دسته
دوستـــــــان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 19927
تعداد نوشته ها : 34
تعداد نظرات : 22
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
 

دود می خیزد ز خلوتگاه من.

کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

کی به پایان می رسد افسانه ام؟

 

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب،

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

 

بر تن دیوارها طرح شکست.

کس دگر رنگی در این سامان ندید.

از درون دل به تصویر امید.

 

تا بدین منزل نهادم پای را

از در ای کاروان بگسسته ام.

گر چه می سوزم از این آتش به جان،

لیک بر این سوختن دل بسته ام.

 

تیرگی پا می کشد از بام ها:

صبح می خندد به راه شهر من.

دود می خیزد هنوز از خلوتم.


دسته ها : اشعارسهراب
دوشنبه دهم 12 1388

دیر زمانی است روی شاخة این بید

مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.

نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.

چون من در این دیار، تنها، تنهاست.

 

گر چه درونش همیشه پر ز هیاهوست،

مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،

بام و در این سرای می رود از هوش.

 

راه فرو بسته گر چه مرغ به آوا،

قالب خاموش او صدایی گویاست.

می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار،

پیکر او لیک سایه ـ روشن رؤیاست.

 

رسته ز بالا و پست بال و پر او.

زندگی دور مانده: موج سرابی.

سایه اش افسرده بر درازی دیوار.

پردة دیوار و سایه: پردة خوابی.

 

خیره نگاهش به طرح های خیالی.

آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.

دارد خاموش اش چو با من پیوند،

چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.

 

ره به درون می برد حکایت این مرغ:

آنچه نیاید به دل، خیال فریب است.

دارد با شهرهای گمشده پیوند:

مرغ معما در این دیار غریب است.


دسته ها : اشعارسهراب
دوشنبه دهم 12 1388
 

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

 

لب های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

 

در هم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می فروزد در آذر سپید.

 

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می گشاید چشم تر سپید.

 

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.

 

دیوار سایه ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.


دسته ها : اشعارسهراب
دوشنبه دهم 12 1388
 

آفتاب است و، بیابان چه فراخ!

نیست در آن نه گیاه و نه درخت.

غیر آوای غرابان، دیگر

بسته هر بانگی از این وادی رخت.

 

در پس پرده ای از گرد و غبار

نقطه ای لرزد از دور سیاه:

چشم اگر پیش رود، می بیند

آدمی هست که می پوید راه.

 

تنش از خستگی افتاده ز کار.

بر سرو رویش بنشسته غبار.

شده از تشنگی اش خشک گلو.

پای عریانش مجروح ز خار.

 

هر قدم پیش رود، پای افق

چشم او بیند دریایی آب.

اندکی راه چو می پیماید

می کند فکر که می بیند خواب.

دسته ها : اشعارسهراب
دوشنبه دهم 12 1388
 

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

 

دیر گاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور.

 

خواب دربان را به راهی برد.

بی صدا آمد کسی از در،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.

 

گر چه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب

دسته ها : اشعارسهراب
يکشنبه نهم 12 1388

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند زمن آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.

 

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

 

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

 

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

 

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.

دسته ها : اشعارسهراب
يکشنبه نهم 12 1388
X