یه روز تو جزیرة آدمخوارها یه پدر و پسر که گشنگی بهشون فشار آورده بود راه می افتن برای شکار انشان ، بلکه چیزی گیر بیارن . بعد از کلی گشتن بالاخره یه آدمیزاده پیدا میکنن.
اونم چی یه دختر ترگل مرگل و خوشگل ،
پسره میگه بابا بزن .
پدره نیزه اش رو در میاره و هدف میگیره .هی نیزش رو عقب جلو میکنه ولی نمی زنه .
پسره می گه بابا پس چرا نمی زنیش .
بابا میگه : پسرم چشوره اینو ببریم خونه و بجاش مامانتو بخوریم .