه توحید سوء استفاده میکنند.
جواب: استدلال به باب تفعیل نشانه بیسوادی است، باب تفعیل منحصر در تعدیه نیست، کلماتی مانند تجلیل، تعظیم، تکریم، تمجید، تکفیر، تفسیق، ... که هیچ کدام به معنای تعدیه نیست.
تعظیم به معنای «ایجاد العظمة» نیست و تکریم به معنای «ایجاد الکرامة» نیست و ... و تکفیر به معنای «ایجاد الکفر» نیست، همه به معنای این است که آن ماده را بیابد، بشناسد و بپذیرد، اعتراف کند، تعظیم یعنی: بزرگ شمردن نه بزرگ کردن، تجلیل یعنی: کسی را با جلالت شمردن نه ایجاد جلالت در کسی کردن، تکفیر به معنای «تثبیت الکفر» است نه «ایجاد الکفر» ... توحید هم نه به معنای «ایجاد الوحدة» بلکه به معنای پذیرش وحدت است، پس توحید یعنی یگانه دانستن و با این همه تعابیر، توحید که در روایات استعمال شده چطور ممکن است به معنای «ایجاد الوحدة» باشد مگر خدا وحدت ندارد که «ایجاد الوحدة» کنند؟!
پس توحید اسلام یعنی: یگانه دانستن و آن هم نه جامعه بلکه خدا; هرچه توحید داریم همه راجع به توحید در الوهیت و ربوبیت است نه جامعه، توحید اسلام همان «لا الله الاّ اللّه» است. همان است که: إِلَهُکُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ. میگوید: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ بیان میکند، همان است که: أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ، بیان میکند نه چیز دیگری. توحید یعنی اعتراف به وحدانیت خدا در خالقیت و ربوبیت تکوینی و تشریعی،و اما وحدت جامعه و نفی طبقات مسألهای است مربوط به فروع دین که آیا اسلام اختلاف طبقات را میپذیرد یا نمیپذیرد؟ علی الفرض که اسلام طرفدار جامعه بیطبقه باشد، ربطی به توحید ندارد. مسألهای است مربوط به مسایل اجتماعی اسلام نه مربوط به اصول دین که آن امریست اعتقادی و راجع به خدا نه جامعه.
یکی از مسایل دیگری که در توحید مطرح میشود تقسیمی است که برای توحید کردهاند به: توحید ذاتی، توحید صفاتی، توحید افعالی.
کسانی که آگاه به اصطلاحات فلسفی و عرفانی نیستند، در اینجا اینها را با هم خلط میکنند. در صورتی که این کلمات دو اصطلاح دارد:
توحید ذاتی (در عرف فلاسفه و متکلمین) این است که انسان معتقد باشد ذات خدا یگانه است و شریکی در ذات ندارد.
توحید صفاتی (در عرف فلاسفه و متکلمین) در مقابل قول اشاعره است که آنها قایلند خدا هفت صفت دارد که اینها غیر از ذات خداست و همه اینها مثل خود خدا قدیم است و قایل به «قدماء ثمانیة» هستند یعنی صفات را زائد بر ذات میدانند که در مقابل آنها فلاسفه و محققّین معتقدند که صفات خدا زائد بر ذات نیست، اینطور نیست که خدایی باشد و چیز دیگری هم به نام قدرت و چیزی دیگر به نام علم و ... بلکه خدا یک ذات بسیط تجزیه ناپذیر است که علمش، قدرتش و ... ، همه عین ذاتش است و اختلافشان با ذات اختلاف مفهومی است. مصداق آن یک ذات بسیط است، و آن عقل ماست که مفاهیم متعدد از خدا انتزاع میکند. اثبات علم مثلاً برای خدا، معنایش اثبات یک حیثیت وجودی مجزّا از ذات خدا نیست.
توحید افعالی (در اصطلاح متکلمین و فلاسفه) یعنی خدا در انجام کارهایش احتیاج به کمک ندارد، در آفرینش آسمان و زمین شریکی ندارد، به تنهایی میآفریند و به تنهایی تدبیر میکند.
با توجه به این اصطلاح فلاسفه و متکلمین، نصاب توحید در اسلام به توحید ذات و صفات ختم میشود، بلکه توحید افعالی هم مندرج در نصاب میشود. مگر نگفتیم که در توحید اسلام باید ربوبیت خدا لحاظ شود و اعتراف شود که جز خدا ربی وجود ندارد؟ رب معنایش این است که کسی بالاستقلال تصرف در ملک خود کند پس این مفهوم رب از مقام فعل خدا انتزاع میشود. اوست که صاحب اختیار جهان است و میتواند بالاستقلال تصرف کند; بنابراین حتی توحید افعال به اصطلاح فلاسفه و متکلمین جزء توحید در اسلام است.
اما توحید ذاتی و صفاتی و افعالی بر اساس اصطلاح عرفاء:
عرفا میگویند در مقام سیر و سلوک وقتی انسان رو به تکامل و به خدا میرود، تدریجاً چیزهایی را با شهود و علم حضوری نسبت به خدا درک میکند. بعد از اینکه معرفت به نفس پیدا کرد نسبت به خدای متعال، ابتدا توحید افعالی را درک میکند. یعنی در حالات عرفانی خودش با علم حضوری مییابد که هر تأثیر و تأثّری در جهان هست، مربوط به اللّه است و هیچ موجودی، مؤثر حقیقی در هیچ کاری از کارهای عالم نیست. (البته آیا این معنی صحت دارد یا ندارد کاری به بحث ما ندارد. ما فقط داریم بیان اصطلاح میکنیم) البته در معنای توکل شبیه چنین چیزی را گفتیم که البته اینها اندکی وسیعتر میگویند، میگویند: انسان میتواند آن را با شهود بیابد، اگر بخواهیم تعبیر عرفا را در تعبیرات کتاب و سنة بریزیم باید بگوییم انسان در اثر صفای روح به مرتبهای میرسد که خدای متعال به او نوری افاضه میکند که در پرتو آن اینها را درک میکند «مصداق العلم نوره ... » به هر حال توحید افعال قبل از توحید صفاتی و ذاتی مورد شهود قرار میگیرد.
بعد از اینکه سالک این حالات برایش ملکه و به اصطلاح ایشان مقام شد، وارد مقام توحید صفاتی میشود که منظور این است که علاوه بر اینکه کارها را از خدا میبیند صفات کمال را مال خدا میداند; ما چیزهایی را که به خودمان نسبت میدهیم یک سلسله چیزهایی است از قبیل کار، که وجودمان را فاعل آن میدانیم. ولی یک سلسله چیزهایی است که به عنوان صفات خودمان تلقی میکنیم؛ مانند: عالم بودن; با اراده بودن و قدرت، که اینها کار نیست بلکه صفتی است که به خودمان نسبت میدهیم، ولی تدبیر کردن; پیروز شدن; کار زندگی خود و جامعه را اداره کردن، اینها را کار میگوییم. در مقام توحید افعال آنچه ابتدا مشاهده میشود کارهایی است که به خدا نسبت داده میشود. مصداق آن آیه شریفه را انسان درک میکند که: فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَـکِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَـکِنَّ اللّهَ رَمَی
سالک در اثر اینکه انوار الهی برایش تجلّی میکند این حقیقت را مییابد که کارها از خداست و به دست او انجام میشود (البته این مسأله ربطی به جبر و اختیار ندارد و باید در جای خودش بحث شود هر چند ظاهرش، جبر توهم میشود) از مقام توحید افعال که گذشت، بعد این حقیقت برایش روشن میشود که صفات کمالیه هم مثل علم و قدرت و ... از خدا است، اگر ما علمی داریم مظهر علم الهی است، علم حقیقة مال خداست و همینطور قدرت و ... اگر کسی قدرت دارد در حقیقت، قدرت خدا در او ظهور پیدا کرده است و همینطور حیات، که هر موجود زندهای آن حیات الهی را به اندازه ظرفیت خود منعکس میکند.
و بالاخره میگویند: در آخرین مراحل سالک به توحید ذاتی میرسد. توحید ذاتی از همه اینها بالاتر و نقیستر است در آن حال مییابد که حقیقت هستی مال خداست و هر موجودی هر چه هستی دارد به اندازه دائره خودش، هستی خدا را نشان میدهد; وحدت وجود هم منظور همین است.
از این تعبیر وحدت وجود، ممکن است توهم شود که عرفا میخواستهاند بگویند که: همه چیز اجزاء خدا است، ما هر چند احتمال میدهیم که در عالم کسانی بوده باشند که چنین عقایدی داشته باشند که وجود خدا عین وجود ممکنات است. ولی درباره عرفاء اسلام، مخصوصاً با تصریحات ایشان از جاهای دیگر، جای تفسیر صحیح این حرفهایشان هست و اگر بخواهیم، ما این حرفها را در قالب اصططلاحات فلسفی بریزیم اینطور میشود که: در مقام توحید افعال، همان «فاعل بالاستقلال»؛ در مقام توحید صفات، همان «صفات کمالیه بالاستقلال»؛ و در مقام توحید ذات، همان که «وجود بالاستقلال» را از آن خدا بدانیم.
نه بدین معنی که توحید صفاتی این است که عارف درک میکند که غیر خدا هیچ چیزی نیست. نه امام و پیامبری، نه امام حسین و نه شمری. و اینها هم نمیخواهند بگویند: خدا یعنی همینها. بلکه اینها همان را میگویند که به اصطلاح میشود، وجود مستقل از آن خدا و همه چیز وجود ربط است. به عنوان تشبیه (هر چند در این بحث هر تشبیهی شود ناقص خواهد بود و صرف تقریب به ذهن است):
بعضی وجود خدا و وجود عالم را به وجود دریا و موج آن تشبیه کردهاند. (باز متذکر میشویم که تشبیهی است بسیار ناقص به خاطر نقص فهم بشر) یا تشبیه دیگر اینکه، از رابطهای که بین علت هستی بخش و مخلوقاتش هست، خدا یک نمونه در نفس ما قرار داده که بتوانیم فی الجمله بفهمیم: چگونه وجود عالم به خدا بستگی دارد؟ (با تاکید به نقص تشبیه) آن گونه که صورتهای ذهنی قائم به نفس است که تا مادامیکه نفس توجه دارد صورت وجود دارد و به محض منقطع شدن توجه، دیگر اصلاً صورتی وجود ندارد نه اینکه وجود دارد و ما نمیدانیم.
اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها، همین معنی را دارد؛ نه اینکه اگر خدا بخواهد این عالم را نابود کند، با کلنگ میآید؛ بلکه اراده هم به نبود عالم نمیخواهد؛ بلکه همین عدم اراده به وجود عالم کافی است در نابودی عالم که نیست محض شود. نه اینکه تغییر شکل بدهد بلکه نیست محض میشود.
موجودات تبلورات اراده خدا است وقتی اراده نکند هیچ چیز نیست. پس خود عالم خودیت ندارد; اگر این حال را انسان با علم حضوری بیابد، آن وقت آنچه را با برهان فلسفی اثبات میکنیم که معلول عین ربط به علت است معلوم میشود. حسن ظنی که ما نسبت به عرفاء اسلامی داریم به جهت قراینی که در کلماتشان است، ایجاب میکند که وحدت وجودی را که میگویند، بر این حمل کنیم؛ یعنی وجود استقلالی از آن خداست نه اینکه دیگران هیچ هیچاند یا اینکه همه اینها خدایند.
کسی شنیده بود که کسی قایل به وحدت وجود است. خواست از آن شخص چیزی بپرسد. رفت به سراغش، موقع ناهار، آن آقا برایش ناهار آورد، سائل ناهار را نخورد آقا اصرار کرد که بخور ولی او نخورد. فهمید که سرّی در کار هست به او گفت: خیال میکنی که من قایلم که جناب عالی هم خدا هستید! مطمئن باش که من شما را به عنوان ... (بعضی موجودات) هم حساب نمیکنم.
البته عرفاء اسلامی در کلماتشان حرفهایی متشابه هست که چه خوب بود نمیزدند ولی در قرآن هم متشابهاتی هست که باید متشابهات را با محکمات حل کرد.
البته ما خیلی هم در مقام دفاع از ایشان نیستم و به صورت قضیه شرطیه مینویسم که اگر کسی قایل باشد که انسان میتواند به جایی برسد تا بیابد که یک وجود استقلالی هست و بقیه موجودات عین الربطند؛ این مورد تأیید است با برهان عقلی و منافات با عقابد اسلامی ندارد. ولی عقیده به اینکه خدا عین خلق است یا مجموع مخلوقات خدا میشود هر کس این را بگوید بر خلاف اعتقادات صحیح اسلامی است و برخلاف برهان عقلی است و کفر است.
در اینجا اصطلاح دیگری هست و آن توحید فعل است. بر حسب بعضی از تحصیلات فلسفی به این نتیجه میتوان رسید که تمام عالم یک سیستم و یک نظام واحد است، به اصطلاح فلسفی یک «حقیقت مشکک ذات مراتب» است; بنابراین وجود جهان به طور کلی با یک امر الهی تحقق پیدا میکند. مثل اینکه فرضاً شما یک قالب از انسان تصور کنید بدون روح که با یک روح کل اعضاء زنده میشود، حال یک قالب خیالی از آغاز عالم تا ختم (اگر داشته باشد) خدا به او میگوید موجود شو! این عالم تحقق پیدا میکند. هر چیزی در مکان و زمان خودش، این یک تحلیل فلسفی است که به آن میگویند توحید فعل. بعضی گفتهاند: آیه وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ همین مطلب را میگوید. البته این اصطلاحی بود که برای اطلاع متذکر شدیم و آیا چیزی اینگونه از قرآن ثابت میشود یا نه کاری نداریم.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرین والحمدلله رب العالمین
درس ششم توکل
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث درباره توحید از نظر قرآن بود. به اینجا رسیدیم که بر حسب آنچه از آیات شریفه استفاده میشود توحید یک حدّ نصابی دارد که کمتر از آن مورد قبول قرآن نیست و اگر کسی آن حدّ را نپذیرد در حکم انکار کلی توحید است و آن عبارت است از: توحید در الوهیت که لازمهاش توحید در ربوبیت است و لذا شعار اسلام «لا اله الّا اللّه» است که سفارش توحید الوهیت است، کسی که این توحید را داشته باشد از نظر اسلام مورد قبول است هر چند باید در پرتو تعالیم اسلام و عمل به دستورات شرع و تخلق به اخلاق اسلامی مراتب دیگر توحید را پیدا کند که اینها فوق این حد نصاب است.
پیدایش این مراتب عالی در گرو معرفتهای خاصی است که این معرفتها بازگشت به شناخت صفات و افعال خدا میکند که اگر این معرفتها نسبت به خدای متعال افزوده شد و شرایط مساعد روحی در انسان پدید آمد، میتواند به مراتب عالیتری از توحید برسد.
یکی از این مراتبی که در سرلوحه دعوت انبیاء، بعد از توحید در الوهیت و ربوبیت بود که لازمهاش توحید در عبادت است، مطلبی است که آن توکلّ است.
آیاتی در قرآن است که سرلوحه دعوت انبیاء را بیان فرموده که موقع دعوت، دعوت به توحید الوهیت میکردند که بسیاری از آیات است که: أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَکُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرُهُ و در بعضی از این تعبیرات این مطلب اضافه شده که عَلَی اللّهِ فَتَوَکَّلُواْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ. یا در سوره انعام درباه توحیدمیفرماید: ذَلِکُمُ اللّهُ رَبُّکُمْ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ خَالِقُ کُلِّ شَیْءٍ فَاعْبُدُوهُ و دنبالش راجع به توکل تاکید میفرماید. و یا درمورد حضرت موسی بعد از بیان دعوت توحید این جمله را اضافه میکند که: وَعَلَی اللّهِ فَتَوَکَّلُواْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ .
و این مطلب به خاطر این است که وقتی انسان خدا را درست شناخت و الوهیت و ربوبیت را درست فهمید، به این نتیجه میرسد که تدبیر جهان به طور کلی که شامل انسان هم میشود، به دست خداست. لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ ... ثُمَّ اسْتَوَی عَلَی الْعَرْشِ یُدَبِّرُ الأَمْرَ... که خدا بعد از خلق به تدبیر امر پرداخت، یعنی همان لازمه ربوبیت تصرف در جهان.
بلکه بنابر استظهاری که به نظر ما میرسد، از جمله شریفه لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ; امر همان تدبیر است، بعضی گفتهاند که «خلق» و «امر» اشاره به دو عالم مادیات و مجردات است، این اصطلاح در بین عرفا شایع است و گاهی استنادشان استظهار از آیه شریفه است، تا آنجا که مربوط است به اصطلاح بحثی نیست، اما اگر بگویند از آیه این معنی استظهار میشود، باید تأمل کرد. که به حسب ظاهر خلق به همه اشیاء مادی و مجرد تعلق میگیرد و منظور از امر چیزی است غیر از خلقت که آن چیز همان تدبیر است، و شاهدش این است که در مورد مشابهاش میفرماید: ثُمَّ اسْتَوَی ... کارها را او اداره میکند که همان جنبه تصرف است و ناشی از ربوبیت تکوینی است.
