دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 49270
تعداد نوشته ها : 45
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
GraphistThem271
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.

داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سكوت كرد)

آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سكوت كرد)

جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سكوت كرد)

به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سكوت كرد)

كفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سكوت كرد)

دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!

اين بار فرشته سكوتش را شكست و گفت: بدان كه يك روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن!

لابلاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كاري مي‌توان كرد...؟

فرشته گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي كه هزار سال زيسته است و آن كه امروزش را درنيابد، هزار سال هم به كارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن!

او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حركت كند! مي‌ترسيد راه برود! نكند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يك مشت زندگي را خرج كنم.

آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يك روز روي چمن‌ها خوابيد، كفش دوزكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي كه نمي‌شناختنش سلام كرد و براي آن‌ها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد.

او همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد!

او همان يك روز زندگي كرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، كسي كه هزار سال زيسته بود.
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:21

اميري به شاهزاده خانمي گفت: من عاشق توام.

شاهزاده گفت: زيباتر از من خواهرم است كه در پشت سر تو ايستاده است.

امير برگشت و ديد هيچكس نيست .

شاهزاده گفت: تو عاشق نيستي ؛ عاشق به غير نظر نمي كند.
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:20
مردي با اسلحه وارد يك بانك شد و تقاضاي پول كرد.

وقتي پولهارا دريافت كرد رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد : آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من ديدم.

سپس دزد اسلحه را به سمت شقيقه مرد گرفت و او را در جا كشت.

او مجددا رو به زوجي كرد كه نزديك او ايستاده بودند و از آنها پرسيد: آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

مرد پاسخ داد : نه قربان ، من نديدم ؛ اما همسرم ديد!
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:9
در روزگاري كهن پيرمردي روستا زاده اي بود كه يك پسر و يك اسب داشت .

روزي اسب پيرمرد فرار كرد و همه همسايگان براي دلداري به خانه اش آمدند و گفتند : 
عجب شانس بدي آوردي كه اسب فرار كرد !

روستا زاده پير در جواب گفت : 
از كجا مي دانيد كه اين از خوش شانسي من بوده يا بد شانسي ام ؟ 
و همسايه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه كه اين از بد شانسي است ! 
هنوز يك هفته از اين ماجرا نگذشته بود كه اسب پيرمرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت . 
اين بار همسايه ها براي تبريك نزد پيرمرد آمدند : عجب اقبال بلندي داشتي كه اسبت همراه بيست اسب 
ديگر به خانه برگشت .

پيرمرد بار ديگر گفت : از كجا ميدانيد كه از خوش شانسي من بوده يا از بدشانسي ام ؟ 
فرداي آنروز پسر پيرمرد حين سواري در ميان اسبهاي وحشي زمين خورد و پايش شكست. 
همسايه ها بار ديگر آمدند : 
عجب شانس بدي . 
كشاورز پير گفت : از كجا ميدانيد كه از خوش شانسي من بوده يا از بدشانسي ام ؟
چند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند : خوب معلومه كه از بد شانسي تو بوده پيرمرد كودن! 
چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدن و تمام جوانان سالم را براي جنگ در

سرزمين دور دستي با خود بردند . پسر كشاورزپير بخاطر پاي شكسته اش از اعزام معاف شد . 
همسايه ها براي تبريك به خانه پيرمرد آمدند : 
عجب شانسي آوردي كه پسرت معاف شد و كشاورز پير گفت : (( از كجا ميدانيد كه ....؟((
نتيجه :
هميشه زمان ثابت مي كند كه بسياري از رويدادها را كه بدبياري و مسائل لاينحل زندگي خود مي پنداشته صلاح و خيرمان بوده و آ ن مسائل ، نعمات و فرصتهاي بوده كه زندگي به ما اهدا كرده است .  عسي ان تكرهو شيئا و هو خير لكم و عسي ان تحبو شيئا وهو شرلكم والله يعلم وانتم لا تعلمون.... 
چه بسا چيزي را شما دوست نداريد و درحقيقت خيرشما در ان بوده وچه بسا چيزي را دوست داريد
و در واقع براي شما شر است خداوند داناست و شما نميدانيد
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:8

 در ميان بني اسرائيل عابدي بود. وي را گفتند:« فلان جا درختي است و قومي آن را مي پرستند» عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بركند. ابليس به صورت پيري ظاهرالصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت:« اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بريدن درخت اولويت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگير شدند.

عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين كوفت و بر سينه اش نشست. ابليس در اين ميان گفت: «دست بدار تا سخني بگويم، تو كه پيامبر نيستي و خدا بر اين كار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يكي معاش كن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از كندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست مي گويد، يكي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف كنم» و برگشت.

بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و بر گرفت. روز دوم دو دينار ديد و برگرفت. روز سوم هيچ نبود. خشمگين شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابليس پيش آمد و گفت: «كجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت بركنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتواني كند» در جنگ آمدند. ابليس عابد را بيفكند چون گنجشكي در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينك، در چنگ تو حقير شدم؟»

ابليس گفت:« آن وقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو كرد، كه هركس كار براي خدا كند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي»
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:7

 عده اي از جامعه شناسان برتر دنيا در دانمارك جمع شده بودند تا پيرامون موضوع مهمي به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضوع اين بود: «ارزش واقعي انسان به چيست».

براي سنجش ارزش خيلي از موجودات، معيار خاصي داريم. مثلا معيار ارزش طلا به وزن و عيار آن است. معيار ارزش بنزين به مقدار و كيفيت آن است. معيار ارزش پول پشتوانه ي آن است. اما معيار ارزش انسانها در چيست؟

هر كدام از جامعه شناسان صحبتهايي داشتند و معيارهاي خاصي را ارائه دادند. بعد وقتي نوبت به بنده رسيد گفتم : اگر مي خواهيد بدانيد يك انسان چقدر ارزش دارد ببينيد به چه چيزي علاقه دارد و به چه چيزي عشق مي ورزد. كسي كه عشقش يك آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. كسي كه عشقش ماشينش است ارزشش به همان ميزان است. اما كسي كه عشقش خداي متعال است ارزشش به اندازه ي خداست.

علامه فرمودند: من اين مطلب را گفتم و پايين آمدم. وقتي جامعه شناسان صحبتهاي مرا شنيدند براي چند دقيقه روي پاي خود ايستادند و كف زدند. 
وقتي تشويق آنها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزيزان! اين كلام از من نبود. بلكه از شخصي به نام علي (عليه السلام) است. آن حضرت در نهج البلاغه مي فرمايند: «قِيمَةُ كُلِّ امْرِئٍ مَا يُحْسِنُهُ» «ارزش هر انساني به اندازه ي چيزي است كه دوست مي دارد».
وقتي اين كلام را گفتم دوباره به نشانه ي احترام به وجود مقدس اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاري كردند . . .

حضرت علامه در ادامه مي گفتند: عشق حلال به اين است كه انسان (مثلا) عاشق 50 ميليون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگويند: «آي!!! پنجاه ميليوني!!!» . چقدر بدش ميآيد؟ در واقع مي فهمد كه اين حرف توهين در حق اوست. حالا كه تكليف عشق حلال اما دنيوي معلوم شد ببينيد اگر كسي عشق به گناه و معصيت داشته باشد چقدر پست و بي ارزش است!

اينجاست كه ارزش و مفهوم «ثار الله» معلوم ميشود. ثار الله اضافه ي تشريفي است . خوني كه در واقع آنقدر شرافت و ارزش پيدا كرده كه فقط با معيارهاي الهي قابل ارزش گذاري است و ارزش آن به اندازه ي خداي متعال است.
مطالب فوق نقل به مضمون از علامه محمد تقي جعفري (رحمه الله عليه) مي باشد.
سعيد موسوي
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 20:47

