...ناگهان قابلمه ای به سمت تِد پرت شد. تد تا خواست جا خالی به دهد قابلمه به سرش خورد و بیهوش شد. پدر خشکش زده بود و همان طور که سر تد در دستش بود گریه می کرد. جوان به سرعت به سمت پدر رفت وگفت:((من واقعاً متأسفم.... از دستم در رفت... )) و سپس همان طور که داشت تد را بلند می کرد گفت:((باید با کشتی به آن سمت دریا ببریمش. آن جا یک بیمارستان هست. زود باشید وگرنه از دست می رود.)) پدر گفت:((تو برو . الآن وسایل را جمع می کنم و می آیم.)) جوان همان طور که تد را در دست گرفته بود به سمت کشتی می دوید. داخل کشتی رفت....
امروز تد همراه پدرش برای بردن و فروش به مردم گرسنه روستا می رفت. بین خانه آنها و روستا بیابان بزرگی قرار داشت. آنها با وانت قراضه به راه افتادند..
وقتی به روستا رسیدند به میدان کوچک روستا رفتند. از ماشین پیاده شدند. مردم باقابلمه هایشان هجوم آوردند. پدر فریاد می کشید و می گفت:((به صف شوید. وگرنه غذا بی غذا.)) مردم به زحمت جلوی گرسنگی شان را گرفتند و ایستادند.
بیشتر مردم غذایشان را گرفته و رفته بودند و چیزی از غذا باقی نمانده بود که ناگهان....