اگر معرفت انسان نسبت به تدبیر الهی کامل شد، انسان با بیانات قرآن و با نورانیت معنوی و یا به وسیله برهان عقلی میفهمد که: یک تدبیر عامی از خدای متعال بر تمام جهان هستی حکمفرماست و همه چیز را زیر نظر دارد، حتی افعال اختیاری انسان را یا کارهایی را که ما انجام میدهیم و فکر میکنیم که صد در صد دراختیار ماست همه و همه در تحت تدبیر الهی است. (البته این تدبیر نفی اختیار از ما نمیکند بلکه تدبیری است فوق اینها) اثبات این مطلب راه برهانی دارد که مستقیماً مورد بحث ما نیست. چون بحث ما قرآنی است نه فسلفی ولی اشاره میکنیم که هر معلولی نسبت به علت خودش ربط است و استقلالی از خود ندارد، انسان هم با تمام وجودش، با قدرت و اختیارش; با ...، همه کاملاً ذات الهی است و هر چه دارد از خدا به او افاضه میشود. ممکن نیست چیزی در عالم تحقق پیدا کند که از خدا نباشد; پس انسان در هیچ شأنی از شئونش مستقل نیست; فاعل هست ولی نه فاعلی که افاضه کننده هستی باشد، فاعلیتی است در طول فاعلیت الهی.
فهمیدن این مطلب برای همه آسان نیست و شاید به همن جهت باشد که تصدیق آن شرط ایمان نیست بلکه معرفتی است که در اثر رشد ایمان به وجود میآید. ولی اینطور نیست که شرط ایمان باشد بلکه همان اعتقاد به ربوبیت و خالقیت، کافی است.
به هر حال بعد از اینکه انسان ایمان به حد نصاب آورد، خوبست به این مسأله توجه کند که نیازهای او باید از طرف خدا برآورده شود و خودش قادر نیست. اراده، قدرت و علم همه اینها محدود است. احتیاج دارد وقتی انسان میخواهد دنبال منفعتی برود اولاً، باید بداند منفعتش در چیست؟ ثانیاً، قدرت بر به دست آوردنش داشته باشد. ولی انسان وقتی در علم و قدرت خود تعقل میکند میبیند خیلی محدود است. مثلاً ما روشنترین مصادیق کارهای اختیاری را حرف زدن میدانیم. حال ببینیم در همین کار چه اندازه اختیار داریم; ما که میخواهیم حرف بزنیم، آیا اگر ریه از طرف خدا نیامده بود میشد حرف زد؟ اگر حنجره نبود صدایی پیدا میشد؟ اگر لب و دندان نبود میشد حروف را اداء کرد؟ اگر همه اینها بود و هوا نبود ممکن بود؟ اگر هوا هم بود و اعصاب مربوطه برای حرکت اینها نبود ممکن بود؟ اگر اعصاب هم بود ولی به فرمان متکلم نبود میشد؟ اگر همه اینها بود ولی معنایی در ذهن نبود چه بگوییم؟ اگر این هم بود و حافظه نبود؟ مجموع اینها در مقابل آن اراده حرف زدن اراده ما خیلی ناچیز است.
اگر همه این عوامل باشد آن وقت میشود ادا کرد، اگر یکی از اینها مختصری عیب پیدا کند نمیشود صحبت کرد، اگر مختصری تارهای صوتی عیب کند چه میشد؟
پس اراده ما گاهی با صدها شرط همراه است ولی ما خیال میکنیم که صد در صد در اختیار ماست. پس قدرت ما محدود است، حال که ما میخواهیم اینها را انجام دهیم، میخواهیم از آن نتیجهای بگیریم و منفعتی برایمان حاصل شود، خوب پس باید دانست که منفعت ما در چیست؟ حال آیا معلومات ما نسبت به آن کافی است؟ آیا تا حال شده که کاری را با اصرار میخواستیم انجام گیرد بعد فهمیدهایم که اشتباه کردهایم؟ پس واقعاً علم ما محدود است عَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ ... .
پس ما نمیتوانیم اطمینان پیدا کنیم که کارهای تشخیص داده ما صد درصد به نفعمان باشد; حال چه کنیم؟ در مقابل خطراتی که نمیبینیم و یا میدانیم و قدرت پیشگیری نداریم چه کنیم؟ زلزله را که نمیشود پیش بینی کرد و بسیاری از اوقات اشخاص با خیال راحت صبح از خانه بیرون آمدهاند و به موجب تصادفات دیگر به خانه برنگشتهاند. حال در مقابل اینها چه کنیم؟ آیا خودمان را به نسیان بزنیم و غافلانه خوش بگذرانیم. این کار که درست نیست و ظاهراً علم و آگاهی خوب است.
یک چیزی میتواند انسان را از این اضطراباتی که پیش میآید نجات دهد، آن اینکه معتقد باشد، همه این عالم یک مدبر حکیم دارد و او میتواند هر خطری را از انسان دور کند و یا هر خطری پیش آید روی تدبیر حکیمانه اوست و ممکن است موجب کمالات یا ثوابهای اخروی شود; اگرانسان این معرفت را پیدا کرد که خدا بر جهان است و اوست که میتواند در خفا، در خواب، بیداری و ... خطرات احتمالی را از ما دفع کند و چه بسیاری خطراتی که خدا از ما دفع کرد، دیگر این اضطرابات برداشته میشود; چه بسیار خطراتی که خود ما خبر نداریم و خدا از ما دفع کرده در دعاهای کمیل، ابوحمزه، افتتاح و عرفه آمده که خدایا تو از ما بلیههایی دفع کردی بیش از آنچه که به ما نعمت دادی. این مسایل در عالم زیاد است و گاهی نقلش مؤثر واقع میشود لذا دو داستان نقل میکنیم:
نقل از آقای بهاءالدینی:
ایشان میفرمودند: در خانه ما در قدیم یک آب انبار بود که اهل محل میآمدند از آنجا آب میبردند. ما معمولاً شبها ساعت 10 مثلاً در را میبستیم و دیگر کسی نمیآمد آب ببرد. یک شب تابستان ما در حیاط خانه خوابیده بودیم و خانواده اخوی هم با بچه شیرخوار طرف دیگر حیاط خوابیده بود; آخرهای شب بود، ناگهان دیدیم کسی در میزند. من کمی معطل کردم تا آمد بروم و آن طرف شروع به داد و بیداد و فحش دادن کرد تا بالاخره من رفتم در را باز کردم. پیرزنی بود؛ آمده بود آب میخواست؛ خلاصه آب را برداشت و رفت و من نارحت از اینکه چرا این وقت شب آمده آب برد و تازه داد و بیداد میکند، آمدم بروم بخوابم، از جایی میبایست میرفتم که خانواده اخوی خوابیده بود. ناگهان دیدم که یک عقرب بزرگ سیاه دارد به بچه شیرخواره نزدیک میشود و چیزی نمانده که به او برسد خلاصه آن عقرب را کشتم و رفتم خوابیدم، در این فکر افتادم که اگر این پیرزن این وقت شب نیامده بود و داد و بیداد نمیکرد و من نمیرفتم در را باز کنم و در برگشتن عقرب را ببینم، جان این بچه را چه کسی نجات میداد؟ آیا این دست خود است؟
داستان: نقل از آقای سلیم زاده:
ایشان از یکی از دوستانشان نقل میکردند که او میگفت: من در تهران کار میکردم، با بعضی از دوستان قرار گذاشته بودیم روزهای تعطیل به تفریح برویم. هر دفعه نوبت کسی بود نان میگرفت و خلاصه صبح میرفتیم و عصر بر میگشتیم; یک روز صبح نوبت من بود که نان بگیرم و برویم، من صبح زود از خانه بیرون آمدم به مغازه نانوایی محل رفتم بسته بود، نانوایی بالاتر بسته بود و ... تا به نانوایی سه دروازه رسیدم آنجا نان گرفتم نانها داغ بود آوردم تا به موعد رسیدیم و نانها را در کنار دیواری پهن کردم تا سرد شود و مشغول صحبت شدیم. ناگهان یک کلاغی آمد و یک دانه نان برداشت و رفت; من از آنجایی که خیلی برای به دست آوردن نان خسته شده بودم لذا ناراحت شدم بلند شدم دنبال کلاغ رفتم تا از او نان را بگیرم، من بدنبال کلاغ از این طرف به آن طرف رفتم و رفتم تا کلاغ بر سر دیواری نشست، من خوشحال به آنجا رسیم و سنگی به طرف کلاغ زدم. کلاغ نان را انداخت و بلند شد آن طرفتر نشست و نان به آن طرف دیوار افتاد نگاه کردم دیدم دیوار، دیوار قلعهای است و درش بسته است لذا، با زحمت زیاد از دیوار بالا رفتم و به آن طرف به پایین پریدم دیدم آنجا یک مردی خوابیده و دست و پایش بسته شده و نان کنار او افتاده است; دیدم خیلی بیحال است از او پرسیدم تو که هستی؟ اینجا چه میکنی گفت: من از اینجا میگذشتم چند دزد به من رسیدند و اموالم را غارت کرده و با خودم چنین کردهاند; خلاصه دستهای او را باز کردم و با خودم آوردمش و پس از استراحت او هم رفت ... حال اگر نانوایی محل باز بود نانها پهن میشد؟ اگر آن شخص کمیفکر میکرد بلند میشد دنبال کلاغ برود؟ و اگر....؟ اینها دست کیست؟ آیا در اختیار خودماست؟ و از اینجور تدبیرات در کارهای خدا بسیار فراوان است. و به قول مرحوم علامه طباطبایی از قول مرحوم استادشان، مرحوم قاضی میفرمودند: اگر کسی در زندگیش دقت کند که خدا چه حسابی برای او فراهم کرده، میفهمد که گویا همه عالم فقط برای او خلق شده. و اتفاقاً این مضمون حدیث قدسی است که خداوند میفرماید:
من با هریک از بندگانم آن چنان رفتار میکنم که گویی غیر از او بندهای ندارم و بندگان من با من طوری رفتار میکنند که گویی همه خدای او هستد غیر از من.
این مطالب گاهی از راه تجربه برای انسان معلوم میشود و میتوانیم از آیات قرآنی استفاده کنیم. آیات را وقتی دقت کنیم، میبینیم که خداوند تدبیر جهان را به خودش نسبت داده و دانه دانه کارهای انسانی را میفرماید: و این دست خدا در اوست. مثلاً روزی انسان که یک چیز مهم در زندگی اوست خدا دربارهاش میفرماید:
وَیْکَأَنَّ اللَّهَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاء مِنْ عِبَادِهِ (عنکبوت/22)
یا درباره زندگی و گرفتاری آن میفرماید:
مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی أَنفُسِکُمْ إِلَّا فِی کِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا (حدید/22)
یا درباره جنگ میفرماید:
وَمَا النَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِندِ اللّهِ (آل عمران/126)
وَمَا بِکُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللّهِ (نحل:53)
با یک نظر اجمالی در قرآن به این نتیجه میرسیم که آنچه ما احتیاج داریم خدا باید برساند و دفع بلا را هم خدا باید بکند.
وَإِن یَمْسَسْکَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ کَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ (یونس/22)
این مرتبه معرفت، نتایجی دارد که یکی توکل است، بزرگان گفتهاند: در توکل حداقل چیزی که لازم است اینکه: انسان موت، حیات، صحت، مرض، فقر و غنی را از خدا بخواهد (البته اینها بحثهای زیادی دارد که تقدیر الهی که خدا میفرماید به معنای سلب اختیار از ما نیست به این معنی به دنبالش نرویم که این بحثش میآید. ولی این حقیقت است که قرآن اصرار دارد که مردم را متوجه کنیم که کارها دست خداست).
قرآن میخواهد، این را بفهمیم حتی به پیامبر (ص) میفرماید:
وَلَا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فَاعِلٌ ذَلِکَ غَداً إِلَّا أَن یَشَاء اللَّهُ (کهف/23)
و در داستان کسانی که میخواستند به فقرا از ثمره باغ چیزی ندهند و باغشان سوخت در سوره قلم میفرماید: وَلَا یَسْتَثْنُونَ
که مفسرین گفتهاند: استثناء منظور استثناء مشیت الله یعنی «الا ان شاء الله». معقتدند این یک دستور الهی است که شما برای انجام هر کاری خیلی خاطر جمع نباشید که حتی میشود پیش بینی قطعی برای خود و دیگران نکنید. همیشه انسان خودش را در حال تعلق بیابد. دست و قدرتی بالاتر از قدرت من وجود دارد، من در پرتو قدرت او میتوانم قدرتی جزیی داشته باشم و الا استقلال ندارم.
نتیجه اینکه همان جملهای که در کتابهای حکما و متکلمین و در لسان اهل معرفت هست و معنایش درست نیست که: او «مؤثر فی الوجود». این همان معنایی است که از بررسی این آیات به دست میآید.
ابهام آن بدین خاطر است که جبریها و اشاعره معتقدند که هیچ کس، هیچ نوع فعالیتی نمیتواند انجام دهد; ما آلت بیارادهایم و به همین استدلال میکنند که موثر ... ولی این غلط است قرآن نفی اختیار نمیکند بلکه نفی استقلال میکند. یعنی: «لامؤثر استقلالی» بلکه باذن الله است. حتی افعالی چون خلق و شفاء مرضی هم ممکن است ولی باذن الله; ما هم کارهایمان استقلالی نیست بلکه باذن الله است; منتهی این معرفت را نداریم ابتدا مگر باید به دست آوردن از: 1ـ دقت در آیات، 2ـ برهان عقلی، 3ـ تجربه. که معمولاً تجربه موثرتر است، موجب ازدیاد ایمان میشود و بالاخره کنه آن را باید با مسایل قلبی درک کرد. در این هنگام انسان در کار خودش دیگر اعتماد به خود و نه اسباب دیگر ندارد. فقط یک موجود است که محتاج نیست و همه چیز در اختیار اوست. لذا انسان اعتمادش را بر او قرار میدهد و توکل هم به همین معنی است
دیگر انسان درصدد برمیآید که بندگی کند، زندگی را هم خدا تأمین میکند. هر چند ممکن است به عمل اختیاری او باشد; انسان کار میکند ولی آن کار را روزی دهنده نمیداند; پول وسیلهای است برای انسان متوکل که آن را هدف نمیداند.
وَعَلَی اللّهِ فَتَوَکَّلُواْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ، اگر واقعاً ایمان به خدا دارید باید به او توکل کنید. این معرفت موجب حالتی به نام توکل میشود; این توکل را عرفا به آن میگویند: توحید افعالی. در جلسه آینده اصطلاحات مختلف انواع توحید را در رابطه با همین مسایل عرض میکنیم.
لازمه این معرفتها یک عنوان کلی است که توکل است و یک اثرات خاص دارد; از کسی جز خدا نمیترسد، امید فقط به خداست تا آنجا که محبتش اصالة به خدا میباشد؛ چون هیچ چیز دیگر اصالة ندارد. و در دعای عرفه میفرماید: انت الذی ازلت الاغیار حتی لا یحبو احدً سواک، مگر در ارتباط با خدا مثل پیامبر و ائمه اینها همه نوعی توحید است; توحید در خوف، رجا، محبت، دو شاخههای درخت توحید است که موجب کمال انسان میشود تا به مرتبههای توحید که مخصوص مخلصین است برسد.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرین والحمدلله رب العالمین
درس پنجم توحید
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث امروز درباره توحید است، توحید به چند صورت مطرح میشود، یکی به صورت توحید واجب الوجود، یعنی ما وقتی خدا را به صورت واجب الوجود شناختیم و مفهوم ما از خدا واجب الوجود بود بحث در این میشود که واجب الوجود قابل تعدد هست یا نه .
براهین اقامه کردهاند برای اینکه موجودی که واجب الوجود است محال است که متعدد باشد، ولی گفتیم که در قرآن خدا به عنوان واجب الوجود مطرح نشده است، بلکه همیشه در قرآن «اله» و «ربّ»، گفته شده است و توحیدی هم که مطرح میشود توحید «اله» و «ربّ» است و گفتیم که الوهیت با ربوبیت لازمه دارد، اعتقاد به اینکه موجودی شایسته پرستش است و معبود به حق است، انفکاک ندارد از اعتقاد به اینکه او صاحب اختیار است.
بحث وحدت خدا در قرآن به همین صورت مطرح شده و آیات زیادی در این زمینه داریم. وَإِلَـهُکُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ، و شعار اسلام هم وحدت الوهیت را اثبات میکند لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ،که مستلزم وحدت در ربوبیت است.
مباحثی که قرآن شریف درباره وحدت «اله» و «ربّ» مطرح فرموده به چند دسته تقسیم میشود:
1 ـ ادلهای که قرآن برای توحید به همین معنی ذکر فرموده:
چون قرآن با اینکه کتاب وحی است و کسانی که معتقد به وحی باشند احتیاجی به برهان ندارند ولی قبل از اینکه اثبات شود که این کتاب، کتاب خداست و پیغمبری بر حق هست احتیاج به استدلال عقلی هست که قرآن خیلی جاها استدلال کردند من جمله در مسأله توحید آیات متعددی وجود دارد که ما برای رعایت اختصار یکی از آنها را ذکر میکنیم:
لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا
این جمله، جمله شرطیه است: و اگر در آسمانها و زمین الههایی غیر از خدا بودند آسمان و زمین فاسد میشد; در اینجا یک استثناء مطوی است، (گاهی که برهان برای چیزی اقامه میشود، اگر کبری بدیهی باشد احتیاج به ذکر ندارد و به آن میگویند قیاس مضمر) همینطور در قیاسهای استثنایی اگر استثناء ظاهر باشد و ذهن خود به خود به آن منتقل شود، برای ایجاز در کلام استثناء را نمیآورند، میفرماید: لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا که بدنبال آن در تقدیر است که: «لکنهما لم تفسدا» که ذکر این، خلاف بلاغت بود. اگر میآمد چون حال هم که ذکر نشد ظاهر است. خوب معلوم است که تالی، فاسد است که از بطلان آن بطلان مقدم استفاده میشود; پس عدم فساد در زمین و آسمان دلیل بر این است که خدا هم متعدد نیست.
