دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 4235
تعداد نوشته ها : 12
تعداد نظرات : 2
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
 در آن ایام ، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز ، به استثناء قسمت شامات ، چشم ها به آن شهر دوخته بود که ، چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد.در خارج این شهر دو نفر ، یکی مسلمان و دیگری کتابی ( یهودی یا مسیحی یا زردشتی ) روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود ، و آن مرد کتابی در همان نزدیکی ، جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مساحت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند.راه مشترک ، با صمیمیت ، در ضمن صحبت ها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دو راهی رسیدند ، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت ، و از این طرف که او میرفت آمد.پرسید : « مگر تو نگفتی که من می خواهم از راه کوفه بروم ؟. »_ « چرا. »_ « پس چرا از این طرف می آئی ؟ راه کوفه که ان یکی است. »_ « می دانم ، می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم. پیغمبر ما فرمود « هر گاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا می کنند. » اکنون تو حقی بر من پیدا کردی. من به خاطر این حقی که تو به گردن من داری  می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم . و البته بعد به راه خودم خواهم رفت. »_ « اوه ، پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد ، و باین سرعت دینش در جهان رائج شد ، حتماً به واسطه ی همین اخلاق کریمه اش بوده .»تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید ، که این برایش معلوم شد ، این ر فیق مسلمانش ، خلیفه ی وقت علی ا بن ابیطالب «ع» بوده . طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد ، و در شمار افراد موُمن و فداکار اصحاب علی – علیه السلام – قرار گرفت.»   
دسته ها : داستان راستان
سه شنبه بیست و نهم 11 1387
  به گذشتۀ پر مشقت خویش می اندیشید ، به یادش می افتاد که چه روزهای سخت و پر مرارتی را پشت سر گذاشته ، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانۀ زن و کودکان معصومش را فراهم نماید. با خود فکر می کرد  که چگونه یک جمله کوتاه – فقط یک جمله- که در سه نوبت پردۀ گوشش را نواخت ، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد ، و او و خانواده اش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.او یکی از صحابۀ رسول اکرم بود. در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده ، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود ، و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد ، و از آن حضرت استمداد مالی کند.با همین نیت رفت ، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد : « هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم ، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند ، خداوند او را بی نیاز می کند ». آن روز چیزی نگفت ، و به خانۀ خویش برگشت. باز با هیولای مهیب فقر که بر خانه اش سایه افکنده بود رو به رو شد ، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد ، آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید : « هرکس از ما کمکی بخواهد  ما به او کمک می کنیم ، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند ، خداوند او را بی نیاز می کند. ». این دفعه نیز بدون اینکه نیاز خود را بگوید به خانۀ خویش برگشت. و چون خود را در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می دید ، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت ، باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت در آمد ، و با همان آهنگ – که به دل قوت و به روح اطمینان می بخشید – همان جمله را تکرار کرد.این بار که آن جمله را شنید ، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خود را در همین جمله یافته است. وقتی که خارج شد با قدم های مطمئن تری راه – می رفت. با خود فکر می کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت دیگران نخواهم رفت. به خدا تکیه می کنم واز نیرو و استعدادی که در وجودم به ودیعت گذاشته شده استفاده می کنم ، و از او می خواهم مرا در کاری که پیش می گیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد.با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است ؟ به نظرش رسید عجالة این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزومی جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشه ای عاریه کرد و به صحرا رفت ، هیزومی جمع کرد و فروخت. لذت حاصل دسترنج خود را چشید. روزهای دیگر به این کار ادامه داد ، تا تدریجاً توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان وسایر لوازم کار را بخرد. باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد. روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود : « نگفتم ، هرکس از ما کمکی بخواهد  ما به او کمک می کنیم ، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند ، خداوند او را بی نیاز می کند. »