چشماشو بست و مثل هر شب  انگشتاشو كشيد روي دكمه  هاي پيانو .
صداي موسيقي فضاي كوچيك كافي شاپ رو پر كرد .
روحش با صداي آروم و دلنواز موسيقي , موسيقي كه خودش خلق مي كرد اوج مي گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توي نت هاي موسيقي خلاصه مي شد .
هيچ كس اونو نمي ديد .
همه , همه  آدمايي كه مي اومدن و مي  رفتن
همه آدمايي كه جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز مي كردن فقط براشون شنيدن يه موسيقي مهم بود .
از سكوت خوششون نميومد .
اونم مي زد .
غمناك مي زد , شاد مي زد , واسه دلش مي زد ,  واسه دلشون مي زد .
چشمش بسته بود و مي زد .
صداي موسيقي براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز كرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقي كرد .
يه دختر با يه مانتوي سفيد كه درست روبروش كنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسربا موهاي بلند و قد كشيده.
چشماي دختر عجيب تكونش داد ... يه لحظه نت موسيقي از دستش پريد و يادش رفت چي داره مي زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و كشيد روي دكمه هاي پيانو .
احساس كرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت مي خنديد و با پسري كه روبروش نشسته بود حرف مي زد .
سعي كرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودي شاد رو انتخاب كرد و شروع كرد به زدن .
نمي تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشاي دختر نگاه مي كرد .
سعي كرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط براي اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام مي خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگي رو كه ياد داشت براي اون مي زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعي كرد دوباره خودش باشه ولي نتونست .
چشاشو كه باز كرد دختر نبود .
يه لحظه مكث كرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه كرد .
ولي اثري از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگي رو كه ياد داشت كشيد روي دكمه هاي پيانو .
چشماشو بست و سعي كرد همه چيزو فراموش كنه .
....
شب بعد همون  ساعت
وقتي كه داشت جاي خالي  دختر رو نگاه مي كرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوي سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون براي دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس مي كرد چقدر موسيقي با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چي نمي خواست .. فقط دوس داشت براي گوشاي اون دختر انگشتاي كشيده شو روي پيانو بكشه .
ديگه نمي تونست چشماشو  ببنده .
به دختر نگاه مي  كرد و با تموم احساسش  فضاي كافي شاپ رو با صداي  موسيقي پر مي كرد .
شب هاي متوالي همين طور گذشت .
هر روز سعي مي كرد يه ملودي تازه ياد بگيره و شب اونو براي اون بزنه .
ولي دختر هيچ وقت حتي بهش نگاه هم نمي كرد .
ولي اين براش مهم نبود .
از شادي دختر لذت مي برد  .
و بدترين شباش  شباي نيومدن اون بود .
اصلا شوقي براي زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روي دكمه ها فشار مي داد و توي خودش فرو مي رفت .
سه شب بود كه اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم كه دختر با همون پسراومد ... احساس كرد دوباره زنده شده .
دوباره نت هاي موسيقي از دلش به نوك انگشتاش پر مي كشيد و صداي موسيقي با قطره هاي اشكش مخلوط مي شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صداي بلند حرف مي زد و دختر آروم اشك مي ريخت .
سعي كرد يه موسيقي آروم بزنه ... دل توي دلش نبود.
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشكاي دخترو از صورتش پاك كنه .
ولي تموم اين نيازشو توي موسيقي كه مي زد خلاصه مي كرد .
نمي تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشك هاي دختر  نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فكرش و ذكرش تو چشماي دختري كه  نمي شناخت خلاصه شده بود  .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسي كه نمي شناخت
يه حس زير پوستي داغ
تنشو مي سوزوند .
قرار نبود كه عاشق بشه  ...
عاشق كسي كه نمي شناخت .
ولي شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه مي كرد .
ولي چاره اي هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط براي اون مي زد .
...
يك ماه ازش بي خبر بود .
يك ماه كه براش يك سال گذشت .
هيچ چي بدون اون براش معني نداشت .
چشماش روي همون ميز و صندلي هميشه خالي دنبال نگاه دختر مي گشت .
و صداي موسيقي بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست  صورت كشيده و چشماي گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... براي هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتي كه داشت بازم با چشماي بسته و نمناكش با انگشتاش به پيانو جون مي داد دختربا همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندي از عمق دلش نشست روي لباش .
بغضش داشت مي شكست و تموم سعيشو مي كرد كه خودشو نگه داره .
دلش مي خواست داد بزنه ... تو كجايي آخه .
دوباره نشست و سعي كرد توي سلولاي به ريخته مغزش نت هاي شاد و پر انرژي رو جمع كنه و فقط براي ورود اون
و براي خود اون بزنه .
و شروع كرد .
دختر و پسرهمون جاي هميشگي نشستن .
و دختر مثل هميشه حتي يه نگاه خشك و خالي هم بهش نكرد .
نگاهش از روي صورت دختر لغزيد روي انگشتاي اون و درخشش يك حلقه زرد چشمشو  زد .
يه لحظه انگشتاش بي حركت موند و دلش از توي سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سكوت توجه همه رو به اون جلب كرد و خودشو زير نگاه سنگين آدماي دور و برش حس كرد .
سعي كرد دوباره تمركز كنه و دوباره انگشتاشو به حركت انداخت .
سرشو كه آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقي كرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امكان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف كرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق كشيد و شاد  ترين آهنگي رو كه ياد داشت با تموم وجودش
فقط براي اون
مثل هميشه
فقط براي اون زد
اما هيچكس اونشب از لا به لاي اون موسيقي شاد
نتونست اشك هاي گرم اونو كه از زير پلك هاش دونه دونه مي چكيد ببينه
پلك هايي كه با خودش عهد بست براي هميشه بسته نگهشون داره
دختر مي خنديد
پسر مي خنديد
و يك نفر كه هيچكس  اونو نمي ديد
آروم و بي صدا
پشت نت هاي شاد موسيقي
بغض شكسته شو توي سينه رها مي كرد .
 