خوب، این استثناء کاملاً روشن است ولی کلام در اصل ملازمه این دو است.
الف: بیان سادهایست که به یک بیان ظنی و خطابی اشبه است تا بیان برهانی و گفتهاند: این مطلب روشن است که اگر در یک ده، دو کدخدا باشد، در یک مملکت دو فرمانروا باشد، نظام مملکت به هم میخورد، در آسمان و زمین هم همینطور است.
این بیان ساکوایست که میتوان بیان ظنی و خطابی باشد و یا بیان جدلی; و قرآن در مقام خطابه و جدل نیست بلکه در مقام استدلال است، لذا از این بیان باید صرف نظر کرد.
ب ـ اما بیاناتی که به عنوان برهان ذکر کردهاند دو دستهاند:
1 ـ بیانی است که مربوط به فلاسفه است در مقام اثبات توحید واجب الوجود، معروف به برهان تمانع. بعضی خواستهاند که این آیه را با این برهان تمانع تفسیر کنند (برای توضیح بیشتر به جلد 5 روش رئالیسم پاورقی استاد مطهری) این بیان به نظر ما تمام نیست، یعنی قرآن در مقام اثبات وحدت واجب الوجود نیست و اثبات وحدت واجب الوجود هم وافی به مراد قرآن نیست.
قرآن به این اکتفا نمیکند که کسی واجب الوجود را یکی بداند بلکه قرآن دعوت وحدت به الوهیت و ربوبیت میکند زائد بر وحدت الوجود. و موحد در قرآن کسی است که توحید در الوهیت و ربوبیت را پذیرفته باشد. یعنی علاوه بر اینکه معتقد است واجب الوجود یکی است باید معتقد باشد که خالق و صاحب اختیار و معبود به حق هم یکی است.
برهان تمانع اگر چه در جای خود برهانی است تام ولی ربطی به آیه شریفه ندارد چونکه آیه در مقام اثبات وحدت الوهیت و ربوبیت است و برهان تمانع فقط وحدت واجب الوجود را میرساند.
بیانی است که مرحوم علامه طباطبایی رضوان اللّه علیه در «تفسیر المیزان» فرمودهاند و مشابه به آن را در «نهایة الحکمه» بعد از اثبات واجب الوجود در بحثی تحت عنوان «فی انه لارب سواه» مطرح کردهاند. ما آن بیان را با اندک تفاوتی بیان و تأیید میکنیم:
نظام عالم ماده که معمولاً در قرآن به «سماوات» و «ارض» تعبیر میشود، نظامی است واحد و با هم پیوند ناگسستنی دارد، یعنی چنین نیست نظام آسمان از نظام زمین جدا باشد، و این چنین نیست که شئون مختلف زمین از هم گسسته باشد، مجموع عالم یک نظام، یک سلسله به هم پیوسته مانند حلقات زنجیر که در ارتباط تنگاتنگ با هم هستند حتی بالاتر از ارتباط حلقات زنجیر و کل یک سیستم را تشکیل میدهد.
این نظام واحد خواه ناخواه رب واحد و گرداننده واحد خواهد داشت. پس اصل بیان مبتنی بر وحدت نظام عالم است، این وحدت نظام عالم در برابر اعتقادی است که مشرکین داشتهاند که هر پدیدهای در جهان یک رب مستقل دارد، ربّ آسمان، ربّ آتش، ربّ آب، ربّ جنگ و ربّ مسایل عاطفی و ... از اینجور اعتقادات در بین مشرکین، چه مشرکین باستان و چه مشرکین عرب، کم و بیش وجود داشته است، قرآن در برابر یک چنین کسانی استدلال میکند که شئون انسان همه و همه را نظام واحدی است.
حال چگونه است که اجزاء عالم با هم ارتباط دارند و همه یک سیستم را تشکیل میدهد؟
شما یک پدیده ساده را در زندگی خودتان بررسی کنید. مثلاً قحطی در یک جامعه انسانی در یک مقطع تاریخی آیا این میتواند جدا از کل نظام هستی باشد یا نه؟ وقتی قحطی میشود و مردم از گرسنگی میمیرند در اثر کمبود و مواد غذایی است، حال چه که مواد غذایی کم شده است؟ باران کم باریده پس پدیده زمینی «گرسنگی مردم» مربوط به یک پدیده زمینی دیگر «عدم رویش گیاهان» است و این پدیده مربوط به یک پدیده جوی میشود و آن عدم نزول باران است، حال چه شده که باران نباریده است به خاطر اینکه شرایط بارش نبوده با این که خورشید و زمین و آب بوده ولی باید حرکات اینها طوری تنظیم شود که به موقع خودش باران ببارد. پس کمی باران مربوط به آسمان هم میشود، مربوط به زمین هم میشود، پس زمین در ارتباط با آسمان و آسمان در ارتباط با زمین است و این معنا ندارد که بگوییم آسمان رتبه مستقلی دارد و زمین رتبه مستقلی، چون نظام واحد به هم پیوسته یک گرداننده هم میخواهد. حال اگر هر چیز به طور مستقل بود، خورشید مستقل بود با ربّ خودش و زمین مستقل بود با ربّ خودش و ... هیچ وقت این عالم اداره نمیشد. بلکه همه اینها در ارتباط با همند و یک نظام هستند با ربّ واحدی. با این بیان وحدت خدا به عنوان «اله» و «ربّ» اثبات میشود و نه به عنوان واجب الوجود.
لازمه وحدت «اله» و «رب» این است که انسان معتقد باشد که عبادت برای غیر خدا جایز نیست، چون وقتی گفتیم که معبود به حقی جز اللّه نیست. پس ما هم نباید غیر از او را پرستش کنیم و این میشود توحید در عبادت.
آیا توحید در عبادت با توحید در الوهیت یک معنی است یا دو معنی؟
این دو گرچه متلازمند، یعنی توحید در الوهیت مقتضی توحید در عبادت است ولی یک معنی نیست. توحید در الوهیت مربوط به اعتقاد است و ناظر به عمل نیست خود به خود. و توحید در عبادت ناظر به عمل است و خود به خود و فی نفسه ناظر به عقیده نیست، پس توحید در الوهیت، ریشه توحید در عبادت است.
اگر کسی غیر اللّه را پرستش کند، این نمیشود مگر با اعتقاد به اینکه معبودی قابل پرستش غیر اللّه دارد. چون این کاری بوده اختیاری و عبادت نشانه این است که فی الجمله اعتقادی داشته است، پس شرک در عبادت هم نشانه و دلیل شرک در اعتقاد است، نه خود شرک بلکه دلیل آن.
از اینجا یک نکته ظریف روشن میشود که در بسیاری از روایات و بیانات علما که از روایات ائمه طاهرین (علیهم السلام) گرفته شده که یکی از گناهان کبیره، شرک شمرده شده است. با اینکه اگر کسی مشرک شد از دین خارج شده و دیگر نوبت به گناه نمیرسد که کبیره یا صغیره آن باشد.
میشود گفت: شرکی که موجب خروج از دین میشود شرک قلبی است و شرکی که گناه کبیره است شرک در عبادت است در مقام عمل. نهیهایی هم که از شرک شده غالباً ناظر به شرک در عمل و عبادت است که بهترین نمونه آن این است که عبادتی را که باید برای خدا باشد دیگری را هم در آن شریک بداند.
پس میتوانیم بگوییم نصاب توحید در اسلام توحید در الوهیت است که لازم توحید در ربوبیت است، یعنی توحید در واجب الوجود تنها کافی نیست و توحید در الوهیت هم باید باشد که مستلزم توحید در عبادت میشود.
2 ـ ربوبیت در تشریع.
ما وقتی معتقد شدیم که اللّه رب همه جهان هستی و از جمله انسان است معنایش این است که تمام شئون عالم در اختیار اوست هیچکس در عالم تصرفی نمیکند مگر به اذن او. پس اگر چنین معتقد شدیم که کسی بدون اذن خدا در عالم تصرف میکند استقلالاً این شرک است. ولی اگر معتقد شدیم که تصرفاتی دیگر هم غیر تصرف خدا هست ولی به اذن خدا، حتی خلق و احیاء موتی و ...، این شرک نمیشود چون اذن خدا در آن هست و خود خدا در قرآن هم به حضرت مسیح این افعال را نسبت داده است منتهی دنبال همه اینها فرموده: بِإِذْنِی.
خلق طیر: وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنِی
شفا مریض: وَتُبْرِیءُ الاَکْمَهَ وَالاَبْرَصَ بِإِذْنِی
در مورد انسان ربوبیت دیگری مطرح میشود که با ربوبیت سایر موجودات با اختیار و با شعور فرق میکند و آن اینکه انسان یکی از مهمترین شئونش این است که موجودی است مختار و انتخابگر. این کار اختیاری انسان هم صاحب اختیاری دارد که این اراده را به او داده و این اراده را توجیه و راهنمایی میکند. خود اینکه فرمان بدهد که این اراده را بکن به طوری که ملزم و موظّف باشد، این هم یک نوع صاحب اختیاری است.
پس ربوبیت در مورد انسان دو شعبه دارد: 1ـ تکوینی 2 ـ تشریعی.
پس اگر کسی معتقد باشد که غیر از اللّه دیگری حق قانونگذاری، فرماندهی استقلالی دارد این هم شرک است. این شرک که به یهود و نصاری نسبت داده شده است که: اتَّخَذُواْ أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِّن دُونِ اللّهِ. ربوبیت مسیحیان در مورد رهبرانشان این نبود که ایشان خالق و رازقند بلکه معتقد بودند که امر ایشان امر خدا و واجب الاطاعة است، حتی آنها حق دارند که قانون خدا را تغییر دهند، الان هم در مسیحت این هست که اگر شورای کلیسا امری تصویب کرد، مثل حکم خدا واجب الاطاعه است که این شرک در ربوبیت تشریعی است.
شرک شیطان هم از همین قبیل است که او معتقد به خالقیت اللّه; احیاء موتی در قیامت، معاد و ... بود و شاید اعتقادش بیش از ما بود، حتی با خدا مواجهةً صحبت میکرد و گفت که: خَلَقْتَنِی مِن نَّارٍ و برای خدا عزت و عظمت قایل بود که میگفت: فَبِعِزَّتِکَ ... و به قیامت معتقد است که میگفت: فَأَنظِرْنِی إِلَی یَوْمِ یُبْعَثُونَ و شاید اعتقادش بیش از ما و خیلی از روشنفکران بوده میگوید: إِلَی یَوْمِ یُبْعَثُونَ معتقد به قیامتی بوده نمیگفته که قیامت فلان است و ... میگفته: إِلَی یَوْمِ یُبْعَثُونَ .
پس چی شد که او رأس کفّار شد و همه کسانی که به جهنم میروند به تبع او میروند که: لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنکَ وَمِمَّن تَبِعَکَ ...
مگر چه نقصی در ایمانش بود؟ فقط نقصش این بود که معتقد بود که آنچه خدا میگوید حتماً نباید اطاعت کرد، خدا گفته که سجده برآدم کنید، ولی بیخود گفته، من از آدم افضلم. ربوبیت تشریعی خدا را قبول نداشت; اگر گفته بود: خدایا! امرت واجب الاطاعة است و من میبایست اطاعت کنم ولی جاهطلبی من، مانع میشود شاید تا این اندازه سقوط نمیکرد ولی او به امر خدا اعتراض کرد و در حقیقت به ربوبیت تشریعی اعتراض کرده، حال این اعتقاد در هر که باشد همین شیطان خواهد بود.
اینکه گفتیم معنای توحید در اسلام توحید در الوهیت است. به این معنی نیست که توحید مراتبی دارد که اگر کسی مراتب آخری را نداشت، مراتب دیگر در سعادت او تأثیر دارد ولی نه سعادت کامل; اینطور نیست. بلکه این معیار را اگر کسی معتقد بود اولین مرتبه سعادت را خواهد داشت ولی اگر نداشت هیچ سعادتی ندارد، یعنی از نظر اسلام فرق نمیکند بین کسانی که خدا را قبول ندارند و بین کسی که معتقد است خدا هست و توحید هم هست ولی ربوبیت تشریعی ندارد; بلکه شاید اولی بهتر از افراد قسم دوم باشد و به آن اندازه شدت عذاب نداشته باشند.
آنچه اسلام از ما میخواهد ربوبیت تکوینی و تشریعی است که اگر کسی این را قبول کرد اولین مرتبه توحید را دارد ولی اگر قبول نکند، ولو در ظاهر مسلمان باشد و قبول کرده باشد ولی به سعادت ابدی نخواهد رسید.
اگر کسی معتقد باشد که خدا نمیبایست این کار را کند مشرک است مثل اینکه کسی بگوید تعدد زوجات بیجا است، که او مرتد شود زنش بر او حرام است و ... یا اگر کسی قصاص را منکر شود.
پس آنچه از ما به عنوان اولین مرتبه توحید خواستهاند پذیرفتن توحید ربوبیت تکوینی و تشریعی است، اگر عمل هم نکنیم باید معتقد باشیم که هر چه خدا میگوید همان است و بس. و لو عقل آدمی به آن نرسد. اگر این اعتقاد بود اولین قدم در راه اسلام تحقق یافته است. این بود خلاصهای از توحید در الوهیت با ادله عقلی تا برسیم به ادله نقلی.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرین والحمدلله رب العالمین
درس سوم خداشناسی(2)
بسم الله الرحمن الرحیم
اولین مسألهای که در خداشناسی قرآن مطرح میشود این است که آیا در قرآن بر اثبات وجود خدا دلیلی آورده شده است یا نه؟ در بسیاری از تفاسیر مخصوصاً تفاسیری که نویسندگانش ذوق کلامی داشتهاند امثال فخر رازی، بسیاری از آیات را به منزله دلایلی برای اثبات صانع تلقی کردهاند و تقریباً تمام آیاتی که مشتمل بر آیات تکوینی الهی است را مشتمل بر راهی برای اثبات وجود خدا دانستهاند و تقریر در چگونگی و دلالت آنها کردهاند.
در مقابل این مفسرین، بعضی دیگر مدعی شدهاند که در قرآن مسأله وجود خدا مفروغ عنه دانسته شده و آیاتی که از طرف متکلمین دلیل برای اثبات صانع دانسته شده در مقام اثبات صانع نیست، و بیان قرآن بگونهای است که این مسأله را محتاج به اثبات نمیداند.
ما اگر بخواهیم مسأله را تفصیلاً بحث کنیم باید تمام آیاتی را که آنها دلیل دانستهاند بررسی کنیم ولی بحث تفصیلی مقتضای این بحث نیست لذا، ما یک راه حلّی به نظرمان میرسد که میشود این دو دسته را به هم نزدیک کرد; گو اینکه بسیاری از آیاتی که دسته اول دلیل دانستهاند مخدوش است.
در اینجا باید این مسأله را مطرح کرد که فرق است بین اینکه در قرآن چیزی را به عنوان مسأله مطرح کند مثل آیات توحید که برایش مستقیماً دسته اول شده است و بین اینکه استدلال نشده ولی بشود از آن استدلالی به دست آورد مثل مسأله وجود خدا، ما اگر از آیاتی که استدلال مستقیم نشده دلیلی به دست آوریم راه جمع بین دوقول است;آیاتی داریم که میتوان از آن برهان ساخت نه اینکه مستقیماً خودش در مقام اثبات صانع باشد و آنجایی که میگویند وجود خدا بدیهی است آنهم را تصدیق میکنیم ولی نفی نمیکند که از آیات قرآن بشود استدلال کرد.
از جمله آیاتی که میتوان از آنها برهانی به دست آورد، آیهای که در سیاق یک سلسه سؤالاتی از منکرین و مکذبین دعوت پیامبر انجام گرفته است:
أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَیْرِ شَیْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ (سوره طور/35)
آیا شما بدون خالق خلق شدید یا اینکه خودتان خالق خودتانید؟
سیاق آیه پاسخ سؤال نیست بلکه سؤالی است. و بعید نیست که این آیه با آن آیه توحید در استدلال فرق میکند این آیه استدلالی ندارد و به حسب ظاهر یک سؤالی است و بس.
در این آیه شریفه بحثهایی است:
1 ـ مفهوم ظاهری آیه چیست؟
بعضی گفتهاند من غیر شیء منظور من غیر غایة است یعنی آیا شما بدون هدف خلق شدهاید؟ مانند تعبیراتی که در قرآن هست که انسان عبث آفریده نشده است. ولی به نظر میرسد که منظور از من غیر شیء این باشد که: «من دون مادة قبلیة»; چون «من» در مورد ماده به کار میرود مانند: «من تراب»، «من طین» .....
این سؤال درست است ولی گویا با سیاق آیه سازگار نیست، چون بر فرض که از عدم آفریده شده باشند و کسی بگوید خدا ما را از عدم آفریده است. خوب، این چه ربطی به دعوت پیامبران و ردّ ایشان دارد؟ و چه ربطی به تکذیب خدا و پیامبران دارد؟ پس بعید است که این منظور باشد.
لذا استظهار اینکه من غیر شیء منظور من غیر خالق باشد مخصوصاً با قسمت بعدش مناسبتر است، یعنی از دو حال خارج نیست یا خالقی ندارید و از عدم بودهاید و یا خودتان خالق خودتان هستید. و این دو را که نمیتوانید بگویید پس باید بپذیرید که خالقتان اللّه است، علی الظاهر این استظهار روشنتر از دو نظر قبلی است.
