صفحه ها
دسته
وبلاگ دوستان
وبلاگ دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 516128
تعداد نوشته ها : 559
تعداد نظرات : 493
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان


ديدي جماعتي كه به معراج مي‌روند
موزون، پرحرارت و مواج مي‌روند
هرگز فريب راحت دنيا نخورده‌اند
زان ورطه‌ي ز خون شده آماج مي‌روند
در آرزوي وصل به ديدار دلربا
منصور و با صلابت و حلاج مي‌روند
ما در خم طواف پر الطاف كعبه‌ايم
آنسو ز قلب حادثه حجاج مي‌روند
اينان كه مانده‌اند اگر يار زينب‌اند
روزي بدست واقعه تاراج مي‌روند
در صبح سرنوشت شهيدان سواره‌اند
وان مردگان پياده و محتاج مي‌روند
منگر(مهاجر)ي كه ندارد ز خود فروغ
بنگر مهاجران كه چه وهاج(1) مي‌روند

1 - وهاج: بسيار فروزنده

*علي‌اكبر پورسلطان (مهاجر)

بعضی وقتها در ته مانده های شبهای بارانی من را می گذاری و می روی نیازی نیست باران ببارد هنوز بلدم گریه کنم.

یارب عید است عطابر همه ده

بر ماتم واندوه همه خاتمه ده

پایان غمه همه ظهور مهدی ست

تعجیل فرج به مهدی فاطمه ده

 

اللهم عجل فی فرج مولا نا صاحب الزمان

 


عاشقترین

شب تاره و دلم بیقراره


از چشم مهتاب امید می باره


وقتی نگات شادی برام بیاره


زنده می شم با عشق تو دوباره


صد تا سواره دور قصر چشمات


اما چشات صیاد تک سواره


عاشق ترینم به روی ماهت همیشه


کاش قاصدک از تو خبر بیاره


اگه یه روز ببینمت ای آشنای ناشناس


می پیچه توی کوچمون، یه باغچه عطر گل یاس


ببین که با حس نگات،یه حرف نو دارم برات


ستاره ها رو می شکنم، خورشید می سازم تو چشات 

 

  شاعر بامداد جویباری 
 

کی میرسی قصمو شیرین کنی یاد منه اسیر غمگین کنی ظهور تو حضور اطلسی هاست کویر تشنه با تو روح دریاست وقتی میای یخ زمین آب میشه شبای قطبی با تو آفتاب میشه گلای کاغذی رو دور می ریزی تو سفره ها برکتو نور می ریزی گلهای نم خورده به زیر بارون مژده میدن تموم شده زمستون صدای چلچله تو ایوون میاد بوی گل از دشتو بیابون میاد بساط عشق دوباره سکه بهتر ابرای غصه تکه تکه بهتر روشنه با تو هر چراغ لاله تشنگی رو میشکنی مثل ژاله اسب سپید جاده ها بهاره سبد سبد نسیمو گل میاره سرخی گل از تو نشونه داره بهار تو چشمای تو خونه داره سرخی شرم غنچه ها چه زیباست تور عروسی بافته گلدون یاس صدا بزن پرنده های خوابو که بشکنی آیینه سرابو اسب سپید جاده ها بهاره سبد سبد نسیمو گل میاره سرخی گل از تو نشونه داره بهار تو چشمای تو خونه داره مهتابو نقره پاشی کن تو بیشه بیا نمون تو قصه تا همیشه معنی زندگی تو هستیو بس مثل هوایی تو برای نفس آبی آسمونی رو به تن کن ستاره رو دکمه پیرهن کن بیاکه مهربونی ارزون بشه شبای ما مرواری بارون بشه اسب سفید جاده ها بهاره سبد سبد نسیمو گل میاره سرخی گل از ت

