امسال هم نمایشگاهی دیگر و فرصتی برای اندیشیدن در وجودیت خودمان ، به همراه دوست خوبم مهدی سلحشور به سمت غرفه ی تبیان رفتیم مهدی غرفه را دیده بود ، باور کردنی نبود چیزی را که می دیدم باور نمی کردم تا به حال غرفه ای به آن زیبایی ندیده بودم چه قدر زیبا کار کرده اند .
وارد غرفه شدیم کسی هنوز نیامده ، آقای حریریان(مسئول) تشریف آوردند ، حس عجیبی داشتم یعنی می تونم کارمو به خوبی انجام بدم ، باید تلاش کنم باید نشون بدم که می تونم .
کم کم بچه ها اومدند دوست خوبم امیر حیدری با اون کیف خاصش که بدون اون نمیشه تصورش کرد و دوست عزیزم حسن حسینی که از بچه های نابغه ی کلاس نجوم تبیان بخش انجمنهاست ، بچه های جدیدی هم اومده بودند که چون از آشنایی با آدمای جدید خوشم میاد با همشون آشنا شدم ، خانمها هم سر وقت حاضر شدند ولی منو مهدی سلحشور اول شدیم . حالا دیگه باید کار رو شروع می کردیم .
خدایا خدایا این توانایی رو به من بده تا بتونم ، خدایا ازت ممنونم که زندگیم رو به این قشنگی مزینش کردی . اما حیف که مسئولین نمایشگاه مهندس شادان و مهندس احمدی نبودند و آقای حریریان هم بیشتر سوالاتمان را بی پاسخ گذاشت ولی جناب حریریان رو مگه میشه کسی دوستش نداشته باشه از سال پیش که تو انجمنهای قرآن حاضر بودم علاقه مند شدم به شخصیتشون .
روز اول خیلی زود تموم شد چون خیلی از هماهنگی ها انجام نشده بود انشاءالله روز سه شنبه وظیفمون شروع میشه . خدا کنه بتونم با دیدن دوربین تبیان جو گرفتم رفتم پیش فیلم بردار که اسمشو یادم رفته ، آدم باحالی بود همیشه دلم می خواست پشت اون دوربین باشم وااااااااای با دیدن دوربین شبکه های تلویزیونی از خود بی خود شدم یعنی منم می تونم همچین دوربینی رو داشته باشم تا باهاش بتونم از یه کادر دنیا رو به تصویر بکشم خدایا خدایا به من کمک کن تا بتونم بهترین برات باشم .
رفته بودم آب بخورم( روز یک شنبه که کسی روزه نبود )وقتی برگشتم مهدی یه دفعه بهم گفت مامان جعفر فوت کرده من همین طور موندم مهدی خبر گفتن رو برو یاد بگیر . خبر تلخی بود اما زندگی همینه دیگه کاریش که نمیشه کرد .
تو راه برگشتن مثل همیشه من و مهدی و امیر و حسن با هم باید می رفتیم ، مترو راهی که به همه ی راهها راه داره
باید منتظر سه شنبه یعنی فردا باشم آخه کارم از سه شنبه شروع میشه .
خدایا بهم قدرت بده .