روی این فرض که آیه معنایش این باشد، میگوییم از این آیه میشود برهانی برای اثبات واجب استنباط کرد (باید توجه داشت که نمیگوییم آیه استدلال میکند بلکه میشود از آن استنباط کرد)
از این تعبیر آیه استنباط میکنیم که اشاره دارد که در مخلوقیت انسانها جای تردید نیست، و نمیشود گفت که همینطوری خلق شدهاند و یا اینکه خودشان خالق خودشان باشند، پس باید خالق داشته باشند، خالقی که خود خالق نخواهد و الا تسلسل.
پس این آیه به عنوان نمونه معلوم شد که روشن است که در مقام استدلال نیست، بلکه میشود از آن دلیلی استنباط کرد. سایر آیاتی هم که برای اثبات صانع استدلال شده شبیه به همین آیه میباشد و انصافش این است که هیچ کدام در مقام استدلال نیست (تا آنجایی که ما بررسی کردهایم)
مسأله دیگر:
اگر ما از آیات دلیلی استنباط کنیم این استدلالات مانند استدلالاتی میشود که علماء الهیات با فلاسفه و متکلمین کردهاند که از همه اینها یک عنوان کلی اثبات میشود، برهان عقلی خودبه خود شخص اثبات نمیکند. به عنوان مثال اگر دلیل بیاوریم که در این اتاق کسی هست و ثابت کنیم که آن هم یکی بیشتر نیست باز آن انسان واحد یک عنوان کلی است که بر هر کسی قابل انطباق است. برهان سروکارش با مفاهیم کلی است ومفهوم آن هم کلی است.
پس هرگونه برهانی که از قبیل علوم حصولی است و برای اثبات واجب اقامه شود، همه یک عنوان کلی را اثبات میکند، فلاسفه برای عنوان کلی واجب الوجود یا متکلمین برای عنوان صانع، بر طبق برهان حرکت عنوان المحرک للعالم، بر طبق برهان نظم ناظم العالم، همه و همه عناوین کلیه، اثبات میشود نه شخص خاصی.
حال اگر از قرآن هم براهین اصطیاد کنیم از همین قبیل است که خدا را با صفتی کلی بشناسیم، خالق، ناظم، امثاله .
حال آیا نوع دیگری از معرفت از قرآن به دست نمیآید که معرفت به خود خدا تعلق بگیرد نه به مفاهیم کلی و عقلی؟
در این باره هم بحثهایی هست، آنچه میشود گفت به طور اختصار اینکه این استظهار از قرآن بعید نیست که قرآن بفرماید انسان میتواند خدا را با علم حضوری بشناسد و شناخته است. (با توجه به اینکه علم حضوری دارای مراتبی است)
این را از جهاتی از آیاتی میشود استفاده کرد البته به آناندازه که ما خیال میکنیم که از آیات چنین ظهوری بعید نیست ولی اینکه واقعاً چنین باشد، این را ادّعا نداریم. معمولاً سروکار ما با ظهورات است هر چه از این به بعد هم به قرآن نسبت میدهیم استظهار است نه تفسیر قطعی.
ما خیال میکنیم از بعضی آیات میشود چنین مسألهای از قرآن استظهار کرد که انسان میتواند چنین علمی پیدا کند و پیدا کردهاند که انسان با علم حضوری خدا را بیابد (مخصوصاً با همراهی بعضی روایات که امامان (علیهم السلام) مفسرین حقیقیاند).
از جمله آیات دالّ بر این مسأله آیه فطرت و آیه میثاق با همدیگر میباشد.که آیه فطرت در این مطلب آن چنان روشن نیست ولی با توجه به آیه میثاق و روایات روشن میگردد. اینک آیه فطرت:
فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ (روم/30)
درباره این آیه بحثهای زیادی هست که این فطرت یعنی چه؟ آیا دین (یعنی مجموعه احکام الهی) فطری است یا چیز دیگری؟ اگر احکام فطری است آیا یعنی تکتک احکام با فطرت شناخته میشود؟ این را که نمیشود مستلزم شد; بعضی گفتهاند: یعنی اصول احکام موافق با فطرت انسانی است; مثلاً ما یک سلسله احکام عبادی داریم، که روح اینها پرستش اللّه است که این امری است فطری که طبعاً در مقابل ولینعمت انسان باید کرنش کند و یا انسان در مقابل کمال مطلق باید خضوع کند و ... و همینطور درباره زکاة و انفاق و پول خرج کردنها که میگویند اصل اینها کمک به دیگران و رسیدگی به ضعفاست که اینهم فطری است; انسان بالطبع وقتی با آدم علیلی روبرو میشود میل دارد به او کمک کند; پس قوانین فطری اصلش فطری است.
بعضی برای فطری بودن تقریب دیگر کردهاند و آن اینکه:
احتمال دیگر: «اقامة الوجه للدین»، یعنی خود را در مقام تسلیم مطلق در برابر خدا در آوردن، یعنی کاملاً حواست جمع این باشد که همیشه اطاعت خدا کنی، سپس میفرماید: فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی ... یعنی این خداپرستی فطری است، اما چگونگی آن را آیه نمیگوید که فطری است یا نه; پس یعنی همین توجه به پرستش خدا امریست که مقتضای فطرت است; اینجا یک معنایی برای فطری بودن خداپرستی به دست میآید و آن خداشناسی است، بعد از قبول تقریر دوم مقدمهای به آن ضمیمه میشود و آن اینکه اگر فطرت تسلیم در برابر خدا اقتضا میکند پس باید خدا را شناخت. یعنی قبل از اینکه فطرةً خدا پرستیم، فطرةً خداشناسیم (در اینجا یک مفهوم دیگری هم هست و آن خداجویی است که الان مورد بحث نیست) آنچه مورد بحث ماست این است که خداپرستی و خداشناسی فطری است .
از آیه میثاق به دست میآید که اجمالاً قرآن معتقد است که انسانها همه در یک نشئهای، یک علمی به خدا پیدا کردهاند که این آنها را با خدا آشنا کرده است
وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَی أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّکُمْ قَالُواْ بَلَی شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِینَ ، أَوْ تَقُولُواْ إِنَّمَا أَشْرَکَ آبَاؤُنَا مِن قَبْلُ وَکُنَّا ذُرِّیَّةً مِّن بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِکُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ . (اعراف / 172 و 173)
این آیه یکی از آیات مشکل قرآنی از نظر تفسیر است که بحثهای زیادی دارد که این بحث جای آنها را ندارد. لذا اینک استظهار اجمالی خودمان را در حد ارتباط با این بحث عرض میکنیم:
به نظر میآید آنچه مسلم است در این آیه قابل انکار نیست این است که انسان در یک جایی در یک نشئهای هر فردش اجمالا با خدا آشنا شده به جوری که صحیح بودند که از آ ن چنین حکایت کند که خدا سؤال کند: أَلَسْتَ بِرَبِّکُمْ و آنها جواب دهند حال به چه صورتی بودند کاری نداریم ولی این قابل انکار نیست که آیه میگوید: آدمیزاد شناختی نسبت به خدا پیدا کرده که آن را با چیز دیگری نمیتواند عوض کند، روز قیامت که میپرسند چرا جای خدا پرستیدید؟ نمیتواند بگوید: «انّما اشرک آباونا». چون معرفتی پیداکرده که این عذرها را قطع میکند، اشتباه درتطبیق نکرده، با خود خدا آشنا شده آن چنان آشنایی که با کس دیگر اشتباه نمیکند، و این همان لازمه علم حضوری است.
البته در مرحله اول قبول این استظهار برای مبتدئین قابل قبول نیست ولی توصیه میکنم روایات ذیل این آیه را مطالعه کنید که میفرماید: اراهم نفسی و راوی سؤال میکند: اکان ذلک معاینة؟ قال: (علیه السلام) بلی خدا را دیده میشناسد ولی حال که در مادیت فرو رفته او را فراموش کرده است. همین است که میگوییم: علم حضوری اگر ضعیف باشد مورد غفلت قرار میگیرد; یادشان رفته ولی معرفت در عمق وجدانشان باقی مانده است.
باز روایت دارد که: وَ لَوْلَا ذَلِکَ لَمْ یَعْرِفْ أَحَدٌ رَبَّه مَنْ خَالَقَهُ وَ مَنْ رَازَقَهُ این باز شاهد بر این است که علم حضوری بوده است، چون علم حصولی عنوان کلی اثبات میکند نه معینی را. نکته مورد تکیه این است که اینجا نگفته «لم یعلم احد ان له خالق» که این همان عنوان کلی است و مورد براهین فلسفی ولی گفته یَعْرِفْ أَحَدٌ رَبَّه مَنْ خَالَقَهُ که این همان علم حضوری است، نتیجه این اشعار این شد که اشخاص فهمیدند که خالق ایشان کیست; اگر ما به براهین اکتفا کنیم آنها به ما میگویند که: « انّ لنا ربّاً» ولی آیه میگوید: أَلَسْتَ بِرَبِّکُمْ که این شخص معینی است نه عنوان کلی. و لذا امام (علیه السلام) میفرماید: وَ لَوْ لَا ذَلِکَ لَمْ یَعْرِفْ أَحَدٌ مَنْ خَالَقَهُ وَ مَنْ رَازَقَهُ که آن یک نوع مواجهای بوده است که خود خدا را با او روبرو شدهاند وخود خدا را دیدهاند (البته نه با عین ظاهری بکله با عین حضوری) البته حالا هم اگر اسباب مادی کنار رود انسان با همان خود خدا ارتباط پیدا میکند.
مافعلا استظهار میکنیم که از مجموع آیه فطرت و میثاق و روایات مربوطه فهیمده میشود که انسانها معرفتی به خدا پیدا کردهاند بشکلی که خود خدا را دیدهاند.
وظیفه ما این است که آن علم حضوری را تقویت کنیم، این معرفت را تقویت کنیم که دوباره با علم حضوری خود خدا را بیابیم.آنچه مدعای ماست این است که انسان در دلش رابطه با خود خدا دارد اگر این رابطه با عبادات و حضور قلب تقویت شود حالتی برای انسان پیدا میشود که خود خدا را مییابد.
این «یا الهی» که ما میگوییم این یک عنوان کلی است، ای کسی که خالق ما هستی، اما اگر با حضور قلب علم حضوری است و خود خدا را مییابد. روایتی در تحف العقول است که مردم خدا را «عن غیب» عبادت میکنند ولی گاهی است ممکن است برای بعضی اشخاص در حالات مناجات انسان طوری شود که مفاهیم یادش برود ولو در ظاهر میگوید و روی عادت است و اینجا گویا خود خدا را مییابد. این همان علم حضوری است که زنده میشود.
ولی باید توجه داشت که این علم بدین معنی نیست که مفاهیم پوچ است; لذا ما تا در این عالم هستیم آن موقف را فراموش کردهایم و چارهای جز کار با مفاهیم کلی هم نداریم.
روش ائمه اطهار (علیهم السلام) و پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) هم چنین بوده است; خود قرآن هم چنین کاری میکند. ولی بحث در این بود که آیا همه مطالب قرآن از همین سنخ مفاهیم است یا نقشی دیگر هم دارد.
ما اینجا ادعا داریم که بسیاری از آیات سیاقش جوری است که اگر آدم دل به آیات بدهد و توجه کند کمکم آن معرفت ذهنی دوباره زنده میشود و پردهها برداشته میشود.
من باب مثال در سوره انعام حدود آیه90 تا 100 آیاتی است که یک سلسله علامات و آیات الهی را بیان میکند: فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَی یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِِ ...
پس از ذکر این سلسله آیات الهی میفرماید: ذَلِکُمُ اللّهُ رَبُّکُمْ این خدای شماست کجا میروید؟ یعنی این اللّه است، شما میتوانید با او از طریق همین آیات الهی آشنا شوید وقتی در این دقت کردید کمکم دل آشنا میشود و معرفت ظهور پیدا میکند
اگر با یک دل آمادهای دقت کنیم خواهیم دید که ذَلِکُمُ اللّهُ و خود خدا را میبینیم البته نه با دیدن چشم. به هر حال این هم ادعایی بلکه استظهاری است که قرآن علاوه بر ادله عقلی نقش تقویت علم حضوری دارد.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرین والحمدلله رب العالمین
درس چهارم خداشناسی(3)
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث دیگری که در اینجا مطرح میشود اینکه از نظر قرآن تا چه حدّ میتوان خدا را شناخت; در این زمینه سخنان متناقضی شنیده میشود که بعضی معتقدند که خدا را نمیشود شناخت مگر به اوصافی که در کتب سمایی و روایات آمده است، و همینطور گفته میشودکه اسماء خدا توقیفی است، صفات هم توقیفیت دارد. و بعضی در مقابل میگویند که ذات خدا را میشود شناخت.
از نظر قرآن تا چه حد میتوان خدا را شناخت؟
در مقدمه گفتیم که شناخت خدا به دو صورت ممکن است حاصل شود، با علم حصولی و با علم حضوری; شناخت حضوری به یک معنی به ذات خدا تعلق میگیرد، لذا در این جا سؤالی مطرح میشود که وقتی ممکن باشد حضوراً ذات خدا را بشناسیم، پس اینکه میگویند که خدا را نمیشود شناخت یعنی چه؟
در اینجا باید توضیح دهیم که شناخت حضوری چنانچه قبلاً گفتهایم دارای مراتبی است، هم ازنظر شدت و ضعف و هم از نظر وسعت دائره; و به طور اجمال میتوان گفت هر کس به اندازه وسعت وجودی خودش خدا را میشناسد. برای تقریب به ذهن مثالی به محسوسات میزنیم; اگر کسی نگاه به آسمان بیندازد و آسمان و ستارگان را ببیند; سپس در مرتبه دوم از یک روزنهای به آسمان نگاه کند و آسمان و ستارگان را ببیند; در هر دو صورت به آسمان نگاه کرده است ولی در مرتبه اولی طوری آسمان را دیده است، در مرتبه دومِ آن کامل بودن درکار نبوده است. هر چند آسمان دیده است. در اینجا هم خدا را میشناسند منتهی به اندازه وسعت دائره وجودی خودشان.
بنابراین به یک معنی میشود گفت ذات خدا را میشود شناخت منتهی هر کس به اندازه خودش. تعبیر بهتری که در اینجا میشود گفت و کم و بیش در روایات هم وجود دارد این است که تجلّیات الهی و سبحات وجه الهی برای هر کس به اندازه لیاقت خودش ظاهر میشود; با علم حضوری هر کس تجلیات الهی را میبیند ولی این تجلیات هم از نظر قوت و ضعف و هم از نظر وسعت و ضیق فرق میکند.
پس آنچه را مسلّم که نمیشود شناخت ذات الهی است در مرتبهای که خودش خودش را میشناسد که مرتبه بینهایت وجود است و چون مخلوقات با محدود بودن توأمند، لذا هر مخلوقی هر قدر عظیم باشد، به هر حال احاطه بر بینهایت (ذات الهی) نمیتواند پیدا کند، آنچه ناممکن است علم احاطی به ذات مقدس حق تعالی است. اما میتوان گفت معرفتی به ذات، تعلق بگیرد به اندازه ظرفیت عارف.
اگر کسانی گفته باشند که ذات را نمیشود شناخت منظورشان که این جور معرفت نیست که با علم حضوری نمیشود خدا را شناخت بلکه منظورشان علم حصولی بوده ولی با علم حضوری میشود. و از روایاتی هم که داریم از قبیل: لَاتَفَکَّرُوا فِی ذَاتِ اللَّه و یا مثلاً: تَفَکَّرُوا فِی صِفَاتِ اللَّه. معلوم است که علم حضوری را نمیگوید، چون معرفتی که از تفکر به دست میآید، معرفت به ذات خدا نمیباشد ذاتاً، بلکه معارف کلی بالعرض به شخص نسبت داده میشود و ذاتاً کلی است شخصی را معین نمیکند. به هر حال اینکه نهی از تفکر در ذات خدا شده، چون تفکر ما را به ذات رهبری نمیکند; حتی وقتی ما میگوییم که وجود دارد که واجب الوجود است. ذات را نشناختهایم، بلکه عنوان ذات را شناختهایم; خود وجود را نشناختهایم بلکه وجود خدا را مثل همه وجودهای دیگر با علم حضوری میتوان شناخت.
در اینجا ادعاهای دیگری هم وجود دارد:
ادعای بعضی متکلمین شیعه:که ما آنچه درباره خدا میشناسیم و الفاظی که درباره خدا به کار میبریم آنچه را حقیقتاً به خدا میتوانیم نسبت دهیم جهات منفی و صفات سبیله است. یعنی وقتی میگوییم خدا عالم است، در واقع میخواهیم بگوییم خدا جاهل نیست و گرنه عالم بودن خدا را که نمیفهیم; وقتی که میگوییم خدا قادر است، ما قدرت خدا را نشناختهایم بلکه معنایش این است که عاجز نیست و حتی درباره وجود هم که میگوییم خدا موجود است یعنی معدوم نیست. خلاصه همه معرفتهای ما درباره خدا به امور سلبی برمیگردد و هم ذات و هم اسماء و صفات خدا بالاتر از آن است که ما بشناسیم.
برای این مطلب گاهی با وجود عقلی استدلال میشود و گاهی با وجود نقلی (استظهار از آیات و روایات). از باب نمونه از وجوه عقلی که در اینجا گفته میشود این است که معرفت یک شیء یا باید احاطه بر وجود او باشد و یا باید صورتی از آن شیء نزد ما حاضرشود. اما بر ذات خدا که احاطه پیدا نمیکنیم و خدا هم که صورت ندارد، مفاهیمی هم که نسبت میدهیم، مفاهیمی است که ما از معقولات گرفتهایم با علم خدا یک صورت ذهنی ندارد که ما با لفظ عالم از آن حکایت میکنیم. مفهوم علم را ما از علمهای امکانی خود به دست آوردهایم و این مفهوم فقط بر اشباه خودش قابل تطبیق است بدین صورت که خودم عالم هستم، کسی دیگر هم مثل من عالم است، حال درباره خدا که علم او مثل علم من و مثل من نیست پس چه جوری است؟ ما علم خدا را نمیدانیم چه جوری است، پس همین اندازه میدانیم که جاهل نیست. و همچنین مفهوم قدرت و ... و مفهوم وجود. وقتی میگویم خودم وجود دارم، وجود امکانی خودم را میفهمم، وجود سایر ممکنات را هم میفهمم ولی در وجود خدا که اینجور نیست. پس نمیدانم چه جور است و ما میدانیم که معدوم نیست.
