تعداد بازدید : 29970
تعداد نوشته ها : 23
تعداد نظرات : 0
یونس (65)
بلند بالا بود و تکیده اما با چهره اى روشن و چشمهایى نافذ و درشت که سپیدیهاى آن مثل صبح صادق و سیاهى هاى آن مثل تن شب بود.
مویى بلند و افشان داشت که همواره بر شانه مردانه اش آرمیده بود و گردنى به بلنداى عزت و استوارى اراده .
پیامبرانه مى خرامید و مى نشست و بر مى خاست و مى نگریست . شمرده و روشن سخن مى گفت و فصیح و شیرین .
وقتى اندرز مى کرد، انگار شیر تازه از لبانش مى جوشید.
هرگز بلند نمى خندید اما شکوعه گلخنده اى شیرین را همیشه بر لب داشت ، مثل گل همیشه بهار.
اهل الفت بود و اهل انس ، و نام او، یونس بود.
تمام مردم نینوا، یونس را مى شناختند، شهر نینوا، نسبتا جمعیت زیادى داشت ، با خانه هایى اغلب از گل و چوب خانه ها، از تپه هایى بلند اطراف شهر چنان دیده مى شدند که در سایبانى سبز از چتر نخلها آرمیده اند. شهر داراى یک میدان بزرگ بود. در قسمت بالاى میدان ، یک تخته سنگ بزرگ قرار داشت که هیچ کس نمى دانست از چه هنگام و به وسیله چه کس در آنجا گذاشته شده است . طبق یک سنت که منشاء آن نیز معلوم نبود، هر کس هرگاه مى خواست سخنى ، پیامى یا خبرى را به همگان برساند، بر آن تخته سنگ مى ایستاد و مردم بى درنگ در میدان جمع مى شدند و به سخنان او گوش مى دادند.
سالها بود که یونس هر روز عصر از خانه کوچک و فقیرانه خود به این میدان مى آمد و بر تخته سنگ مى ایستاد و به نصیحت و پند دادن مى پرداخت :
- اى مردم ! تباهى و تیرگى نتیجه شرکتان به خداست . خدایى جز خداى یگانه وجود ندارد. بت نپرستید، و اموال خود را به باطل مخورید. تهیدستان و مستمندان را کمک کنید. بردگان ، مانند هر یک از شما در پیشگاه خداوند برابر هستند، آنان را میازارید، با آنان مهربان باشید، از اینکه با آنان بر یک سفره غذا بخورید ننگ نداشته باشید....
دیگر همه سخنان او را تقریبا از بر داشتند، اما چون بسیار مهربان بود و نیز فصیح و شیرین سخن مى گفت ، هر روز دور تخته سنگ فراهم مى آمدند و به سخنان گرم او گوش فرا مى دادند ولى جز برخى از بردگان ، کمتر کسى در دل به سخنان او ایمان داشت . بردگان نیز اگر از دل به یونس گرویده بودند، به خاطر ترسى که از مالکان خود داشتند، به زبان نمى آوردند.
اما مسئله به همین جا پایان نمى یافت . تقریبا هر روز، برخى از مردم نادان ، به هنگام سخنرانى یونس ، او را مسخره مى کردند و گاهى کلامش را مى بریدند و یا او را دشنام مى دادند و یا حتى در پاره اى از موارد پاره سنگى کوچک به سوى او پرتاب مى کردند.
نزدیک به سى سال از این وضع گذشت . مقاومت و مخالفت مردم عاصى نینوا با یونس علنى تر شده بود و آنان عرصه را بر او تنگ کردند. یونس ، دیگر از دشنامها و تمسخرها و عتابها و پرتاب سنگها خسته و دلریش بود. یک روز، در راه بازگشت از میدان به خانه ، با دلتنگى بسیار با خدا مناجات کرد:
- خدایا! من به راستى از هدایت این مردم ناامید شده ام . پروردگارا، اکنون سالهاست که من ، چه در عمل و چه در گفتار، آنان را به راه روشن تو رهنمون شده ام . اما حتى یک گروه کوچک هم از آنان به راه تو نیامد. پروردگارا! تو مى دانى که من در عمل اسوه بوده ام . مانند مستمندترین این مردم زندگى کرده ام . با همه مهربان بوداه ام . هزاران بار براى پیرزنان و بردگان کم توان ، آب از چاه کشیده ام و به خانه هایشان رسانده ام . تقریبا هر روز براى به دست آوردن روزى و توشه روزانه خود چون بردگان در مزارع و نخلستانها کار کرده ام و هرگز از کسى چیزى نخواسته ام . هر جا مستمندى خانه اى مى ساخت ، براى او رایگان خشت زدم ، گل آوردم و سنگ بر سنگ گذاشتم . به هنگام درو، کشاورزان ناتوان را یارى رساندم .