با تو رفتم،بی تو باز آمدم
از سر کوی او،دل دیوانه
پنهان کردم، در خاکستر غم
آن همه آرزو،دل دیوانه
چه بگویم با من ای دل چه ها کردی
تو مرا با عشق او آشنا کردی
پس از این زاری مکن هوس یاری مکن
تو ای ناکام دل دیوانه؛
با غم دیرینه ام به مزار سینه ام
بخواب آرام دل دیوانه
با تو رفتم،بی تو باز آمدم
از سر کوی او،دل دیوانه
پنهان کردم، در خاکستر غم
آن همه آرزو،دل دیوانه
چه بگویم با من ای دل چه ها کردی
تو مرا با عشق او آشنا کردی
پس از این زاری مکن هوس یاری مکن
تو ای ناکام ، دل دیوانه
با غم دیرینه ام به مزارسینه ام،
بخواب آرام دل دیوانه
بخواب آرام دل دیوانه

 

شاعر رهی معیری

 

نفست ای آشنا
چون سکوت شب رسا
در پاییز ، در گلریز
تو بمان ای همصدا
دست تو خورشید من
در شب دریا شدن
ای جاری ، ای روشن
از فردا حرفی بزن
در شب خاموشی صحرا ای خورشید
صبح سرشار صدای ما باش
شور آوازم تویی در این ساحل ای دل
بال پروازی برای ما باش
بارش مهر ، بر گونه گلها
در نگاهت صد پنجره پیدا
ای مسافر ، ای زائر فردا
میخوانمت باز ، با آوای دریا

من یک مسافرم
در کوچه های مضطرب وداغدار شب
در لحظه های ملتهب وزردرنگ صبح
من یک مسافرم


من یک مسافرم
با کوله بار رنج
با غربتی عجیب
بی هیچ آشنا
دستان من تهی است
این جاده هم دراز
پای عبور نیست

شبهای ما به ظلمت خود خو گرفته اند
مهتاب!
مرده است
الا نگاه تیره شب آشنای ماست

 او بر نگاه سرد زمین حکم میکند

آن آشنا کجاست
آن نرگس سپید
آن قاصد بهار
ای کاش میرسید
بغض فرو نشانده ما
با طلوع او
سرباز میکند


غم است و شب همه شب انتظار می پیچد
میان کوچه صدا غصه دار می پیچد
شب از ستاره پر و ماهتاب می گیرد
به صبح روشن قوم آفتاب می گیرد
کدام دست منافق کدام دشمن پیر
به حیله در صف یاران کشیده این زنجیر
کدام دشنه چه دستی نشسته در معبر
که ذهن دهکده راغم گرفته سرتاسر
کدام قوم حرامی به جاده استاده ست
که امن قافله را اضطراب افتاده ست
هنوز دیو نمرده است می کشد خرناس
هنوز منتظر استاده در خفا خناس
بیا به صحنه که میدان و خیبرت اینجاست
نشانه خلف از نسل حیدرت اینجاست
به هوش باش برادر که دیو می آید
هنوز اول راه است عزم می باید
به هوش باش که دشمن هنوز در کار است
چکاچک است به میدان هنوز پیکار است

 حسین اسرافیلی


می شود پنجره ها باز اگر برگردی !
و زمین غرقه آواز اگر برگردی !
باغ باز آمدنت را به همه می گوید
آه ای سرو سر افراز اگر برگردی !
باز می گردد آخر به زمین سر سبزی
می تپد قلب زمان باز اگر برگردی !
رخت می بندد از این آینه تاریکی ها
روشنی می شود آغاز اگر برگردی !
با تو این پنجره ابری من خواهد دید
آسمانی پر پرواز اگر برگردی !
پیش چشمان تو ای آینه رو اشعارم
باز هم می کند اعجاز اگر برگردی !