 
 
 

دسته ها : داستانك
1390/11/8 21:45

يكي  بود يكي نبود مردي بود كه  زندگي اش را با عشق و  محبت پشت سر گذاشته بود  .وقتي مرد همه مي گفتند  به بهشت رفته است. آدم  مهرباني مثل او حتما به  بهشت مي رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود. استقبال از او با انجام نشد. دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود.
مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:

اين كار شما تروريسم خالص است!

پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟

ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.

از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...

در چشم هايشان نگاه مي كند...

به درد و دلشان مي رسد.

حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...

هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.

دوزخ جاي اين كارها نيست!!

لطفا اين مرد را پس بگيريد!!

وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:

با چنان عشقي زندگي كن كه  حتي اگر بنا به تصادف به  دوزخ افتادي... خود شيطان  تو را به بهشت باز گرداند
 

دسته ها : داستانك
1390/11/8 21:41

روزي  آموزگار از دانش آموزاني كه  در كلاس بودند پرسيد:آيا مي  توانيد راهي غير تكراري براي  بيان عشق،بيان كنيد؟
برخي از  دانش آموزان گفتند با "بخشيدن  "عشقشان را معنا مي كنند.برخي  "دادن گل و هديه" و "حرف هاي  دلنشين"را راه بيان عشق عنوان  كردند.شماري ديگر هم گفتند  "با هم بودن در تحمل رنجها و  لذت بردن از خوشبختي "را راه  بيان عشق مي دانند.

در آن بين پسري برخاست و پيش از اينكه شيوه ي دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان كند،داستان كوتاهي تعريف كرد:
يك روز  زن و شوهر جواني كه هر دو  زيست شناس بودند طبق معمول  براي تحقيق به جنگل  رفتند.آنان وقتي به بالاي تپه  رسيدند در جا ميخكوب شدند.

يك قلاده ببر بزرگ،جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترين حركتي نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زيست شناس فرياد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اينجا رسيد دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوي پرسيد:آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگيش چه فرياد مي زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوي جواب داد:نه!آخرين حرف مرد اين بود كه"عزيزم،تو بهترين مونسم بودي .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود."
قطره هاي  بلورين اشك،صورت راوي را خيس  كرده بود كه ادامه داد :همه ي  زيست شناسان مي دانند ببر فقط  به كسي حمله مي كند كه حركتي  انجام مي دهد يا فرار مي كند  .پدر من در آن لحظه ي وحشتناك  ،با فداكردن جانش پيش مرگ  مادرم شد و او را نجات  داد.اين صادقانه ترين و بي  رياترين راه پدرم براي بيان  عشق خود به مادرم و من بود.