جواب این حرف:
این وجه که افراطی است در تنزیه تمام نیست چون شما صحیح میدانید که ما جهل را از خدا سلب کنیم و بگوییم خدا جاهل نیست، پس میفهمیم که جاهل نیست، حال ما از ایشان سؤال میکنیم که جهل یعنی چه؟ آن جهلی که میفهمیم یعنی چه؟ جهل یعنی عدم العلم، پس تا علم را نفهمیم عدم آن را (جهل) نمیفهمیم، جهل مفهومی است عدمی و همینطور عجز در مقابل قدرت که عجز مفهومی است عدمی یعنی عدم القدرة، تا قدرت را نفهمیم که عجز را نمیفهمیم و حتی خود مفهوم عدم، عدم که چیزی نیست. تا مفهوم وجود را درک نکنیم که عدم فهمیده نمیشود، عدم یعنی لاوجود. پس این صفات سلبیه متعلقاتی دارد که باید مفهوم اینها را از آنها; عند امر وجودی اخذ کرد.
ایشان میگویند: ما علم خود را که میدانیم، پس عدمش جهل است، پس مفهوم جهل را فهمیدهایم.
جواب میدهیم که در اینجا مغالطهای انجام گرفته است. و آن اینکه اگر جهل عدم علمی است که ما داریم، علم ما که محدود و خاص است، پس جهل یعنی نبودن علم محدود، حال این عدم دو نقیض دارد 1 ـ علم نامحدود 2 ـ جهل ما. پس علم نا محدود هم یکی از مصادیق نبود علم محدود است، پس علم نامحدود جهل است. مثل این است که بگوییم وزنه یک کیلویی روی میز نیست که این دو مصداق دارد 1 ـ اصلاً وزنهای نیست 2 ـ وزنه دو کیلویی هست.
خلاصه همیشه نفی مقید دارای دو مصداق میباشد. و نتیجه این میشود که بگوییم علم نامحدود هم جهل است، پس اگر گفتیم علم خدا نامحدود است بنابر حرف مذکور باید گفت خدا نعوذ بالله جاهل است.
پس همانطور که نمیتوانیم بگوییم خدا عالم است، نمیتوانیم بگوییم خدا جاهل نیست، چون آن جهلی که ما سراغ داریم، جهلی است که در خور ماست و آن عدم علم مقید است، عدم علم ما که گفتیم از این دو مصداق گرفته میشود.
به عبارت روشنتر: آن چیزی که میخواهید از خدا سلب کنید مفهومش هم وزن با مفهوم وجودی است. همان اندازه که علم را میفهمیم، همان اندازه هم عدم الجهل را و اینطور نیست که عدم الجهل را بفهمیم ولی علم را نفهمیم. این دو مفهوم با هم درک میشود.
نکته:
در اینجا نکته دقیقی هست که اینها خواستهاند آن را به دست بیاورند و این بیانات را کردهاند، ولی آن را پیدا نکردهاند و آن این است که: در علم حصولی چنانچه قبلاً گفتیم که ذات شیء را نمیشناسد، ناچار باید با مفاهیم کلی ذات را شناخت در این مفهوم کلی ناچار باید مصداقش درک شده باشد تا با تجرید معنای کلی آن به دست بیاید، یعنی مفهوم کلی در صورتی درک میشود که مسبوق به ادراک جزیی باشد، ما وقتی میتوانیم مفهوم انسان را درک کنیم که قبلاً یک فرد انسان را شناخته باشیم، هر مفهوم و ادراک کلی مسبوق به یک ادراک جزیی است.
خوب مفاهیمی که ما به خدا نسبت میدهیم مفاهیمی است کلی: عالم ـ قادرـ حیّ ...، این مفاهیم را باید قبلاً مصداقش را درک کرده باشیم; آن مصداقش را کجا درک کردهایم؟ آیا مصداقش خود علم خداست و یا علم ماست. علم خدا را که نشناختهایم، پس علم ماست و در نتیجه مفهوم کلی آن هم برخود علم، تطبیق میکند .
از این اشکال باید جواب داد، متکلمین در جواب این ماندهاند و لذا گفتهاند که هیچ صفتی را نمیشود به خدا نسبت داد ولی غفلت کردهاند از اینکه ذهن انسان قدرتی دارد که می تواند بعد از درک جزیی، مفهوم را توسعه و تعمیم بدهد، آنقدر از خصوصیات وجودیش حذف میکند که بر موجودات خیلی کاملتر و خیلی نازلتر هم قابل صدق باشد، ما خودمان را درک میکنیم به اینکه جسمی هستیم، مفهومی که از بدن خود عنوان یک جسم میگیریم، آن قدر تجرید شده است که بر غیر انسانها، بر نباتات و جمادات هم صدق میکند. این کار ذهن است که میتواند در مفهومگیری آنقدر جهات وجودی را وسیع نگاه کند که شامل مفاهیم زیادی شود.
ما ابتداءً وجود را از وجود خودمان میشناسیم، اما این مفهوم آن قدر وسیع است که شامل تمام موجودات کامل و نازل هم میشود. ذهن یک دیدگاه وسیعی دارد که از آن دیدگاه، مفهوم وجود را گرفته و این دیگاه میتواند شامل وجود خدا و شامل پستترین اعراض هم بشود. مفهوم یک مفهوم است مصادیق فرق میکند، البته این معنای آن نیست که وجود همه یکی است; بلکه جهتی است که در همه اینها مشترک است و آن اینکه در مقابل عدم مطلق واقع میشود. مثلاً مفهوم دیدن که ما درک میکنیم فقط به دیدنیها صدق میکند و شامل شنیدنیها نمیشود ولی گاهی این را آن قدر وسعت میدهیم که شامل شنیدنیها هم میشود که بنابراین که آن هم احساس است و گاهی از آن منظورمان درمقابل جهل مطلق است که شامل علم حضوری هم میشود.
در جهل هم همینطور، ابتداءً نفی خاص پیدا میکند و گاهی نفی کلی میکند که این جهل مطلق است در مقابلش مطلق العلم است. به هر حال ما موجودات محدودی را که درک میکنیم دست کم میتوانیم با یک قید منفی آن را به مفاهیم نامحدود توسعه دهیم. درست است که علم نامحدود است ولی علم نامحدود هم داریم، وجود خودمان هر چند محدود است ولی میتوانیم بگوییم که وجود نامحدود هم قابل فرض است، وجود با نهایت و یا علم بینهایت و ...
این بدان معنی نیست که وجود را نشناختهایم، بلکه معنایش بدیهی است اما چون مصداقی که ما درک میکنیم مصداقی محدود بوده میگوییم وجودی است (یعنی همان وجودی که از وجود خودمان درک میکنیم) نامحدود (که مصداق وجود ما نیست)
علم، صدها قید دارد که اگر اینها را لحاظ نکنیم، کمکم گسترش پیدا میکند تا آنجا که اگر تمام قیدها حذف شود، میشود علم بینهایت باز همان علمی است که در خودمان میفهمیم ولی مصداق فهم ما نیست.
دلیل نقلی
از جمله وجوه نقلی بعضی آیات قرآن است به این تعبیر:
سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ
آنچه را مردم وصف میکنند خدا از آن منزّه است، پس آنچه خدا از آن منزه نیست نمیتوانیم بگوییم، چون هر چه بگوییم خدا از آن منزّه است.
این تعبیر سبحان اللّه عما یصفون در چهار، پنج مورد آمده است که در غالب اینها فاعل آن مشرکین است، که آنها قابل استدلال در این بحث نمیباشد.چون بحث در این است که خدا از صفاتی که مؤمنین میگویند منزه است فقط یک آیه هست که ممکن است چنین معنایی بدهد:
سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِینَ. ( والصافات/160-159)
البته در اینجا هم، فاعل مشرکین و یا سایر کفارند ولی از آن استثناء چیزی فهمیده میشود; این استثناء منقطع است چون وقتی فاعل یصفون، مشرکین شد پس عبادالله المخلصین، استثناء منقطع میشود. درباره استثناء منقطع نحویون بحثی دارند که آیا استثناء منقطع دلالت بر حصر میکند یا نه؟ بسیاری از محققین و ادبا گفتهاند: دلالت بر حصر میکند و حتی حصرش ابلغ و رساتر از استثناء متصل است. بنابراین استثناء منقطع ابلغ در حصراست. روی این مبنا که استثناء منقطع را دلیل بر حصر بدانیم در این آیه میفرماید:
سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ ... یعنی نه تنها از وصفی که مشرکین نسبت میدهند خدا منزه است، بلکه از هر وصفی مگر آنچه عباد مخلص میگویند. پس روی این مطلب خدا از هر وصفی هر کس بگوید منزه است مگر عباد الله المخلصین و ما هم که مخلص (اخلصهم الله لنفسه) نیستم، پس ما وصف حقیقی خدا را نمیفهمیم، چون هر چه بگوییم خدا از آن منزه است.
این مطلب سرو صورتش خیلی بهتر از مطلب گذشته است و واقعاً وجه قابل توجیهی دارد که باید در حلّش دقت کرد. جواب این شبهه به نظر ما همان است که درباره علم حصولی گفتهایم که ما وقتی اشیاء را با یک عناوین کلی بشناسیم ذات شیء شناخته نشده است، اوصافی را هم که ما به یک عناوین کلی بشناسیم باز حقیقت وصف را نشناختهایم; حال اگر وصف کنیم موجودی را که نیازمند است، این عنوان فقر و احتیاج که در لسان فلسفی امکان میگویند، این وصف را ما حقیقتاً نشناختهایم بلکه در حد همین عنوان کلی درک کردهایم. چون چیز خارجی به نام فقر نداریم. اما وصف اشیاء فقیر را به عنوان فقیر میفهمیم یعنی چه؟ این صفات در واقع مفاهیم انتزاعی است، گاهی ما یک فردی از ماهیت را درک کردهایم بعد خود آن ماهیت را به صورت کلی در ذهنمان تصور میکنیم، مثلاً رنگ سفیدی را حس کردهایم بعد ماهیت آن را در ذهن مفهوم سفید میگوییم که کاملاً آن سفیدی را نشان میدهد، اما مفاهیم انتزاعی اینجور نیست، مفاهیم انتزاعی احتیاج به تلاش ذهن دارد واقعیت آنها شیء را نمییابد چون واقعیتی خاص ندارد. ذهن ملاحظهای میکند و انتزاعی میکند، یک چنین انتزاعاتی وقتی عام میشود که همان معقولات عامه فلسفی است، اینها نشان دهنده یک شیء خاص نیستند بلکه عناوین عقلی هستند که ساخته ذهن ماست. اگر ذهن ما نبود این عناوین واقعیت نداشتند.
(در فلسفه گفتهایم که معقولات تامه فلسفی ما بازاء خارجی ندارند، انتزاعیات ذهن ما بیش نیستند، عروضش در ذهن ماست)
پس ما معنایی که به خدا نسبت میدهیم از قبیل اوصاف وجودی است که به صورت معقول درک میکنیم مخصوصاً که در جای خودش ثابت میکنیم که خدا ماهیت ندارد. آنچه ما به خدا نسبت میدهیم از قبیل اوصاف ماهیت نیست، «الحق ماهیته انیته» پس اوصاف ما در واقع مصنوع ذهن ماست، این است که با این مفاهیم حقیقت، حقیقت تجلیات خدا شناخته نمیشود. اگر کسی آن تجلیات را دید و مفهوم را مرآة او قرار داد این وصفش صحیح است. ولی دیگران که خدا را ندیدهاند و اوصاف خدا را که نیافتهاند، بلکه تعمیمات ذهنشان است، حواله به غائب میدهند که مثلاً عالمی است نه مثل علم ما، قادر است نه مثل قدرت ما و ... حواله به غائبی است و این حق است، هر کسی بخواهد خدا را از راه علم حصولی بشناسد نتیجهاش همین است.
با مفاهیم، نه ذات و نه صفات ذاتی شناخته نمیشود، اگر ما بخواهیم ذات خدا را بشناسیم با مفهوم نمیشود این مفاهیم ذهن ما مفاهیمی است محدود همراه با قید نامحدود. لذا در روایت است که وقتی میگوییم خدا عالم است یعنی: «عالم لاکعلمنا».
لذا آنچه را با علم حصولی درک میکنیم و هر مفهومی که میخواهیم نسبت دهیم باید بین تنزیه و تشبیه باشد نه اینکه اصلاً حرفی نزنیم و ساکت باشیم که این تعطیل است و نه اینکه مصادیق خودمان را به او نسبت دهیم که این تشبیه میشود. پس باید بینهما این طور گفت: «عالم لاکعلمنا; قادر لا کقدرتنا ...»
پس سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ یک معنی دقیق میتواند داشته باشد و آن اینکه اوصاف حقیقی خدا را هیچ کسی جز کسانی که با علم حضوری یافتهاند هیچکس نمیتواند بشناسد.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرین والحمدلله رب العالمین
درس دوم خداشناسی(1)
بسم الله الرحمن الرحیم
اولین بحثی که در معارف قرآن در نظر گرفتیم بر حسب فهرست مذکور بحث «خداشناسی» میباشد.
قبل از ورود به بحث دو مقدمه را متذکر میشویم:
مقدمه1ـ شناخت یک چیز به دو صورت تصور میشود; به حسب آن شیء مورد شناخت;
الف: گاهی آن شناخت کلی است.
ب: گاهی آن شناخت شخصی است.
اگر شناخت کلی باشد طبعاً با مفاهیم عقلی خواهد بود، چون عقل جز مفاهیم کلی درک نمیکند، ولی اگر شناخت متعلق به یک شیء خاصی باشد و موجودی مشخص، این باز دو صورت دارد.
الف: این شیء خاص را به خصوصیت میخواهیم بشناسیم.
ب: به عنوان این که کلی است میخواهیم بشناسیم (که این قسم به هم آن صورت اول یعنی شناخت کلی برمیگردد)
مثال: میگوییم ماهیت انسان را ما میشناسیم که حیوان ناطق است، این شناخت ما به ماهیت انسان، شناخت کلی است نسبت به یک امر کلی; وممکن است شناخت، ماهیت نباشد یک عنوان باشد. مانند: عنوان علة که موجودی است که موجودی دیگر به او نیازمند است. پس متعلق شناخت کلی دو گونه است 1 ـ ماهیت کلی 2 ـ عنوان کلی. در اینجا شناخت ما بدون شک کلی خواهد بود و نمیشود با ادراک شخص شناخت.
اما اگر متعلق شناخت، امر جزیی باشد مثل زید، این را به دو صورت میتوانیم مورد شناخت قرار دهیم: 1 ـ با عنوان کلی زید از آن جهت که انسان است، میگوییم زید به حیوان ناطق ولو بر شخص حمل شده ولی در حقیقت مال ماهیت نوعیه انسان میباشد، اما اگر شخصی را بخواهیم بشخصه بشناسیم، یعنی به وجود الخاص، در اینجا عقل کارهای نیست در اینجا شناخت ما یا با علم حضوری است و یا با ادراک حسی، مثلاً رنگ خاصی را با چشم میبینیم، تا مادامی که آن رنگ را میبینیم، شناختی نسبت به آن رنگ خاص داریم، شناختی است خصوصی (که گاهی به علم حضوری مسامحة حس هم میگویند.)
این مقدمه بدان خاطر ذکر شد که وقتی صحبت از معرفت خدا میکنیم و قرآن از آن بحث میکند، توجه داشته باشیم که آیا معرفت خدا به عنوان کلی بحث شده در قرآن، یا به عنوان وجود خاص، اگر چیزی را به برهان ثابت کنیم هیچگاه وجود خاص را نشان نمیدهد، بلکه تحت عناوین کلی نشان میدهد، اگر جایی معرفت مربوط به یک موجود مشخص باشد آنجا یا باید با علم حضوری باشد یا با حسّ . درمورد خدا که حس وجود ندارد پس با علم حضوری است.
به عبارت روشنتر: گاهی ما میخواهیم خدا را با عقل بشناسیم در این صورت شناخت ما کلی میباشد و با راه عقلی و شناخت عقلانی خدا ما را هیچگاه با خود خدا آشنا نمیکند، نهایت این است که میدانیم خدایی هست با صفاتی، امّا حالا آن خدا کو؟ ما آشنا نشدیم، راهی به او پیدا نکردیم، فلسفه و عقل، ما را هیچگاه با خود خدا آشنا نمیکند و عقل ما به ذات الهی رهنمون نمیشود. شاید آن روایت شریفه منقوله از امام باقر (علیه السلام) ناظر به چنین مطلبی باشد که: کُلّما مَیّزتموه بِاَوهامِکُم فی ادقّ مَعانیهِ فَهُوَ مَخلوق لَکُم مَردود اِلَیکُم.