مرتضی کردی


غافلان خرده مگیرید به حالی که مراست
داغ پرور ز وداعی است، وصالی که مراست

نخل بند چمن آتش و آبم چون شمع
خنده بی گریه مجویید، ز حالی که مراست

سخن عشق ز رنگ نفس سوخته پرس
ورنه یک نکته نخوانی ز مقالی که مراست

نه همین اشک چکید از مژه بر دامن خاک
جان شد آزرده آوار ملالی که مراست

مرغ پربسته به تقلید که پرباز کند
چشم اعجاز مدارید، زبانی که مراست

دل دو روزی هوس عالم بی دردی کرد
گریه خندید بر این فکر محالی که مراست

پای یک نکته برون آمدن از خویشم نیست
تنگ تر از دل گور است مجالی که مراست

سرخط دفتر حیرت چه سخن بود که مرد
کودک عقل درآغوش خیالی که مراست

پر ز سر منزل مقصود غریب افتادم
بی جواب است غریبانه سؤالی که مراست

پیر ما تا ز صفا ساغر دردم پیمود
دردی آمیز بود، طبع زلالی که مراست

تا که خورشید از این تازه چمن هجرت کرد
قامت سرو دو تا شد چو هلالی که مراست

رفتی و شرح پریشانی دل کامل شد
وای من باد ز رنج به کمالی که مراست

 

حمید سبزواری

حاکمی حکیم در بین عده ای از فقرای مومن نشسته بود و به انتقاد هایشان گوش می داد.
یکی از ثروتمندان به نزد حاکم آمد و در کنار او نشست.
در کنار این فرد فقیر ژنده پوشی نشسته بود. مرد ثروتمند خود را کنار کشید و به حاکم گفت:
با شما کار مهمی دارم. اگر اجازه بفرمایید از اینجا (و نگاهی حقیرانه به آن عده کرد) برویم و در جای مناسب با هم صحبت کنیم.
حاکم حکیم گفت: جای مناسب همین جاست!
ثروتمند گفت: شما کجا، ما کجا، اینها کجا، گداها را بران!
حاکم حکیم نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و گفت:
مگر سخن حضرت حق را نشیده ای که فرموده است:
ولاتطرد الذین یدعون ربهم بالغدوه والعشی یریدون وجهه ما علیک من حسابهم من شئی و مامن حسابک علیهم من شئی فتطردهم فتکون من الظالمین.
کسانی را که صبح و شب خدا را می خوانند و مراد و مقصودشان فقط خداست مبادا از خود برانی زیرا نه چیزی از حساب آنها بر تو و نه چیزی از حساب تو بر آنهاست، بنابراین اگر این خداپرستان را از خود برانی، از ستمکاران خواهی بود.
 

نفسهایم

 

بوی نا گرفت در

 

کنج انتظار...

 

عمرم

 

هرپنج فصل

 

 زمستان بود...

 

نه خوابم را رویایت بهاری کرد

 

نه آشیانم را

 

پرنده نگاهت

 

میهمان شد...

 

پایان ندارد

 این...
 

                                  

 

شخصی به شاعری گفت: شعری برایم بخوان

شاعر گفت: از متقدّمین یا از متأخرین؟

گفت: از متأخرین

گفت: از افکار خودم بخوانم یا از سایرین؟

گفت: فارسی باشد برای من فرقی نمی‌کند

گفت: قصیده بخوانم یا غزل؟

گفت: غزل باشد بشنیدنش راغب‌ترم

گفت: ادبی باشد یا عاشقانه؟

گفت: عاشقانه باشد بهتر است

گفت: اگر میخواهی رباعی یا مثنوی بخوانم

گفت: مثنوی را ترجیح می‌دهم

گفت: رزمی باشد یا بزمی؟

گفت: بزمی باشد

گفت: عارفانه باشد یا حکایت؟

گفت: اگر از دلدادگی و عشق باشد مناسبتر است

گفت: عشق حقیقی باشد یا مجازی؟

آن مرد بیچاره مستأصل شد و گفت:

برای من همین مقدار که خواندی کافیست،

بقیه را برای پدرت ......