پروردگارا، اینان این همه را مى دانند، اما جز تنى چند ایمان نیاورده اند. هنوز هم مثل روزهاى نخست ، شهر از بت پرستى و شرک و تیرگى و تباهى و ظلمت جور و سیاهى فحشا و منکر و پلیدى و نفاق و ریا و آز و ستم ، آکنده است !
خداوندا! من دیگر خسته شده ام ... پروردگارا! من خسته شده ام !
پس از آن همه سال ، صبر پیامبر مکرم خدا به پایان آمده بود. یونس پس از آن مناجات ، هنگامى که به خانه محقر خود رسید، رهتوشه اى و چوبدستى برداشت و نگاهى به بدرود و دریغ به خانه کوچک خود انداخت و سپس بى آنکه با کسى چیزى بگوید، به طرف بیرون شهر به راه افتاد.
گریختن از مسؤ ولیت درخور پیامبران نیست ، هر چند ما به راستى به او حق مى دهیم . اما آیا خداوند نیز مى پذیرد؟
یونس ، پس از چند روز راه سپردن ، به ساحل دریا رسید. و هنگامى رسید که یک کشتى پر از مسافر در حال حرکت بود. پس چوبدست خود را تکان داد و به سوى کشتى دوید. خوشبختانه برخى از مسافران او را دیدند و به ناخدا گوشزد کردند و کشتى ماند تا یونس نیز سوار شود.
هنوز چیزى از ساحل دور نشده بودند که نخست ابرى دلگیرى رخساره خورشید را پوشاند و سپس بادى کم و بیش تند، امواج را به تلاطم انداخت .
در روزگار یونس ، بین دریانوردان رسم بود که اگر کشتى دچار طوفان مى شد آن را نتیجه وجود یک بزهکار در کشتى مى دانستند و اگر هیچ کس حاضر نبود اعتراف به بزهکارى خود بکند، قرعه مى انداختند و به نام هر کس مى افتاد، او را به دریا مى افکندند.
طوفان بیشتر و بیشتر شد. موجها که نخست چون گاهواره اى کوچک کشتى را به این سو و آن سو مایل مى کرد، اینک چون کوههاى سترگ پیاپى در مى رسیدند و کشتى را چون پر کاهى بلند مى کردند و ناگهان رها مى ساختند. مسافران در هم مى لولیدند و همه اشیاء و بارها در هم مى ریخت . گویى در دریا آبستن طوفان مرگ بود.
ناخدا فریاد کشید:
- نام مسافران را بر پوست بنویسید و قرعه بکشید. بزهکارى مشؤ وم در میان ماست و این طوفان شوم از اوست !
قرعه ، به نام آخرین مسافر بود:
- یونس !
ناخدا فریاد کشید:
- یونس کیست ؟
پیامبر خدا یونس ، پیش رفت و فرمود:
- منم .
همه در چهره پاک و نورانى او نگریستند. چنان از معصومیت و سادگى و صفا موج مى زد که شرم کردند گناه امواج توفنده را به گردن او بیندازند.
ناخدا گفت :
- ما نباید در این کار اشتباه کنیم ، وگرنه وضع بدتر خواهد شد. تا سه بار قرعه مى اندازیم !
چنان کردند و هر سه بار نام یونس بود.
یونس که همه امور را از مشیت خداوند مى دانست ، بى درنگ دریافت که در معرض آزمونى الهى قرار گرفته است ، آزمونى که بى رابطه با فرار او از مردمش نیست .
پس صبور و متین ، تن به قضاى الهى سپرد و او را به دریا انداختند.