ولی معرفت خدا منحصر به این راه نیست، راهی دیگری هست بین دل و خدا، راهی است حضوری، شهودی، معرفت از آن راه به وسیله مفاهیم نیست، بلکه ارتباط حضوری است بین قلب عارف با خدا; این معرفت را خدا به هر کس بدهد معرفتی است حقیقی که به خود خدا تعلق میگیرد، چنین معرفتی وقتی پیدا شود دیگر جای این سؤال نیست خدا یکی است یا دو تا؟ او خدا را یافته، خود خدا را یافته، دیگر جای این سؤال نیست خدا خالق هست یا نه؟ چون خود خدا را یافته است، البته به اندازهای که این معرفت وسعت و عمق داشته باشد پیش میرود که گفتیم در فلسفه علم حضوری دارای مراتبی است.
پس این را باید بدانیم که قرآن وقتی معرفت خدا را مطرح میکند آیا میخواهد با یک برهان عقلی خدا را به وسیله مفاهیم به ما بفهاند یا راه دیگری هست؟
البته معرفت حضوری و شهودی قابل تعلیم و تعلم نیست، چون آنچه قابل تعلیم و تعلم است مفاهیم است و آن مفهومی است کلی و علم حضوری هیچکس به دیگری منتقل نمیشود. بیان قرآن هم علم حضوری بما نمیآموزد ولی میتواند راهی داشته باشد تا وقتی بما نشان دهد، علم حضوری به خدا پیدا کنیم.
پس باید ببینیم آیاتی که میخواهد خدا را به ما معرفی کند آیا در صدد این است که یک مفاهیم کلی به ما بفهماند و عنوان خدا را به ما نشان دهد، آنچنان که تفاسیر فلاسفه و متکلمین از این قبیل است که در فلسفه عنوان واجب الوجود را ثابت میکنیم نه خود خدا را، حال آیا قرآن چنین است یا نقشی دیگر دارد؟ و یا هر دو هست هم علم برهان و هم راه دیگر که آن راه را به ما نشان دهد تا اگر بپیماییم دل ما با خدا آشنا شود.
«البته اینجا به عنوان احتمال یا عقیده شخصی میگوییم که کار قرآن بیش از یک سری مفاهیم است و او میخواهد دلها را آشنا کند یعنی میخواهد معرفت حضوری به خواننده بدهد، تنها نتیجه بحث عقلی نیست»
مقدمه 2: ما در فارسی وقتی میگوییم خدا، خودمان توجه نداریم، خدا را به دو معنی، دو وضع و دو موضوع له استعمال میکنیم:
1 ـ وضع عام و موضوع له عام
2 ـ وضع خاص و موضوع له خاص
گاهی خدا را که میگوییم با این کلمه اشاره به همان حقیقت واحد ازلی، ابدی ... میکنیم، این مثل اسم خاص است، گاهی یک معنای کلی است و لذا میگوییم خدایان در زبانهای اروپایی هم چنین است که اگرمنظور خدای واحد باشد به صورت «God» مینویسند و اگر منظور خدایان باشد به صورت «god» با حرف «g»کوچک مینویسند که اسم عام است.
حال در قرآن چگونه است؟ در عربی بدون شک کلماتی که بر خدا اطلاق میشود بعضی از آنها هست که معنای عام دارد مثل اله: وَیَذَرَکَ وَآلِهَتَکَ که الهه جمع اله است، پس معلوم میشود اله معنایی دارد که قابل جمع بستن میباشد ولو الهه بزعم مشرکین است ولی از لحاظ مفهومی، مفهومی است عام، مثل شمس که مفهومی است کلی هر چند منحصر به فرد است.
در قرآن «اله» به همین صورت استعمال میشود که قابل جمع است، پس برای شخص وضع نشده است و همچنین «رب»، «خالق» و این جور تعبیراتی که قابل جمع هستند و لذا بعد از اثبات خالق باید برای توحیدش دلیل بیاوریم.
ولی لفظی داریم که علم است و آن «اللّه» است که اسم خاص است (حال البته کاری به اصلش که از چه گرفته شده و ... نداریم و مربوط به ادبیات است).
خوب، اللّه تبارک و تعالی مورد بحث قرآن است، آیا اسم دیگری هم هست یا نه؟ گفتهاند: الرّحمن هم اسم خاص است که بعضی گفتهاند اسم ذات است و بعضی گفتهاند صفت ذات است که حکم علم را دارد. البته در اصلِ رحمن بحث است که آیا عربی الاصل است یا عبری بوده یا ...، که بعضی گفتهاند علم است ولی اصلش عبری میباشد.
قرآن وقتی درباره الله صحبت میکند و ما را دعوت به معرفة الله میکند، اگر واقعاً معرفت خود الله منظور است; معرفتی شخصی برای ما پیدا شود، معرفت حضوری خواهد بود چون معرفت شخصی جز از راه علم حضوری نیست (چون در این حس معنایی ندارد) مگر اینکه بخواهیم الله را به عنوان کلی بشناسیم که واجب الوجودی هست، بله اگر الله را به عنوان رب شناختیم در واقع ما عنوان ربوبیت را درک کردهایم و خدا را به عنوان کلی شناختهایم ... امّا اگر بخواهیم ذات یک موجود خاص متعین را بشناسیم با معرفت کلی، آن معرفت حضوری حاصل نمیشود.
بعد از این دو مقدمه وارد بحث میشویم:
گفتیم در قرآن اللّه و الرحمن (تقریباً) حکم علم را دارد که بر دیگری جایز نیست اطلاق شود مگر به شکل مثلاً: عبداللّه ـ عبدالرحمن ولی رحیم را میشود بر دیگری اطلاق کرد حتی قرآن در مورد پیغمبر (صلی الله علیه وآله) میفرماید: بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُوفٌ رَّحِیمٌ البته در تأیید اینکه الرحمن هم علم است اینکه در سوره «کهیعص» الرحمن به جای الله استعمال شده است.
خوب، الله که اسم خاص است معنایی ندارد، چون اسم خاص هیچ وقت مفهومی در آن لحاظ نمیشود. پس بحث در معنای الله با فرض علم بودن، بحث بیجایی است.
اما سایر کلماتی که به عنوان عام بر خدا اطلاق میشود بیش از هر چیز در قرآن «اله» و «ربّ» است، در زبان، معمولاً خدا را به عنوان آفریننده «میشناسیم» یعنی مفهومی که از خدا به معنای عام در نظر داریم چیزی است شبیه آفرینندهای که احتیاج به آفریننده ندارد، بعضی گفتهاند که خدا یعنی «خودآ» که در اصل خودآ بوده یعنی خودش بوده است نه اینکه او را به وجود آورده باشند.
ولی در قرآن آن صفت خالق خیلی کم بر اللّه اطلاق شده است و حتی خالق به عنوان صفت مختص خدا هم به کار نرفته است، میفرماید: تَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ که خالقین جمع آمده، پس معلوم میشود غیر خدا هم خالقی هست و یا اینکه در مورد حضرت عیسی میفرماید: وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ که در مورد ایشان هم خلق به کار برده است یعنی خالق الطیر است، پس خالق از نظر قرآن نه صفتی است مخصوص خداوند و نه صفت بارز خدا.
بر عکس در قرآن، همه جا تکیه بر «اله» است و «ربّ»، پس جای این دارد که این دو مفهوم را بررسی کنیم، شاید با این علت نکتهای به دست بیاید که نمیفرماید خالق، همیشه میگوید إِلَـهُکُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ نه خالقکم خالق واحد و یا مثلاً در کلمه «رب» میفرماید: رَبُّکُمْ وَرَبُّ آبَائِکُمُ الْأَوَّلِینَ و یا شعار لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ است نه لا خالق الا الله ... .
کلمه «اله» آنطور که اهل ادب و مفسرین گفتهاند فاعل است به معنای مفعول یعنی مأمور منفی، با معنای مکرب. نکته دیگر اینکه در آن شأنیت هم هست کما اینکه درکتاب شأنیت هست مثلاً کتابی که قرار است شما بنویسید میگویید: میخواهم کتابی بنویسم و به عذر در ننوشتهای بلکه «من شأنه ان یکتب» در «اله» هم یعنی «ما علی شأنه این کعبه» یعنی پرستیدنی و قابل پرستیدن. یعنی آن وقت هیچ کس او را پرستش کرده بود اله بود قابل اسمش بود.
در کلمه قرآن هم همین بحث است: «ما من شأنه این یقرء» = خواندی و قابل خواند...
با توجه به این معنی یک مشکلی که در بین ادبا هست شاید پاسخ صحیحی پیدا کنند و آن اینکه: اگر «اله» به معنای البعمر باشد پس «لا اله الّا الله» یعنی معبودی نیست جز اللّه، با اینکه معبودهای فراوانی به الم معصوم هست، ولی اگردقت کنیم معنایش این میشود: قابل پرستشی نیست مگر خدا، هر چند بعضی گفتهاند در اینجا نگوییم «لا اله بحق» وکلمه «بحق» در تقدیر میگیریم و اصل عدم تقدیر است.
اشکال: خود قرآن «اله» را بر بتها اطلاق کرده است و شما گفتید «اله» یعنی «ما من شأنه ان یعبد» پس آیا بتها قابل پرستش هستد؟ و یا مثلاً در مورد حضرت موسی هنگامی که میخواست گوساله را بسوزاند میفرمود: ببینید با «اله» شما چه میکنم و کلمه «اله» بر آن اطلاق کرد مگر آن گوساله قابل پرستش بود؟
جواب: بله آن بتها و آن گوساله قابل پرستش بودند منتهی به حسب زعم خصم نه در واقع یعنی الهی که فکر میکنید خدای شماست این چنین است .......
اما در مورد کلمه «رب» معنایی شبیه مربی دارد ولی نه دقیقاً چون «ربّ» مضاعف است و مربی ناقص هر چند در اشتقاق کسر از یک خانوادهاند.
از موارد استعمال به دست میآید کلمه «ربّ» در زبان عربی به کسی اطلاق میشود که مالک شأنی از شئون کسی یا چیزی باشد که بتواند بدون اجازه در آن تصرف کند. مانند: خانم خانه دار که به او میگویند: «ربة الدار» و یا حضرت عبدالمطلب به مخاطبین گفت: انا ربّ الابل .......
پس «رب» معنایی دارد یعنی مالک شأنی که میتواند در آن تصرف مالکانه کند، پس خدا میفهماند که اللّه، ربّ شماست و رب عالمیان که بدون اجازهای میتواند درعالم تصرف کند و اله است یعنی اوست تنها کسی که قابل پرستش است.
و الحمد لله رب العالمین
خلاصه آشنایى با قرآن (1)
متفکر شهید استاد مرتضى مطهرى در تحلیل محتواى قرآن بهتر است کار را از اینجا شروع کنیم که ببینیم قرآن خودش درباره خودش چه نظرى دارد و خود را چگونه معرفى مىکند؟ اولین نکتهاى که قرآن درباره خود مىگوید این است که این کلمات و عبارات، سخن خداست.توضیح دیگرى که قرآن دربراه خود مىدهد، معرفى رسالتش است که عبارت از هدایت ابناء بشر و راهنمایى آنها براى خروج از تاریکىها بسوى نور است. یک وظیفه قرآن یاد دادن و تعلیم کردن است. در این جهت مخاطب قرآن عقل انسان خواهد بود و قرآن با زبان منطق و استدلال با او سخن مىگوید. اما بجز این زبان، قرآن زبان دیگرى نیز دارد که مخاطب آن عقل نیست بلکه دل است و این زبان دوم، احساس نام دارد. یکى از متعالیترین غرایز و احساسات هر انسان، حس مذهبى و فطرت خداجویى اوست. و سرو کار قرآن با این حس شریف و برتر است. وقتى قرآن زبان خود را زبان دل مىنامد، منظورش آن دلى است که مىخواهد با آیات خود آن را صیقل بدهد و تصفیه کند و به هیجان بیاورد. این زبان غیر از زبان موسیقى است که احیانا احساسات شهوانى انسان را تغذیه مىکند و نیز غیر از زبان مارشهاى نظامى و سرودهاى رزمى است که در ارتشها مىنوازند و حس سلحشورى را تقویت مىکنند.در قرآن تعبیراتى نظیر هدى للمتقین، هدى و بشرى للمؤمنین و لینذر من حى زیاد آمده است.اینجا مىتوان سؤال کرد که هدایت براى پرهیز کاروان لزومى ندارد زیرا آنها خود پرهیزکارند. از سوى دیگر آیا اینکتاب براى همه جهانیان استیا صرفا براى مومنین؟ باید گفت در آیاتى که خطاب قرآن به همه مردم عالم است، در واقع مىخودهد بگوید قرآن اختصاص به قوم و دسته خاصى ندارد. هر کس بسمت قرآن بیاید نجات پیدا مىکند، و اما در آیاتى که از کتاب هدایت بودن براى مؤمنین و متقین نام مىبرد، مىخواهد این نکته را روشن کند که در نهایت چه کسانى رو بسوى قرآن خواهند آورد و چه گروههایى از آن دورى خواهد گزید.قرآن به انحاء مختلف سندیت عقل را امضا کرده است. تنها در یک مورد مىتوان از حدود شصت، هفتاد آیه قرآن نام برد که در آنها به این مسئله اشاره شده است که; این موضوع را طرح کردهایم تا درباره آن تعقل کنید. قرآن مىفرماید: بدترین جنبندهها کسانى هستند که کر و گنگ و لایعقلند.قرآن سخنانى مىگوید که پذیرش آنها بدون آنکه حجیت عقل پدیرفته شده باشد امکان پذیر نیست. مثلا از حریف استدلال عقلى مىطلبد: قل هاتوا برهانکمدلیل دیگرى که نشان مىدهد قرآن براى عقل اصالت قائل است این است که مسائل را در ارتباط على و معلولى آنها بیان مىکند. رابطه علت و معلول و اصل علیت پایه تفکرات عقلانى است و قرآن خود آن را محترم شمرده و بکار مىبرد.یکى دیگر از دلایل حجیت عقل از نظر قرآن این است که براى احکام و دستورها، فلسفه ذکر مىکند. معناى این امر این است که دستور داده شده معلول این مصلحت مىباشد.دلیل دیگرى که بر اصالت عقل نزد قرآن دلالت دارد و از دلایل قبلى رساتر است، مبارزه قرآن با مزاحمهاى عقل است.ازجمله منشاهایى که قرآن براى خطا ذکر مىکند، یکى این است که انسان گمان را بجاى یقین بگیرد.دومین منشا خطا در ماده استدلال که بالاخص در مسائل اجتماعى مطرح مىشود مسئله تقلید است.عامل موثر دیگر در ایجاد خطا، که قرآن از آن یاد مىکند، پیروى از هواى نفس و تمایلات نفسانى و داشتن غرض و مرض است.«من» انسانى عبارتست از مجموعه بسیارى اندیشهها، آرزوها، ترسها، امیدها، عشقها و... همه اینها در حکم رودها و نهرهایى هستند که همه در یک مرکز بهم مىپیوندند. خود این مرکز دریایى عمیق و ژرف است که هنوز هیچ بشر آگاهى ادعا نکرده که توانسته است از اعماق این دریا اطلاع پیدا کند را که قرآن دل مىنامد عبارتست از واقعیتخود آن دریا که همه آنچه را که ما روح ظاهر مىنامیم، رشتهها و رودهائى است که به این دریا مىپیوندد. حتى خود عقل نیز یکى از رودهایى است که به این دریا متصل مىشود. قرآن آنجا که از وحى سخن مىگوید و آنجا که از قلب گفتگو مىکند، بیانش قراتر از عقل و اندیشه مىرود اما ضد عقل و اندیشه نیست. در این مورد قرآن بینشى فراتر از عقل و احساس را بیان مىکند اساسا عقل را بدان راهى نیست و از درک آن عاجز است. قلب از دیدگاه قرآن یک ابزار شناخت به حساب مىآید. اساسا مخاطب بخش عمدهاى از پیام قرآن، دل انسان است. پیامى که تنها گوش دل قادر به شنیدن آن است و هیچ گوش دیگرى را یاراى شنیدن آن نیست. از این رو قرآن تاکید زیادى در حفظ و نگهدارى و تکامل این ابزار دارد. در قرآن بکرات به مسایلى از قبیل تزکیه نفس و روشنائى قلب و صفاى دل برمىخوریم: قد افلح من زکیهاقرآن صریحا عنوان مىکند که آن عشقها و ایمانها و بینشها و گرایشهاى متعالى و آن اثر گذاشتنهاى قرآن و پندپذیرى از آن و ... همه بستگى به این دارد که انسان و جامعه انسانى از رذالتها و دنائتها و هوى پرستىها و شهوترانىها، دور بماند. آنجا که انسان به گمراهى کشیده مىشود دلیلش این است که از ابتدا جهتگیرى خاصى داشته و جویاى حقیقتخالص نبوده است. پیامبر در جواب کسى که سؤال کرده بود «بر» چیست، جوابداد اگر تو واقعا بدنبال بر هستى، آنگاه که قلبت به چیزى آرام مىگیرد و وجدانت آسوده مىشود بدان که آن بر است. ولى آنگاه که به چیزى راغب هستى آما دلت آرام و قرار نمىگیرد مطمئن باش که آن اثم است.
آنچه که قرآن در تعلیماتش مد نظر دارد، پرورش انسانهایى است که هم از سلاح عقل بهرهمندند و هم از اسلحه دل و قلب و این هر دو را با بهترین شیوه و عالیترین کیفیت در راه حق بکار مىگیرند.
