به کی حبس ابد می دهی؟
هنوز ستاره های بی رحم
به رویای نا تمامم چشمک تعارف می کنند
ماه ، غریبانه
فاصله را دید می زند
هیچ آشنایی اشکهایم را ندید
تراکم قطره های خونم جویباری شد
که به هر زمینی رسید خشکید
دیده ام گریان ولی گونه ام کویر
حرفی ندارم
چگونه فراموش کنم
آن روز هنگام غروب
باران ، پنجره اتاق را خیاطی می کرد
هر قطره اش که به شیشه می خورد
قلب زلالش هزار تکه می شد
نگاهم که به دوردست گره می خورد
دلم برای خاطره ای سوخت
که زیر خلوارها غصه مدفون است
آسمان رعدی زد و نعره ای کشید
تو دور شدی و من دور تر
پیچ جاده را که رد کردی
چشم سیاه مستم دیگر تورا ندید
دلهره ای می دوید درخیابان خیس
سنجاقکی جار زد: آتش گرفتم !!
و بند بند ذهنم پر شد از
شاخه خشک پیچک تنهایی
آن روز هرگز برایم شب نشد
چون غروبش سالها طول کشید
بارها بغض کردم
ولی نخواستم خطای این اشکهای منبسط را
گونه های مسیحایی ات به دل بگیرد
بعد از تو
کسی گریه ام را به شانه نگرفت
و روحم به اعماق زمین پر کشید
حالا که زمان آبستن آینده است
و درخت ، با شور و شوقی پوچ
انتظار آفتابی گرم در دلش یخ زده
ناچار بر سکوی کنار پنجره می نشینم
و غرق در کاغذی که با نام تو سیاه شده
هبوط غربت را به احترام صدا
یک قرن سکوت می کنم
همیشه به یادت هستم
شب هایی که حتی جغد ها هم خوابند
اگر باران می دانست معنی انتظار را
آن روز بی پروا
هرگز بر خیسی پنجره دامن نمی زد
و هنوز به قنوت گریه نرسیده سلامم نمی داد
ناگاه زمین چشمانم
در منظومه یادت سریع چرخید
دهانم طعم پوچی گرفت
درهای پنجره را تا انتها باز کردم
گیلاسم را پیش کشیدم
و ابر ، به سلامتی این همه تنهایی
شرابی برایم ریخت