دسته ها : داستانك
1390/11/8 21:37

تقديم به دوستداران محمدرضا گلزار شش نفر زير باران به در امتداد شهر تغيير نام داد فيلم سينمايي "در امتداد شهر" به كارگرداني علي عطشاني شش ماه دوم امسال در گروه سينمايي قدس اكران عمومي مي‌شود اين فيلم كه پخش آن بر عهده هدايت فيلم است در گروه سينمايي قدس بعد از فيلم "پرتقال خوني" سيروس الوند به روي پرده مي رود البته در اكران عيد فطر فيلم "شيش و بش" بهمن گودرزي اكران خواهد شد و بعد از آن در برنامه دوم عيد فطر "پرتقال خوني" به روي پرده مي رود اين فيلم با نام قبلي "شش نفر زير باران" در جشنواره فيلم فجر سال گذشته به روي پرده رفت و نسخه اي كه قرار است از اين فيلم اكران عمومي شود تغييرات عمده اي نسبت به جشنواره دارد محمدرضا گلزار، آنا نعمتي، آتيلا پسياني، اميرحسين آرمان، رضا رشيدپور، فرزاد حسني، سارا خوئيني ها، حسين سليماني و با حضور نيكي كريمي، مهران رجبي، محمدرضا داوود نژاد، خاطره حاتمي، مائده طهماسبي، امير حسين مدرس، محمد عمراني و با هنرمندي گوهر خيرانديش، حميدرضا آذرنگ، شمسي فضل الهي، مجيد شهرياري با معرفي مسعود پاكدل و با حضور افتخاري فرمان فتحعليان از بازيگران "در امتداد شهر هستند در خلاصه داستان اين فيلم آمده است: در پي سرقت از يك جواهرفروشي ، "محمدرضا گلزار" ستاره سينما گروگان گرفته مي شود فيلم روايت هايي موازي از زندگي آدم هايي است كه در پي اين اتفاق درگير ماجراهاي خاصي مي شوند از عوامل فيلم "شش نفر زير باران" مي توان به: نويسنده فيلمنامه: امير علي محسنين، كارگردان: علي عطشاني، مدير فيلمبرداري: مرتضي هدايي، طراح صحنه و لباس: پيام فروتن، مدير برنامه ريزي: علي كريم، مدير صدابرداري: داريوش صادق پور، طراح چهره پردازي: الهام اطيابي، مدير كنترل پروژه: بيتا علائي، مديران تداركات: مهرزاد چلنگر و حسين اميني، عكاس: مسعود پاكدل، مدير توليد: عبدالرضا شهباززاده، مجري طرح: مجيد كريمي، مشاور تهيه كننده: علي علائي و تهيه كنندگان: مجيد كريمي و سيد محسن طباطبايي پور از علاقه گلزار به بازي كردن در فيلم حاتمي كيا تا واو به واو حفظ كردن فيلمنامه بيضايي محمد رضا گلزار ستاره مطرح سينماي ايران همواره ستاره محبوبي بين علاقه مندان سينما بوده است به گزارش پارس توريسم و به نقل از روزنامه تماشا ،اما بسياري از علاقه مندان سينماي جدي نيز اگر چه ممكن است فيلمهاي گلزار را چندان دوست نداشته باشند ولي خيلي از آنها دوست دارند آقاي گلزار در فيلمهاي فرهنگي و صاحب انديشه و در كارهاي كارگردانان مطرح نيز حضور داشته باشد حضوري كه تا كنون فقط در فيلمها چون بوتيك حميد نعمت الله و آتش بس تهمينه ميلاني بوده است همانطور كه حامد بهداد در گفت و گو با تماشا و در اظهار نظر بسيار درستي گفته بود :چرا از وجود گلزار استفاده نمي كنيم؟ تهيه كننده ها خيلي بيجا مي كنند كه گلزار را به فيلمهاي سخيف مي برند چرا او را نميبرند در فيلمهاي فرهنگي كه آن فيلمها بيشتر بفروشد. همه فيلمهايي كه تقدير مانع از حضور گلزار شد اما در سالهاي اخير فيلمهايي وجود داشته كه قرار بوده گلزار در آنها بازي كند ولي به دلايلي بازي دراين فيلمها امكان پذير نشده. گلزار: دوست داشتم با حاتمي كيا كار كنم ولي نشد اما ابراهيم حاتمي كيا از كارگرداناني بوده كه خود گلزار هم دوست داشته در فيلم او بازي كند گلزار يكي از كانديداهاي بازي در فيلم دعوت بود خود گلزار در گفت و گويي با باني فيلم در اواخر سال ۸۶ در پاسخ به سوالي كه چرا همكاري با حاتمي‌كيا هم در دقيقه نود امكان پذير نشد؟