دسته ها :
دوشنبه هفدهم 1 1388
دسته ها :
دوشنبه هفدهم 1 1388
درس اول تدبر در قرآن
بسم الله الرحمن الرحیم
قرآن کریم همانطوری که امیرالمؤمنین (صلوات الله علیه) فرمودهاند اقیانوسی است بیکران که رسیدن به اعماقش جز برای حضرات معصومین (صلوات اللّه علیهم اجمعین) میسّر نیست، ولی در عین حال خود قرآن به مردم توصیه میفرماید که در آیاتش تدّبر کنند، میفرماید:
کِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَیْکَ مُبَارَکٌ لِّیَدَّبَّرُوا آیَاتِهِ
به این اندازه هم اکتفا نمیفرماید، موعظه میکند کسانی را که تدبر در قرآن نمیکنند و میفرماید أَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَی قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا، همینطور پیغمبر اکرم و ائمه اطهار (صلوات اللّه علیهم اجمعین) سفارشات زیادی درباره رجوع به قرآن و تدبر در آیاتش فرمودهاند، مخصوصاً هنگامیکه جوّ فطری جامعه دچار آشفتگی و تیرگی شود و شبهاتی در میان مسلمانان پیدا شود که موجب انحرافات فکری و عقیدتی شود، در چنین حالتی مخصوصاً تاکید شده که حتماً به قرآن مراجعه کنید، إِذَا الْتَبَسَتْ عَلَیْکُمُ الْفِتَنُ کَقِطَعِ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَیْکُمْ بِالْقُرْآنِ، و با اینکه در بسیاری از روایات داریم که علم کامل قرآن پیش پیغمبر اکرم و ائمه معصومین (صلوات اللّه علیهم اجمعین) است و آنها معلّم و مفسر حقیقی قرآن هستند کما اینکه قرآن درباره پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) همین معنی را ذکر فرموده که معلم قرآن خود پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است و همینطور مبین قرآن، در اوصاف پیغمبر هست که یُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ، بعد از اینکه میفرماید: یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ، بعد از تلاوت آیات و تزکیه مردم نوبت میرسد به تعلیم کتاب، معلوم میشود که تعلیم قرآن غیر از تلاوت آیات است. یک وظیفه پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) این است که وقتیکه آیات قرآنی برای آن حضرت نازل میشود، آن آیات را برای مردم تلاوت کند تا الفاظش را یاد بگیرند و بعد به تزکیه مردم بپردازد. وظیفه دیگر این است که قرآن را تعلیم دهد به مردم. تعلیم صرف خواندن الفاظ نیست چون اینکه همان تلاوت است، بلکه منظور این است که معانی قرآن را به مردم بفهماند، آنچه را خود مردم نمیفهمند وَیُعَلِّمُکُم مَّا لَمْ تَکُونُواْ تَعْلَمُونَ.
پس شبهه اینکه هیچکس حق ندارد بدون مراجعه به روایات، درباره قرآن تدبر کند و از مفاهیم قرآن استفاده کند، شبههایست واهی، ما مأمور هستیم هم از طرف خود قرآن، از طرف خدای متعال، هم با تأکیدات پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و توصیههای ائمه اطهار (علیه السلام) در روایات قرآن تدبر کنیم.
متأسفانه در این قسمت کوتاهیهایی شده تا آنجاییکه درس قرآن و تفسیر قرآن در حوزههای علمیه بسیار ضعیف و ملحق به عدم شده بود، تا اینکه در حوزه علمیه قم، مرحوم استاد علامه طباطبائی (رضوان الله علیه) که اینروزها در سوگ ایشان نشستیم این توفیق را یافتند که تفسیر قرآن را درحوزه علمیه قم احیاء کنند. و این یکی از بزرگترین افتخاراتی بود که نصیب ایشان شد و همه ما به ایشان وامداریم. و امروز یکی از بزرگترین مآخذ و برترین مدارک اسلامی برای شناختن معارف اسلام همین تفسیر شریفی است که ایشان تألیف فرمودند (تفسیر المیزان). خدای متعال ایشان را با اجداد طاهرینشان محشور فرماید و به ما توفیق دنبال کردن راه ایشان و قدردانی از زحمات ایشان و امثال ایشان عطا فرماید.
بههرحال ما به عنوان یک وظیفهای که از طرف خدا و پیغمبر برای، ما تعیین شده باید در اطراف قرآن بیندیشیم، تدبرکنیم و از گوهرهای گرانبهایی که خدا در این کتاب برای مردم ذخیره فرموده استفاده کنیم و حتی موقعیکه تمام راهها بسوی ما مسدود باشد (که خدا نکند چنین روزی پیش بیاید) و نتوانیم حتی از روایات هم استفاده کنیم باز این قرآن تنها راهگشای ما خواهد بود.
همچنین در آیه دیگری میفرماید: وَأَنزَلْنَا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَیْهِمْ، ما این قرآن را برای تو نازل کردیم تا تو آیاتش را برای مردم ما تبیین کنی. معلوم میشود که آیات قرآن گاهی احتیاج به تبیین دارد و وظیفه پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) تبیین آنهاست. و مسلماً تبیین غیر از تلاوت است.
و ما شیعیان معتقدیم که این مقام پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) که یکی از آن مقامات است، این مقام برای امام معصوم (علیه السلام) هم ثابت است باز طبق ادلهای که حالا در صدد بیانش نیستیم، با اینکه میدانیم مقام معلمّیت قرآن از آن پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و ائمه اطهار (علیهم السلام) است در عین حال میبینیم که هم خود پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و هم ائمه اطهار(علیه السلام) تأکید میکنند که به قرآن مراجعه کنید، حتی در روایات منقول از ما اگر در صحّتش شک کردید آنها را با قرآن بسنجید، بابی است در روایات ما به نام «عرض علی الکتاب» که در کتابهای اصول در باب «تعادل و تراجیح» ذکر میشود که یکی از مراجحات و یا یکی از شرایط اعتبار روایت موافقت و عدم مخالفت با قرآن است.
خوب،وقتی ما بخواهیم روایاتی را برای احراز اعتبارش به قرآن عرضه کنیم و یا دست کم برای ترجیحش بر روایت دیگری به قرآن عرضه کنیم باید مفهوم آیه برای ما روشن باشد تا بتوانیم روایت را بر آن تطبیق کنیم، اگر طوری بود که مفهوم آیه هم باید با روایت شناخته شود، دور لازم میآمد
پس شبهه اینکه هیچکس حق ندارد بدون مراجعه به روایات، درباره قرآن تدبر کند و از مفاهیم قرآن استفاده کند، شبههایست واهی، ما مأمور هستیم هم از طرف خود قرآن، از طرف خدای متعال، هم با تأکیدات پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و توصیههای ائمه اطهار (علیه السلام) در روایات قرآن تدبر کنیم.
متأسفانه در این قسمت کوتاهیهایی شده تا آنجاییکه درس قرآن و تفسیر قرآن در حوزههای علمیه بسیار ضعیف و ملحق به عدم شده بود، تا اینکه در حوزه علمیه قم، مرحوم استاد علامه طباطبائی (رضوان الله علیه) که اینروزها در سوگ ایشان نشستیم این توفیق را یافتند که تفسیر قرآن را درحوزه علمیه قم احیاء کنند. و این یکی از بزرگترین افتخاراتی بود که نصیب ایشان شد و همه ما به ایشان وامداریم. و امروز یکی از بزرگترین مآخذ و برترین مدارک اسلامی برای شناختن معارف اسلام همین تفسیر شریفی است که ایشان تألیف فرمودند (تفسیر المیزان). خدای متعال ایشان را با اجداد طاهرینشان محشور فرماید و به ما توفیق دنبال کردن راه ایشان و قدردانی از زحمات ایشان و امثال ایشان عطا فرماید.
بههرحال ما به عنوان یک وظیفهای که از طرف خدا و پیغمبر برای، ما تعیین شده باید در اطراف قرآن بیندیشیم، تدبرکنیم و از گوهرهای گرانبهایی که خدا در این کتاب برای مردم ذخیره فرموده استفاده کنیم و حتی موقعیکه تمام راهها بسوی ما مسدود باشد (که خدا نکند چنین روزی پیش بیاید) و نتوانیم حتی از روایات هم استفاده کنیم باز این قرآن تنها راهگشای ما خواهد بود.
امروز بحمداللّه اهمیت تعلم قرآن و تفسیر قرآن تا حدود زیادی برای مردم روشن شده و اقبال بیسابقهای برای تفسیر قرآن پیدا شده ولی باید در عین حال که از این استقبال مردم دلشاد باشیم، باید خائف باشیم از اینکه مبادا یک کجرویهایی در تفسیر قرآن پیدا شود که نه تنها جامعه را به حقایق اسلام نزدیک نکند بلکه راههای انحرافی را بسوی مقاصد شیطان باز کند، و میدانیم که متأسفانه چنین چیزهایی هم واقع شده است و امروز گروههایی هستند با نامهای مختلف که به گمان خودشان از قرآن استفاده میکنند و افکار خودشان را با آیات قرآن اثبات میکنند. بعضی از اینها کاملاً شناخته شدهاند، بعضی از آنها هم آن چنان که باید هنوز شناخته شده نیستند. ولی فعالیتشان در این زمینه بسیار قوی است.
ما باید هوشیار باشیم و در عین حالی که از اقبال مردم مخصوصاً جوانان به فهمیدن قرآن خوشحال باشیم باید بیمناک باشیم از اینکه مبادا یک روشهای انحرافی در تفسیر قرآن پیدا شود و مسیر جامعه را خدای ناخواسته تغییر بدهد.
البته باز سنگینی بار به دوش روحانیت است که میبایست این خلا را پر کند، آنهایی که میخواهند قرآن را بیاموزند راه صحیحی پیش پایشان باشد، همه این منحرفین از روی عمد و غرض ورزی دشمن اسلام و دولت اسلامی نشدهاند، بسیاری از اینها که شاید اکثریت ایشان را تشکیل میدهد، در اثر اشتباه و تعلیمات و تلقینات غلط است که متأسفانه، مع الاسف، با هزار تأسف گاهی بعضی از اینها مورد تأیید بعضی از روحانیون هم واقع شدهاند.
بههرحال، ما باید هوشیارانه با این مسایل برخورد کنیم و مواظب باشیم راه صحیح قرآن را آنطورکه خود قرآن تعلیم میدهد و آنطور که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و ائمه اطهار نشان دادهاند دنبال کنیم و با کمال بیغرض و بدون اینکه بخواهیم قرآن را بر مقاصد خودمان و یا افکار خودمان تطبیق کنیم، سعی کنیم افکار خودمان را بر قرآن تطبیق کنیم و این بلایی است که در زمان امیرالمؤمنین (علیه السلام) هم وجود داشته و در نهجالبلاغه یکی از دردهایی که حضرت علی (علیه السلام) از آن مینالید، همین است که کسانی میکوشند تا قرآن را بر افکار خودشان تطبیق کنند نه اینکه افکار خودشان را بر قرآن عرضه کنند.
وقتی در آنزمان با قرب به عهد پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله)، با وجود کسانی چون حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) چنین انحرافاتی پیدا میشده هیچ بعدی ندارد که در زمان ما در سطح بسیار وسیعتری پیدا شود مخصوصاً با ضعف علمی ما.
پس بدون شک یکی از واجبترین وظائف روحانیت این است که تلاش کند تا تمام مفاهیم قرآن را هر چه صحیحتر و متقنتر تبیین کند و در دسترس جامعه قرار دهد در سطوح مختلف عالی و متوسط و ساده. اینکار باید حتماً بشود وگرنه باز باید منتظر انحرافات دیگری بود که این هم جریان دارد.
امروز بیشتر جوانان!مسلمان عمیقاً در صدد یادگیری قرآن هستند و بیتابانه میخواهند مفاهیم قرآن را یاد بگیرند و حتی بخیال خودشان تحقیق هم بکنند. و خیال میکنند این کار سادهای است مثلاً با رجوع به معجم و ... شاید آنها در این گمان خودشان معذور باشند ولی اگر کسانی در سالها در حوزههای علمیه بودهاند و دقت در آیات و روایات را از بزرگان دیدهاند آنها هم چنین بیندیشند حقاً آنها معذور نخواهند بود.
وظیفه ماست که با بهرههایی که از بزرگان گرفتهایم و موازینی که از علماء و مفسرین به دست ما رسیده بهرهگیری کنیم و با تدبرات بیشتر سعی کنیم که یک مفاهیم روشنی از قرآن به دست آریم و بهجامعه عرضه کنیم تا دین خودمان را به اسلام و قرآن ادا کرده باشیم.
بله، فهمیدن معانی قرآن و تفسیر قرآن به این سادگی میسّر نیست، امّا اگر به هر کسی که بخواهد قرآن را بفهمد بگوییم باید سی سال کار کند و درس بخواند تا قرآن بفهمد این هم معنایش مأیوس کردن ایشان از معنای صحیح قرآن و یا انداختن آنها در دامن منحرفین است. درست است که فهمیدن قرآن احتیاج به زحمات خاصی و تخصصاتی دارد، ولی بالاخره این زحمات را باید عدهای بکشند و حاصلش را در اختیار دیگران قرار دهند تا استفاده کنند. آنچه میبایست، عرضه کنیم مطالبی است که اسنادش به قرآن جای شک نباشد و در عین حال این مطالب به صورت پراکنده و بدون ارتباط و نظم هم نباشد، چون اگر ما مطالبی را پراکنده عرضه کنیم علاوه بر اینکه یادگیری آن مشکل است، آن فایدهای که از یک نظام فکری در مقابل نظامهای فکری غلط باید گرفت آن فایده را نخواهد داشت.
میدانید که کتابهای انحرافی که در دنیا وجود دارد همه کوشیدهاند که به افکار و اندیشههای خودشان یک شکل و نظامی بدهند. یعنی برای اینها یک ریشهای معرفی کنند و سلسله مسایل منسجم و هماهنگی که با ارتباط و پیوند آنها یک کل منظم و هماهنگ به وجود میآید.
ما در مقابل آنها عیناً باید همین کار را بکنیم، یعنی معارف قرآن را بهصورت سیستماتیک و با نظام عرضه کنیم بهصورتی که دانشآموز بتواند از یک نقطهای شروع کند و زنجیروار حلقههای معارف اسلام را به هم ربط بدهد و به آنچه هدف قرآن و اسلام هست در نهایت امر نایل شود.
پس ما ناچاریم معارف قرآنی را دستهبندی کنیم و به آنها شکلی بدهیم تا برای جوانانی که وقت کمی برای آموختن قرآن دارند و در عین حال چارهای هم جز این ندارند، یاد گرفتن اینها آسان باشد و در مقابل نظامهای فکری دیگر قابل عرضه باشد.
دستهبندی معارف قرآن که توأم با تفسیر موضوعی خواهد بود یعنی آیات را بر حسب موضوعات دسته بندی کنیم و مفاهیم آنها را به دست بیاوریم و رابطهای بین آنها در نظر بگیریم با این که ضرورت دارد امّا یک اشکالاتی هم دارد.
ما وقتی میخواهیم آیات را دسته بندی کنیم بعد از آنکه یک نظم خاصی برای موضوعات در نظر گرفتیم برای هر موضوع آیاتی پیدا میکنیم و در کنار هم قرار میدهیم و بعد درباره اینها میاندیشیم و از همدیگر کمک میگیریم برای روشن کردن نقطههای ابهامی که احیاناً در آیات دیگر وجود دارد یعنی: «تفسیر القرآن بالقرآن» همان راهی که علامه بزرگوار در تفسیر المیزان نشان دادهاند و عمل کردهاند ولی باید متوجه باشیم که وقتی ما آیهای را از سیاق خودش خارج کردیم و تنها این آیه را بدون رعایت قبل و بعد در نظر گرفتیم ممکن است مفاد واقعیش به دست ما نیاید، به عبارت دیگر آیات قرآن دارای قراین کلامیهای هستند که گاهی در آیه قبل و گاهی در آیه بعد و گاهی در سوره دیگری ممکن است پیدا شود، برای اینکه ما به این محذور دچار نشویم که آیات مثله نشود، تکه تکه نشود و از مقام واقعیش خارج شود مثل «لا اله»ی نباشد که هنوز «الاّ اللّه» آن نیامده، برای این کار باید خیلی دقت کنیم که وقتی میخواهیم آیهای را در موضوعی قرار دهیم تحت یک عنوانی آیات قبل و بعدش را هم در نظر بگیریم و اگر احتمال میدهیم که در آیات قبل و بعد قرینهای بر این آیه وجود دارد آنها را هم ذکر کنیم.
هیچ مانعی ندارد که ما آیهای را که میخواهیم مورد استشهاد قرار دهیم با یک آیه قبل و یک آیه بعد ذکر کنیم و آن دو را بین پرانتز قرار دهیم برای اینکه موقع مراجعه به آیه آن قرائن کلامیه مغفول عنه واقع نشود.
این نکته را باز تکرار میکنیم که همیشه باید به قرائن قبل و بعد توجه داشته باشیم به خاطر اینکه برای خود بنده پیش میآید گاهی که روی آیهای فکر میکنم و استظهاری میکنم بعد از مدتی توجه میکنم که در آیه قبل قرینهای بوده که از آن غفلت کردهام و اگر آیه را میدیدم استظهار کاملتری یا استظهار دیگری میکردم. این نکته را نباید فراموش کنیم.
حال که بناست ما آیات را دستهبندی کنیم و نظامی بین این آیات در نظر بگیریم این دستهبندی به چه شکلی انجام بگیرد و اقسام اصلی آن به چه صورتی باشد؟
میدانیم که قرآن کریم از این سنخ دستهبندیهای مرسوم در کتب بشری لحافظ نفرموده است حتی کمتر سورهای میشود پیدا کرد از همان سورههای یک سطری که دارای موضوع معینی باشد و راجع به یک چیز صحبت کرده باشد. غالباً حتی در یک آیه چند مطلب گنجانیده شدهاست و مفاد آیه دارای ابعاد مختلف و چهرههای گوناگون است، یک آیه مثلاً هم بعد اعتقادی دارد، هم بعد اخلاقی، هم بعد تاریخی، هم بعد تشریحی و ... و این هم مشکلی است برای تجزیه آیات ولی این قابل حل است به اینکه آیات را به مناسبتهای گوناگون تکرار میکنیم.