  

از تو

 

میخوانم

 

وسرود عشق را

 

روی سنگها مینویسم

 

میدانم

 

سنگها عاشق نمی شوند

 

ولی نام تورا

 ازبر خواهند شد 

باید به فکر بارانی باشم

وشالی ببافم

از رنگهای گرم

بیچاره آدم برفی

پارسال سرما خورده  بود

دل بردی از من به یغما اصلاح الگوی مصرف
ای فکر و ذکر دل ما، اصلاح الگوی مصرف
در عرصه خودکفایی الحق که امّید مایی
هستی کلیدی طلایی، اصلاح الگوی مصرف
رفتیم هی سوی اصلاح اصلاح هی روی اصلاح
ای مصرف الگوی اصلاح، اصلاح الگوی مصرف!
ای طرح یکسال مصرف، سال دگر می کنی کف
گردی دکور بر سر رف، اصلاح الگوی مصرف!
با کنگره یا همایش یا با سرود و نمایش
داریم سویت گرایش، اصلاح الگوی مصرف!
یا کارهای موازی، با نطق یا لفظ بازی
کف کرد فرهنگ سازی، اصلاح الگوی مصرف!
سرگرم حرف و شعاریم با کار کاری نداریم
در نوع خود شاهکاریم، اصلاح الگوی مصرف!
با مصلحانی چو ماها، امّید اصلاح؟...ها ها!
بسته شود کل راها(!) اصلاح الگوی مصرف!
در این مسیر بلا خیز، رحمی به ما کن به پا خیز
اوّل به اصلاح ما خیز، اصلاح الگوی مصرف!

 



ما خسته کوی تو و تو عین دوایی
ای منجی عالم! تو شفیعی، تو شفایی
هستیم گدای سر کوی تو، چه باشد
گر لطف کند خسرو خوبان، به گدایی
ای ختم امامت! بشکن جلوه خورشید
ما منتظرانیم که تو رخ بنمایی
آنجا که بود راه امید همه مسدود
تنها تو در خیر به عالم بگشایی
سرگشته چو پرگار به آن نقطه خالیم
بنهفته رخ خوب، پس پرده چرایی؟
ره گمشدگانیم در این وادی حیرت
ای آینه وحی! کجایی تو کجایی؟
ای مهدی موعود، به وصف تو چه گویم؟
والاتر و برتر ز همه مدح و ثنایی
ای زاده انوار مطهر، حی قائم!
من هرچه بگویم، به نظر خوب تر آیی
شعر من و مدح تو، بود حرف غریبی
با گفته قدسی تو به توصیف سزایی
آن به که ببندی درگفتار «سعیدا»
در مدح شریفش، سخن حشو چه خایی؟


محمد سعید اعتمادی

 



ای گهر آخر دریای دین
چشم به برگشت تو دارد زمین
منتظرانیم به دیدار تو
مشتریانیم و خریدار تو
خلق، پریشان شده از دوری ات
جان جهان، واله مستوری ات
هرشب جمعه که فرا می رسد
وعده ای از عشق به ما می رسد
دل که به امید تو وابسته شد
لایق و بایسته و شایسته شد
کاش بیایی! که پس از سال ها
نورببخشی به شب و روز ما


محسن امیدی

یادش بخیر درخت توتی بود درخانه خاله تنومند و پر از توت قرمز شاه توت های درخت خانه ی خاله ما را هر سال به خانه ی خاله جمع می کرد البته راهمان دور بود ولی برای جمع شدن همه مان درخت توت کمک مان می کرد خاله با اینکه پیر بود اما فرز و چابک بود از بالای پشت بام ازکنار دیوار با عصایش برشاخه های پر توت می زد و من، عباس، زهرا یوسف، محمد، اصغر باباها و مامان ها و دایی ها گوشه ی چادر سفید را می گرفتیم. توت های قرمز هم یکی یکی، چند تا چند تا رویش پرت می شدند. بابا بزرگ نشسته بر صندلی دل نگران دخترش عصایش ستون دستهایش رو به دخترش می گفت: «دخترم، آی دخترم! بپانیفتی از اون بالا!» بادی آمد و همه جا مه شد کنار قبر بابا بزرگ قبری همسایه اش بود آن قبر برای خاله بود. از خانه خاله دور شدیم. راستی خانه ی خاله را فروختند. درخت توت را ز ریشه کندند. درخت توت بیرون نمی آمد. او یکی از ما بود. او خانه ی پرندگان بود. او دوست مهربان ما بود. او بود که با میوه اش ما را شادمان می کرد. بالاخره هر طور بود کندنش و جایش را آپارتمانی گرفت. هنوزهم صدای گنجشک ها را م
X