خدایا
نمی دانم که چرا روزگارم چنین شد
نمی دانم خدایا
تو خود بخشنده ای پس دست نیاز ما را هم ببین
از تو ای منجی عالم
ای بزرگوار
ای بی همتا
می خواهم که مرا از خطرات دور کنی
مرا هر روز نزدیکتر از دیروز به او کن
به او که شب بی یاد او شب نیست

در موقعی که ماه به خواب می رود
منتظرم تا آسمان از نور خورشید روشن شود
دلم باز می گیرد
چشم هائیم مگیرد
که امروز هم ندانم چه کنم در این دو دنیای مردم
خدایا
این وصال بی هجران را به سر بیار
که از وصال او
من دیوانه ام دیوانه شیدایم



دسته ها : حرفهای از تب
چهارشنبه سیم 5 1387
X