ما که ناچاریم معارف قرآن را دستهبندی کنیم، مفاهیم قرآنی را، طبعاً به تبع این دستهبندی باید آیات هم دستهبندی شود، یعنی برای هر بابی چند آیه ذکر کنیم، این دستهبندی را بر چه اساسی و طبق چه نظامی انجام دهیم؟
البته پیدا کردن یک عنوان کلی برای مفهوم یک یا چند آیه کار مشکلی نیست، مثلاً آیاتی که درباره نماز است یک عنوان کلی دارد عنوان عبادت و یا سایر مفاهیم، ولی عناوین کلیهای که از آیات قرآن به دست میآید شکل دادنش و گنجانیدنش در یک نظام به این آسانی نیست، یعنی فرض کنید که ما همه قرآن را بررسی کردیم و مفاهیمی که از قرآن به دست میآید مثلاً تحت صد عنوان دستهبندی کردیم، خود این عناوین را چگونه بسنجیم تا نظامی به وجود بیاید. مثلاً آیه اول قرآن را تحت عنوانی نوشتیم آیه اول سوره بقره را هم تحت عنوانی نوشتیم و همینطور آیات را تحت عناوینی نوشتیم آیه اوّل درباره حمد خداست پس اولین عنوان حمد خدا آیه اول سوره بقره راجع به شرایط کسانی که هدایت قرآن شامل حال آنها میشود و همینطور سایر عناوین حال آیا به همین ترتیب عناوین را دستهبندی کنیم یا میشود در بین اینها هم نظامی برقرار کرد؟ و یک نقطه شروع طبیعی و منطقی برایش در نظر گرفت که این مطلبهای صدگانه که عناوینی شدند برای آیات میبایست از یک نقطه خاصی شروع شود و به یک نقطه دیگری ختم شود.
به عبارت دیگر این عناوین کلی را باید تحت عناوین کلیتری مندرج کرد. مثلاً نماز، روزه، خمس، زکاة و ... را تحت عبادات و بیع، اجاره، قرض و ...، تحت معاملات و سایر عناوین. حالا خود این عناوین را ما چه قرار بدهیم و چه رابطهای بین آنها در نظر بگیریم؟
در اینجا سه طرح میشود پیشنهاد کرد. البته طرحهای دیگری هم ممکن است عرضه شود ولی بهعنوان نمونه بهترین طرحهایی که برای تقسیمبندی معارف قرآن میشود عرضه کرد اینها را ذکر میکنیم تا در بین آنها یکی را انتخاب کنیم.
1ـ شاید ذهن با این تقسیمبندی بیشتر آشنا باشد که محتوای دین به سه قسمت تقسیم میشود: 1ـ عقابد 2ـ اخلاق 3ـ احکام. این تقسیمبندی به اذهان ما خیلی آشنا است. در تفسیر المیزان هم در بسیاری از جاها یادآوری شده.
پس یک نحو تقسیمبندی این است که تمام معارف قرآن را به سه قسم تقسیم کنیم یک دسته در باب عقابد از توحید، نبوت، معاد، عدل و امامت و بعد عقابد فرعی مثلاً جزئیات عالم برزخ در باب اخلاق آیات اخلاق و همچنین در باب احکام که مثلاً فقهاء ما در قسمت احکام این کار را کردهاند و «آیات الاحکام»هایی نوشتهاند. شاید اینها یکی از دستهبندیهای ما باشد. البته «آیات الاحکام»، معروف در بین شیعه هست از جمله از مقدس اردبیلی و بعضی معاصرین و اهل تسّنن هم دارند.
این طرحی است که ابتداءً شاید به نظر خیلی بیاید و طرح خوبی هم هست ولی فی الجمله در اطرافش میشود خردهگیری کرد. یکی این که گنجانیدن همه مفاهیم قرآن در این سه بخش جور نمیآید و مشکل است مثلاً بخش مهمی از آیات قرآن درباره تاریخ انبیاء است، داستانهای پیامبران، گو اینکه در ضمن داستان نکتههای توحیدی و تشریعی هست، نکتههای اخلاقی هست ولی مجموعه داستان نه این است و نه آن. یک بخش خاصی است و اگر داستان را جمله جمله کنیم دیگر داستان نمیباشد. و اگر کسی نظر قرآن را درباره اصحاب کهف خواست نمیداند به کدام باب رجوع کند، بابی روشن و گویا که انسان بتواند داستانها را پیدا کند وجود نخواهد داشت. و یک اشکال جزیی هم دارد و آن اینکه خود این سه قسم هم رابطه روشنی با همدیگر ندارد یعنی میشود با تکلف وجهی تراشید اما خیلی رابطه روشنی با هم ندارد عقابد بابی است ربطی به اخلاق ندارد و همینطور سایر اقسام. اینکه ترتبی بین اینها باشد و رابطه منطقی روشنی باشد اینطور نیست، البته این اشکالش خیلی جزیی است. خوب این یک طرح، اگر طرح بهتری پیدا نکردیم این را اتخاذ نکردیم و الا فلا.
2ـ طرح دوم این است که بگوییم قرآن برای هدایت انسان است هُدیً لِّلنَّاسِ انسان دارای ابعاد گوناگونی است: بعد مادی دارد، معنوی دارد، فردی، اجتماعی، دنیوی، اخروی. معارف قرآن را بر حسب ابعاد وجودی انسان تطبیق کنیم و دستهبندی کنیم. محور را خود انسان قرار دهیم.
این کار هم شدنی است، اشکال اساسی هم ندارد که خلاف قرآنی به وجود آورد ولی اشکال فنیاش از آن طرح اول بیشتر است، اولاً خود انسان را محور قرار دادن، وقتی با دقایق مفاهیم قرآن آشنا شویم میبینیم که از نظر قرآن خیلی جالب نیست، این یک نوع گرایش اومانیستی است که اصل را انسان قرار دهیم و همه چیز را در اتباط با انسان بسنجیم، و قرآن با این گرایش خیلی موافق نیست، ما به خوبی میبینیم که تمام مفاهیم قرآن در هر بابی باشد، یک محور دارد، از عقایدش گرفته تا اخلاقش، تا مواعظش، داستانهایش، تشریعاتش، احکام فردی، احکام اجتماعی، همه اینها یک محور دارد و آن اللّه تبارک و تعالی است وقتی قانونی را بیان میکند میگوید خدا این حکم را بر شما نازل فرموده، وقتی اخلاقی را بیان میکند میگوید این خلقی است که خدا میپسندد. إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ، وَاللّهُ یُحِبُّ الصَّابِرِینَ، إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْمُفْسِدِینَ، محور اخلاق باز اللّه تبارک و تعالی است. در عقابد هم که دیگر کاملاً روشن است. پس میتوانیم بگوییم آیات قرآن بر اساس اللّه محوری است، اصطلاح مکتب قرآن مکتب «اللّهیسم» است نه مکتب «اومانیسم».
پس باید محور را در معارف اللّه قرار داد و این را حفظ کرد; این خودش یک نوع انحراف است که محور را انسان قرار بدهند.
اشکال دیگر این است که ابعاد وجودی انسان هم آنچنان مشخص نیست که انسان دارای چند بعد است، تا ما بگوییم بر اساس یک تقسیم روشنی در ابعاد وجود انسان دارد آیات را طبق اینها تقسیم کنیم و بین خود ابعاد هم باز یک ارتباط روشنی نیست به حسب نظر بدوی، ممکن است، ما بعداً از قرآن بفهمیم ارتباطی هست امّا از نظر بدوی ارتباط روشنی بین ابعاد وجود انسان نمیشود ادعّا کرد.
اشکال سوم اینکه، تقسیم کردن معارف قرآن بر طبق ابعاد وجودی انسان، اینهم کار نازایی است، برای اینکه میبینیم گاهی یک حکم الهی و یا یک خلقی که در انسان مدح شده مربوط به بعد خاصی از وجود انسان نیست، بسیاری از ابعاد وجود انسان با این حکم، با این قانون، با این اخلاق ارتباط دارند. نمیشود گفت این خلق که در قرآن مدح شده مال این بعد خاص انسان است و ممکن است همان یک حکم ابعاد گوناگونی داشته باشد. این هم یک اشکال مهمی است در اینکه بخواهیم معارف قرآن را بر اساس ابعاد وجودی انسان دستهبندی کنیم.
ـ طرح دیگر این که ما محوری را اللّه قرار دهیم و تقسیمات آیات را نه در عرض هم، بلکه تقسیمات طولی انجام دهیم یعنی معارف قرآن را مثل یک رودخانه جاری، یک آبشاری که از منبع فیض الهی سرازیر است و به هر بخشی که میرسد، به هر مرحلهای که میرسد آنجا را سیراب میکند. اللّه الذی أَنزَلَ مِنَ السَّمَاء مَاء فَسَالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِهَا ...؛ آبی را خدا از آسمان نازل فرموده هر وادی به اندازه ظرفیت خودش از این آب استفاده کرده و سیراب شده. معارف قرآن را مثل یک چشمه جاری ببینم که از مرحلهای میگذرد و وارد مرحله دیگری میشود و این مراحل ارتباطشان طولی است نه عرضی، تقسیماتی در عرض هم نیست، اول نقطه معینی دارد از آنجا شروع میشود از آنجا که لبریز شد فیضان میکند به مرحله دوم که مرحله دوم فرعی از مرحله اولی است نه اینکه بخشی در کنار او و قسیم او باشد و ما اگر معارف قرآن را دستهبندی میکنیم به حسب این مراتب طولی است گو اینکه وقتی به جایی میرسد کمکم پخش میشود و شاخههایی هم پیدا میکند امّا اساس بر این است که ما معارف قرآنی را به حسب مراتب طولی در نظر بگیریم.
این طرح به نظر ما رحجان دارد به خاطر چند جهت:
اولاً: محور اللّه تبارک و تعالی هست و در کنار او چیزی را معرفی نمیکنیم. هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ بر خلاف تقسیمات دیگر که ما باید یا محور را اصلاً چیز دیگر مثل انسان قرار دهیم، یا اگر بحث توحید و عقابد را هم داریم در کنار آنهم اخلاق و احکام را به عنوان قسیم اعتقادات مطرح کنیم ولی در اینجا اول یک بحث بیشتر نداریم، جای هیچ بحثی هم در کنار این بحث نیست، و تا این بحث حل نشود و از آن فارغ نشویم به بحث دوم نمیرسیم.
پس اولین امتیازاتش این است که بر اثر محور بودن اللّه این تقسیمات ذکر میشود. و فایده دومش این است که ترتیب منطقی بین مسایل و تقسیمات حاصل میشود، چون وقتی این بخشهای مختلف سلسلهوار به هم مربوط بودند تبعاً بحث قبلی یک نوع تقدمی بر بحث بعدی خواهد داشت و تقدمش روشن و قابل فهم است، بخلاف این که ما چند تقسیم در عرض هم داشته باشیم که مقدم داشتن یکی بر دیگری احتیاج به تبیین دارد که گاهی هم باید با تکلف درست کنیم. فرض کنید شئون فردی و اجتماعی انسان، دو بعد وجودی انسان، حال آیا اول فردی را بگوییم و یا اول اجتماعی را؟ «اصالة الفرد» میگوید: فرد مقدم است، «اصالة الجامعة» میگوید: جامعه مقدم است. حال ما اول آیات اجتماع را بنویسیم یا آیات فرد را؟ ولی اگر یک ترتیب طبیعی بین این مفاهیم بود که هر دسته ترتب منطقی بر دسته قبلی دارد. دسته قبلی دسته بعدی را میزاید، علیت دارد نسبت به او، تقدم دارد این نظام منسجمتر خواهد بود. و آن اشکالات طرحهای قبلی را ندارد.
طرح را به صورت فهرست و اجمالی میگوییم و انشاء اللّه بعدها به همین ترتیب وارد بحث میشویم:
بخش اول: درباره خدا و آیات مربوط به ذات خدا و به دنبالش آیات صفات خدا و سپس افعال خدا. افعال الهی به حسب بیان قرآنی به دو بخش تقسیم میشود: بخش خلق و بخش تدبیر، خلق هم خلق انسان و خلق جهان. ولی طبیعتاً خلق جهان بر خلق انسان مقدم است. سپس بعد از خداشناسی نوبت به تفاصیل افعال میرسد که همان خلق و تدبیر است، تفاصیل افعال از شناخت جهان شروع میشود که خلق جهان باشد که البته بیان اینها همه در رابطه با آفرینش خداست، قرآن نمیآید آسمان و زمین را منهای ارتباطش با خدا بحث کند، هر جا هست صحبت از این است که خدا شمس و قمر را اینگونه آفرید. یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ نه «یلج اللیل و النهار»، همهجا رابطه هر چیزی با خدا محفوظ است، پس از خلق جهان قسمتی از آن خلق زمین است. خلق زمین منتهی میشود به اینکه بخشی از زمین انسان است که انسان از خاک زمین آفریده شده است. بعد از خلق عالم و موجودات جوی و سایر مخلوقات غیر از انسان، انسان از بخش قبلی به وجود میآید، یعنی انسانشناسی مترتب بر جهانشناسی است. آیاتی که مربوط به انسان است خلقت بدنش، خلقت روحش، وقتی وارد بحث روح شدیم. ببینیم این روح باقی است که دوباره به بدن برمیگردد زنده میشود. در این رابطه مسأله جاودانی انسان و معاد مطرح میشود، و همینطور اینکه انسان دارای خصایصی است با اختیار خودش سرنوشت خودش را میسازد فَمَن شَاء فَلْیُؤْمِن وَمَن شَاء فَلْیَکْفُرْ، موجودی است مختار، انتخابگر، باید راهش را خودش انتخاب کند، این انتخاب احتیاج دارد به شناخت و قدرت، تا نشناسد انتخاب معنی ندارد، بعد از انسانشناسی مسأله راهشناسی مطرح میشود. حال که انسان موجودی است انتخابگر، چگونه راهش را بشناسد، مبحث شناخت انسان مطرح میشود، خدا به انسان عقل و وسایل ادراک داده ولی اینها کافی نیست و وحی را به انسان عطا فرموده و مسأله نبوت مطرح میشود.
مسایلی که اطراف نبوت هست، حقیقت وحی چیست، کسانی که به آنها وحی میشود چند دستهاند، رغبتی دارند، نبوت، رسالت، امامت، مقامات انبیاء بحث میشود، میرسیم به بحث پنجم که همان راهنماشناسی است یعنی فهمیدیم که وحی هست نبوتی هست، حال چه کسانی هستند که به آنها وحی شده چه ویژگیهایی دارند در اینجاست که تاریخ انبیاء مطرح میشود، این انبیاء چه کسانی بودند چه خصوصیاتی داشتند، چه جور زندگی کردند، با چه کسانی سروکار داشتند تا میرسد به تاریخ پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله)، ویژگی پیغمبر اسلام کتابی است که بر آن حضرت نازل شده که جامعترین و ناسخ همه کتابهاست و این چیزی است که از پیغمبر (صلی الله علیه وآله) برای ما باقی مانده است و مظهر نبوت آن حضرت است که در دست ماست. در این قسم قرآنشناسی است که بحثهایی پیرامون قرآن مطرح میشود که کیفیت نزولش ـ اقسام آیاتش ـ چیزهایی که خود قرآن مطرح کرده مانند محکم و متشابه و غیره، از اینجا میرسیم به اینکه این قرآنی که نازل شده با این خصوصیات، میخواهد چه کند؟ آمده بشر بسازد چگونه قرآن میخواهد انسان را بسازد، بخش انسانسازی قرآن یعنی بخش اخلاق تزکیهای که قرآن میکند و میخواهد آلودگیها را برطرف کند این چگونه است؟ این بخش هفتم، بعد از انسانسازی ابعاد مختلف سازش انسان از نظر قرآن مطرح میشود که میشود اینها جزء همین بخش باشد یا بخشهای جداگانه، قرآن یک مسایلی را برای ساختن انسان، تعلیم و تربیت انسان، در رابطه با خدا در نظر میگیرد، عبادات و گاهی مسایل انسان با خودش، مسایل فردی انسان، و گاهی رابطه انسانها با یکدیگر، مسایل اجتماعی انسان، پس هشتم احکام عبادات و نهم احکام فردی و مهم مثل پاک و نجس بودن، حلال و حرام بودن و ... و دهم احکام اجتماعی است که در این احکام اجتماعی باز میشود تقسیمات فرعیتر در نظر گرفت که اول اصلاً جامعه از نظر قرآن چیست آیا اصالت دارد یا نه و بحثهایی که مربوط میشود به جامعهشناسی و این مقدمه بحث اجتماعیات را تشکیل میدهد از این گذشته احکامی که هست احکام اقتصادی ـ جزایی ـ قضایی ـ سیاسی و احکام مدنی این پنج قسم و ممکن است تقسیمات دیگری هم ذکر شود ولی همه اینها تقسیمات فردی است و اشکال در اینها نمیآید که اینها عرض هم هستند چون تقسیم اصلی همان احکام اجتماعی قرآن است.
بنابراین ما قرآن را به ده بخش تقسیم میکنیم که اینها سلسلهوار از یک مبدأی شروع میشود و به یک نهایتی که تشکیل جامعه صالح انسانی است که این احکام در آن پیاده میشود میانجامد.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرین والحمدلله رب العالمین