دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
راست گفته هركسي كه گفته: درد روح از درد جسم مي كاهد.
... شايد هر انساني بتواند اين را تجربه كند
طلوع صبح است صبحي صادق
سر بر آسمان دارم
گذر ابرها.......
و من ناگهان
دلم مي لرزد
در دلم مي گويم نكند ايام بگذرد
و نتوانم به آنچه كه مي خواهم
به آنچه كه اميدش را در جان مي پرورم
دست يابم
خدايا.....
خدايا غايت من تويي
دستم گير
اي زمين اي زمين مدينه
بگو تا بدانم در آن لحظه كه علي اين عطيه را به دستان توسپرد
چه كردي ؟ چگونه تاب آوردي ؟
بگو برايم تابدانم
چگونه توانستي جسم كوثر نبي را در خود جاي دهي و به بلنداي تمامي تاريخ سكوت كني
سكوتي كه در ورايش استغاثه عاشقان فاطمه موج مي زند عاشقاني كه دل هايشان در گرو زهراست
عاشقاني كه مي سوزند بر رنج فاطمه و تو را تمنا ميكنند كه ....
ايا تا به حال به چشمان آنهايي كه به تو خيره مي شوند و فاطمه را فرياد مي كنند
نگريسته اي غربتي در آنها نهفته . مي بيني؟
راستش رابگو
آن غربت برايت آشنا نيست غربتي كه ....
اي زمين با تو چه بگويم اين همه درد مندي را چگونه برايت باز گويم ... در توان من نيست..
اي زمين دردمندم
نمي دانم ميداني يا نه
كه
سكوت تو رساترين فريادي است كه در گوش تاريخ هر دم مي پيچد
و فاطمه را فرياد مي كند...
وداع
خداوندا وداع از محبوب ترين هايت سخت است اما اين سختي نمي دانم چطور مرا مهذب مي كند.
نمي خواهم اين حضور, اين زيباييها فراموشم شود و دچار روزمرگيها شوم ,
روزمرگيهايي كه همواره فرار از آن دغدغه چند ساله ام بوده
خدايا مي ترسم از فراموشي از غفلت از بي خبري ....
خدايا به حق تمام زيباييها مارا به حال خود وا مگذار.
واقعا چند روزي مجاورت حرم امام رضا بودن براي من تجربه اي شيرين است
با اينكه بارها به اين سفر آمده ام اما حس مي كنم شايد هر بار متفاوت ترم و
باور دارم كه انسان در مسير اين تفاوتها است كه ظهور مي كند.
مي خواستم بازگشتم را ازاين بارگاه مقدس توصيف كنم. ولي چگونه؟
در حالي كه توصيفي براي آمدنم ندارم....
زبان قاصري دارم در اين احوالات....
راستي چقدر در اين چند روز زيبايي ديدم از لحظه ي ورود تا وقتي كه خارج مي شوي ازحرم
پر از زيبايي است از صحن ها و رواق ها گرفته تا انسانهاي زيباتر كه هريك به دنبال خواسته اي
يا نشانه اي با امام خود نجوا مي كنند.
معماري حرم بسيار با توجه و زيباست . ايوان مقصوره را كه ديده ايد چقدر با شكوه است
يادم مي آيد چند سال پيش كه بادوستان دانشكده آمده بوديم مشهد يك شب بعد از زيارت تا سحر
سرهايمان بالا بود و معماري اينجا را رصد مي كرديم و صحبت مي كرديم و لذت مي برديم....
در ميان اين صحن ها صحن قدس را كه حتما ديده ايد نمي دانم چرا من حس خاصي نسبت به اين صحن دارم
حس غريبي است و شايد آشنا, برايم معما شده است احساسش توام با ترس است ترسي كه اگر زياد
كنكاشش كنم ته دلم خالي مي شود از عظمتش.
در اين چند روز كه اينجا بودم بيشتر اذان ها متعلق به موذن زاده اردبيلي بود و چقدر دلنشين
است اين صدا...