بنام تنهای تنها

زندگی در گذر است و من  تو در کوره راهی بس

طویل همچون دیوانگانی ره گم کرده می رویم

 و نمی دانیم که چه سخت است رفتن و بی خبر بودن

از آن که چشم به راه قدمهایمان هستند.

و ما می رویم بی انکه بدانیم این راه به کدامین غم و

کدامین دروازه می رسد .

نمی دانم در بس این رفتن سرانجام به آنچه می

خواهیم می رسیم

 یا همچنان بی خبریم ، از آنچه اتفاق می افتد ؟؟

و ما میگذریم از تمام آنچه بر ما گذشت،

واز یاد می بریم.

چه سخت بود کنار هم بودن نمی دانم

 که میدانی بر من چه گذشت و چه خواهد گذشت

یا آنکه تو نیز از یاد می بری 

 هر آنچه بر من گذشت .

نمی دونم چرا اینو نوشتم ولی اگه معنی توش پیدا نکردید به بزرگی خودتون

ببخشید هر چیزی تو ذهنم اومد کنار هم گذاشتم لطفا نظر بدید، بگید شما توش

معنی پیدا کردید و بگید چه برداشتی از این نوشته کردید .

از همتون متشکرم  

دسته ها :
يکشنبه هفدهم 6 1387

دیشب رویایی داشتم

خواب دیدم بروی شنها راه می روم

همراه با خود خدا و بروی پرده شب تمام روزهای

زندگی ام را مانند فیلم می دیدم. 

 همانطور که به گذشته نگاه می کردم روز به روز 

زندگی را.

دو ردپا بروی پرده ظاهر شد

یکی مال من و دیگری از آن خدا

 راه ادامه یافت...

 تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت

آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم ،

در بعضی جاها فقط یک ردپا وجود داشت ...

اتفاقا آن محلها مطابق سختترین روزهای زندگی ام

بود.

روزهایی با بزرگترین رنجها ، دردها ، ترسها و ...

آنگاه از او پرسیدم :

خداوندا ، تو به من گفتی که در تمام ایام زندگیم با من

خواهی بود

 و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم 

خواهش می کنم به من بگو چرا ؟؟ 

چرا در آن لحظات دردآور مرا تنها گذاشتی؟!

 خداوند پاسخ داد :

فرزندم تو را دوست دارم

 و به تو گفتم که در تمام طول سفر با تو خواهم بود

و من تو را هرگز تنها نخواهم گذاشت

 نه حتی برای لحظه ای ! ومن چنین نکردم !

هنگامی که در آن روزها یک ردپا بروی شن دیدی ،

من بودم که تو را به دوش کشیده بودم . 

دسته ها :
يکشنبه هفدهم 6 1387

خدایا تو خودت می دونی اشکهایم نشانه چیست .

پس در این دل شکسته به دنبال چی هستی که هر لحظه غمی را بر آن ارزانی می کنی

خدایا تو خودت میدونی دنیای من با تو معنی پیدا می کنه پس چرا همیشه منو در برزخ زندگی

بدون راهنما قرار میدی ؟

خدایا تو خودت از سر درون خبر داری و می دونی این بنده نمی تواند شکرت را به جای آورد پس

راحتش کن تا در این شرمندگی نمونه.

خدایا ای یگانه محبوب دل غمگینم !

چه روزهایی برای تو گریستم و تو چشم بر اشکهایم بستی .

چه شبهایی با تو سخن گفتم اما تو مرا بدون پاسخ رها کردی .

چگونه ای ...؟

من هنوز در حیرتم که بهانه های این دل شوریده برای پیوستن به تو چیست ؟

با همه بدیهایم سوی تو آمدم تا مرا باز مورد رحمت خود قرار بدی . خدایا تو را به غروب جمعه که

یاد آور حجت توست مرا رها نکن .

من بی تو هیچم...

دسته ها :
دوشنبه یازدهم 6 1387

خدا کند که رضایم فقط رضای تو باشد
هوای نفس نباشد همه هوای تو باشد

خداکند که گزارت فِتد به منظر چشمم
که سجده گاه نمازم به جای پای تو باشد

خدا کند که اماما دلم برای تو باشد
کسی دراو ننشیند همیشه جای تو باشد

خداکند که نفروشم دِگر به غیر تو جان را
که جان و هر چه که دارم همه فدای تو باشد

منم مریض و توهستی طبیب درد درونم
عنایتی که شفایم فقط شفای تو باشد

فدای خاک ره تو وجود عالم و آدم
وجود عالم امکان به اِتکای تو باشد

خدا کند که بدانم نشانه ای زمکانت
که درب جنتِ رضوان دَر سرای تو باشد

خدا کند که شوم من فدای راه و فنایت
با سعادت آن جان که او فنای تو باشد

گذشت عمر و ندیدم زمان و وقت ظهورت
دعا نما که ظهور تو با دعای تو باشد

خدا کند که ولای تو دردلم بنشیند
که بندگی و عبادت فقط ولای تو باشد

ندارد غصه ای انوار به روزگار اماما
اگر که درهمه ی عمر فقط گدای تو باشد

 

دسته ها :
دوشنبه یازدهم 6 1387
هیچ کس ساده نیست...

هیچ چیز ساده نیست...

حتی این خورشید

که هر صبح با مهربانی به روی همه مان می خندد

هم می گویند روزی به آتشمان می کشد...

 باورتان می شود؟...

می گویند روزی باید بند و بساطمان را جمع کنیم

 برویم جایی دور که آسمانش آبی نیست...

 دیگر خبری از سادگی نیست،

اگر هم باشد دیگر خبری از اعتماد نیست...

و این خیلی بد است...    دلم می گیرد از این همه ابر سیاه...

ولی من خورشید را می خواهم

حتی اگر روزی به آتشم بکشد...

عادت کرده ام به نورش و به گرمایش و به بودنش

من زندگی بی نور را باور ندارم...

نور را می خواهم با تمام وجودم

اما دست دلم به سویش نمی رود...

از گرمایش نمی ترسم

که نور اگر نور باشد باید هم بسوزاند و خاکستر کند...

می ترسم دستم را دراز کنم

 و سرمایش منجمدم کند...

 از دروغ می ترسم که راست را باور نمی کنم

و می دانم اشتباه می کنم و باز هم اشتباه می کنم...

از چشمهای آدمها می ترسم که دروغگو شده اند...

که نگاهت می کنند...

با نگاه صدایت می کنند... و بعد می روند...

از قلب آدمها می ترسم که دروغ را بلد شده اند...

که یاد گرفته اند بگویند دوستت دارم و دوست نداشته باشند...

من دلم می سوزد...

برای خودم...

و برای همه آنهایی که سادگی را دوست دارند

و اعتمادشان را جایی کنار رنگ رنگ روزگار گم کرده اند...

 من دلم برای دلهامان می سوزد.

دسته ها :
يکشنبه دهم 6 1387
X