دسته ها : داستان راستان
سه شنبه بیست و نهم 11 1387
 قافله ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت ، همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد ، و بعد از مدینه به مکه به راه افتاد.در بین راه مکه و مدینه ، در یکی از منازل ، اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصی در میان آنها شد که سیمای صالحین داشت ، و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه ی اول او را شناخت . با کمال تعجب از اهل قافله پرسید : این شخصی را که مشغول انجام کارهای شماست می شناسید ؟ ._  نه ، او را نمی شناسیم ، این مرد در مدینه به قافله ی ما ملحق شد . مردی صالح و متقی و پرهیزکار است . ما از او تقاضا نکرده ایم که برای ما کاری انجام دهد ، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد._ « معلوم است که نمی شناسید ، اگر میشناختید اینطور گستاخ نبودید ، هرکز حاضر نمی شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند. »_ « مگر این شخص کیست ؟ »_ « این ، علی بن الحسین زین العابدین است. »جمعیت آشفته به پا خاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گله گفتند : « این چه کاری بود که شما با ما کردید ؟ ! ممکن خدای ناخواسته ما جسارتی به شما بکنیم ، و مرتکب گناهی بزرگ بشویم. »امام : « من عمداً شما را که مرا نمی شناختید برای همسفری انتخاب کردم ، زیرا گاهی با کسانی که مرا می شناختند مسافرت می کنم ، آنها به خاطر رسول خدا به من بسیار عطوفت و مهربانی می کنند ، نمی گذارند که من عهده دار خدمت و کاری بشوم ، از این رو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خود داری می کنم تا بتوانم به خدمت رفقا نائل شوم. »
دسته ها : داستان راستان
سه شنبه بیست و نهم 11 1387
همینکه رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند ، و بارها را بر زمین نهادند ، تصمیم جمعیت بر این شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند.یکی از اصحاب گفت : « سر بریدن گوسفند با من. »دیگری : « کندن پوست آن با من. »سومی : « پختن گوشت آن با من. »چهارمی : . . . . رسول اکرم : « جمع کردن هیزم از صحرا با من. »جمعیت : « یا رسول اللّه شما زحمت نکشید وراحت بنشینید ، ما خودمان با کمال افتخار همه ی این کارها را می کنیم. »رسول اکرم : « میدانم که شما می کنید ، ولی خداوند دوست نمی دارد بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببینید که ، برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد. »سپس به طرف صحرا رفت. و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد.
دسته ها : داستان راستان
سه شنبه بیست و نهم 11 1387
 مردی از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می کرد ، مخصوصاً یکی از همسفران خود را بسیار می ستود که ، چه مرد بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم ، یکسره مشغول طاعات و عبادت بود ، همینکه در منزلی فرود می آمدیم او فوراً به گوشه ای می رفت ، و سجاده ی خوش را پهن می کرد ، و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد.امام : « پس چه کسی کارهای او را انجام می داد ؟ و که حیوان او را بیمار می کرد ؟ »_ البته افتخار این کارها با ما بود . او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت._ « بنابراین همه ی شما از او برتر بوده اید. »
دسته ها : داستان راستان
سه شنبه بیست و نهم 11 1387
قافله چندین ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود. همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود ، قافله فرود آمد. رسول اکرم نیز که همراه قافله بود ، شتر خویش را خوابانید و پیاده شد . قبل از همه چیز ، همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند.  رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد ،  به آن سو که آب بود روان شد ، ولی بعد از آنکه مقداری رفت ، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید ، به طرف مرکب خویش باز گشت. اصحاب و یاران با تعجب با خود می گفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و می خواهد فرمان حرکت بدهد ؟! چشمها مراقب و گوشها مراقب شنیدن فرمان بود. تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید ، زانو بند را برداشت و زانوهای شتر را بست ، و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد.فریادها از اطراف بلند شد : « ای رسول خدا ! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برات بکنیم ، و به خودت زحمت دادی و برگشتی ؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم. »در جواب آنها فرمود : « هرگز در کارهای خود از دیگران کمک نخواهید ، وبه دیگران اتکا نکنید ، ولو برای یک قطعه چوب مسواک باشد. »
دسته ها : داستان راستان
سه شنبه بیست و نهم 11 1387
X