| |||||||||||
|
تنها، و روی ساحل، مردی به راه می گذرد. نزدیک پای او دریا، همه صدا. شب، گیج در تلاطم امواج. باد هراس پیکر رو می کند به ساحل و در چشم های مرد نقش خطر را پر رنگ می کند. انگار هی می زند که: مرد! کجا می روی، کجا؟ و مرد می رود به ره خویش. و باد سرگردان هی می زند دوباره: کجا می روی؟ و مرد می رود. و باد همچنان . . . امواج، بی امان، از راه می رسند لبریز از غرور تهاجم. موجی پر از نهیب ره می کشد به ساحل و می بلعد یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب. دریا، همه صدا. شب، گیج در تلاطم امواج. باد هراس پیکر رو می کند به ساحل و . . . |
می خروشد دریا. هیچکس نیست به ساحل پیدا. لکه ای نیست به دریا تاریک که شود قایق اگر آید نزدیک. مانده بر ساحل قایقی ریخته شب بر سر او، پیکرش را ز رهی ناروشن برده در تلخی ادراک فرو. هیچکس نیست که آید از راه و به آب افکندش. و در این وقت که هر کوهة آب حرف با گوش نهان می زندش، موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما قصة یک شب طوفانی را. رفته بود آن شب ماهی گیر تا بگیرد از آب آنچه پیوندی داشت. با خیالی در خواب. صبح آن شب، که به دریا موجی تن نمی کوفت به موجی دیگر، چشم ماهی گیران دید قایقی را به ره آب که داشت بر لب از حادثة تلخ شب پیش خبر. پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش به همان جای که هست در همین لحظة غمناک بجا و به نزدیکی او می خروشد دریا وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز از شبی طوفانی داستانی نه دراز. |
حرف ها دارم با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم و زمان را با صدایت می گشایی! چه ترا دردی است کز نهان خلوت خود می زنی آوا و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟ در کجا هستی نهان ای مرغ! زیر تور سبزه های تر یا درون شاخه های شوق؟ می پری از روی چشم سبز یک مرداب یا که می شویی کنار چشمة ادراک بال و پر؟ هر کجا هستی، بگو با من. روی جاده نقش پایی نیست از دشمن. آفتابی شو! رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر. مار برق از لانه اش بیرون نمی آید. و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا. روز خاموش است، آرام است. از چه دیگر می کنی پروا؟ |
می مکم پستان شب را وز پی رنگی به افسون تن نیالوده چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم. از پی نابودی ام، دیری است زهر می ریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم تا کند آلوده با آن شیر پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم، می کند رفتار با من نرم.
لیک چه غافل! نقشه های او چه بی حاصل! نبض من هر لحظه می خندد به پندارش. او نمی داند که روییده است هستی پر بار من در منجلاب زهر و نمی داند که من در زهر می شویم پیکر هر گریه، هر خنده، در نم زهر است کرم فکر من زنده، در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من. |
تو هرگز قادر به گفتوگو
با هیچ قفلِ بیکلیدی نبودهای،
تو حتی حاضری
که سَرشکستنِ سنگ را تاب آوری، تحمل کنی،
یعنی یک جور
با خود و این خَش و خوابِ گریه کنار بیایی،
اما بیخود به آینه بَد نگویی!
تو میترسی ... از اندوهِ ماه
لکهای بر دامنِ این دفترِ سربسته بیفتد!
تو دلواپس آن مرغ مهاجری
که مبادا دیگر از برکهی باران به این بادیه نیاید!
راستش را بگو ...
نه خوابی مگر که ماه،
نه بارانی مگر که ابر،
نه صحبتی مگر که باد!
ما اشتباه میکنیم که گاه به خاطر زندگی
حرفهای ابرآلودِ بیهوده میزنیم.
شما ... نه، اما من حاضرم
تمام آسمان خستهی امروز را
بر شانه تا منزلِ آن صبحِ نیامده بیاورم،
اما نگویم ستاره چرا صبور وُ
ماه از چه پنهان است!
قرارِ شکستن سرشاخههای بید
با بادِ نابَلَد است،
چه کار به کارِ ما
که از خوابِ نور حتی،
در پیالهی آب آشفته میشویم!