یونس هنوز یک بار در آب غوطه نخورده بود که همراه با آبى فراوان در کام ماهى غول آسایى فرو رفت . دیگر هیچ امید نجاتى نبود، جز تاریکى و ظلمت مرگ محسوس نبود. پس با خداى خود گفت :
- خداوندا! هیچ خدایى جز تو نیست . پاکیزه باد نام تو. همانا من از ستمکاران بوده ام .
یونس دریافته بود که با فرار خود از میان امت خویش ، بر خود ستم کرده است .
زمانى بعد، امواج مهر و رحمت الهى به حرکت درآمد و ماهى غول آسا یونس را به آبهاى کم عمق کنار ساحل برد و او را همان جا از کام بیرون داد. چشمان یونس دوباره روشناى آشنا را شناخت و پاهاى خسته و مجروحش سختى زمین را در آبهاى کناره ساحل حس کرد. برخاست و خود را کشان کشان به خشکى رسانید.
طوفان فرو نشسته بود و ساحل ، یکدست و بى گیاه ، تا افق کشیده بود. تنها، کدو بنى در ساحل روئیده بود.
یونس با لباسهاى خیس و پاره پاره و با تنى که جاى جاى خراشیده و خون از آن جارى بود، خود را به سایه کدوبن کشانید و هنوز سر بر کدویى نگذاشته بود که از ضعف و زخم و زجر، به خواب رفت .
در نینوا، از فرداى حرکت و هجرت یونس ، نخست حرکت و جنبشى و سپس بلوایى به پا شد.
ابتدا آنها که او ایمان آورده بودند - اگر چه بسیار کم بودند - نگران ، گمشدن او را به همگان اطلاع دادند. سپس پیرمردان و پیرزنان و بچه ها که همه از او نیکیها دیده بودند، دلتنگى خود را از نبودن او بروز دادند، کم کم بحثها برانگیخته شد، هرکس خاطره هایش را مى کاوید و چیزى درباره او مى گفت . نگرانى از عدم حضور یونس رفته رفته بالا گرفت . برخى از پیرمردان پیشنهاد کردند که جوانان در دسته هاى مختلف تمام تپه ماهورها، دشتها و دره هاى اطراف شهر را بگردند تا شاید او را بیابند.
به تدریج سرزنشها آغاز شد:
- ما قدر او را نشناختیم !
- او به خاطر حرف ناشنویها و تمسخرهاى ما، ما را رها کرد!
دیگر تقریبا هر روز مردم با حسرت جمع مى شدند و یک نفر بر بالاى تخته سنگ ، از او و نیکى و پاکى او سخن مى گفت :
- مردم ! آیا کسى به یاد دارد که از یونس آزارى دیده باشد؟ آیا جز این است که او مانند مستمندترین مردم با ما مى زیست ، در غمهاى ما شریک بود و از شادیهاى ما بهره اى نداشت ؟ آیا کسى به خاطر مى آورد که او چیزى براى خود خواسته باشد؟ آیا براى گذران زندگى خود چون یکى از کارگران به سختى کار نمى کرد؟
و مردم ، با سر، سخنان او را تصدیق مى کردند. آنگاه جوانانى که آن روز به نواحى مختلف اطراف گسیل شده بودند، از راه مى رسیدند و گزارش مى دادند که از او اثرى ندیده اند.
در یکى از همان روزها، مردم در میدان شهر با حسرت و اندوه گرد آمده بودند و به سخنان مرد دیگرى از اصحاب یونس گوش فرا مى دادند. او گزارش جست و جوى دسته دیگرى از جویندگان یونس را با اندوه و ناامیدى بیان مى کرد. در جاى همیشگى یونس بر تخته سنگ ایستاده بود و سخن مى گفت . اما به ناگهان ، دستهایش را به شادى گشود و چهره اش از تابش شادمانى روشن شد و فریاد برآورد:
- الهى شکر... آنک پیامبر خدا یونس !
جمعیت ، یکپارچه به سویى که آن پیرمرد اشاره مى کرد برگشت .
دیگر یونس به امت خویش پیوسته و امت به خداى گرویده بود. نینوا، همه گمشده هاى خود را بازیافته بود.(66)