مي گويد: من قرارداد سفيد هم امضا كردم و واقعاً دوست داشتم با آقاي حاتمي كيا كار كنم ولي به دلايلي اين اتفاق رخ نداد گلزار در پاسخ به سوال ديگري كه ‌نميخواهي به اين دلايل اشاره كني؟مي گويد: نه واقعاً لزومي ندارد به هر حال سينما به هزار اما و اگر وابسته است. رضايت گلزار از بازي نكردن در فيلم سربازهاي جمعه كيميايي فيلم سربازهاي جمعه مسعود كيميايي از فيلمهايي بود كه قرار بود رضا گلزار در آن بازي كند خود گلزار در مصاحبه اي در اينباره گفته :به هر حال براي هر بازيگري همكاري با آقاي كيميايي خيلي جذاب است اما فكر مي كنم از اينكه در «سربازهاي جمعه» بازي نكردم، چندان هم ناراضي نيستم. انرژي بسيار گلزار براي فيلم مهمان مامان مهمان مامان ساخته تحسين شده داريوش مهرجويي نيز از ديگر كارهايي بود كه قرار بود گلزار در آن در نقش جوان معتاد فيلم حضور داشته باشد نقشي كه بعدها به پارسا پيروز فر رسيد در مورد «مهمان مامان» خود گلزار در اظهار نظري گفته : واقعاً خودم هم نفهميدم كه چه اتفاقي افتاد قرار بود در اين فيلم بازي كنم و بسيار هم انرژي گذاشته بودم. كاملا آماده براي حضور درفيلم مهرجويي محمدرضا گلزار به اتفاق آقاي پورشيرازي، گلاب آدينه و امين حيايي هر روز در دورخواني هاي فيلمنامه حضور داشتند گلزار آن موقع همزمان مشغول بازي در فيلم «كما» هم بود و با تمام مشغله اش در جلسات «مهمان مامان» هم حضور پيدا مي كرد قرار بود نقش معتاد را گلزار بازي كند و حتي ابزار گردو شكستن را هم تهيه كرده بود و با آن تمرين مي كرد آقاي مهرجويي هم در جريان بود و از اين داستان خيلي هم استقبال شده بود يك تيپ بامزه ايي هم قرار بود داشته باشد اما يك روز امين حيايي كه با گلزار در «كما» همبازي بود به گلزار ميگويد كه برويم سر صحنه «مهمان مامان» گلزار به امين حيايي مي گويد كه كسي با من تماس نگرفته و تو برو ببين داستان چيست امين حيايي ميرود و ميبيند كس ديگري آنجا حضور دارد و قرار است شخص ديگري نقش را بازي كند گلزار هم پيش خودش مي گويد كه حتماً او را نخواسته اند اما اواسط فيلمبرداري «مهمان مامان»، داريوش مهرجويي به امين حيايي گفته بود گلزار خيلي بدكاري كرد كه سر كار ما نيامد گلزار مي گويد به مهرجويي طوري منتقل كرده بودند كه من از اين كار انصراف داده ام درحالي كه من كاملاً براي حضور در پروژه آماده بودم. چگونه ريش گذاشتن براي مهمان مامان دردسر ساز شد البته گلزار در مصاحبه اي به ماجراي ديگري كه گويا باعث ايجاد سو تفاهم شده نيز اشاره كرده و گفته: من ريشم را براي فيلم «كما» زده بودم و براي «مهمان مامان» بايد ته ريش مي گذاشتم جالب اينكه گذاشتن اين ته ريش براي من حداكثر دو تا سه روز وقت مي برد و بين كار «كما» تا «مهمان مامان» حداقل ده روز فاصله بود، شايد عوامل ناراحت شده بودند كه چرا من براي اين كار از آنها اجازه نگرفته ام، خب من هم براي زدن ريشم وقتي تحت قرارداد پروژه ايي نيستم، اجازه نمي گيرم. واو به واو حفظ كردن فيلم بيضايي در فيلم پرحاشيه و ساخته نشده لبه پرتگاه بهرام بيضايي نيز گلزار قرار بود در نقش يك ستاره سينما بازي كند گلزار مي دانست كه در كار با بيضايي بايد مو به موي فيلمنامه با جزئيات اجرا شود و بيضايي اصلاً پيشنهادپذير نيست به همين خاطر فيلمنامه را واو به واو حفظ كرده بود. گلزار درسه نقش «لبه پرتگاه» يك فيلم در فيلم در فيلم بود و من در اين فيلم قرار بود سه نقش مختلف داشته باشم آن روزي كه نوبت تست دادن گلزار بود، قبلش پنج بازيگر ديگر سينما تست داده بودند و گلزار نفر ششم بود در همان زمان دستيارهاي بيضايي ميخواستند به سرعت دو فيلم آخر گلزار را تهيه كنند تا آقاي بيضايي ببينند گفتم ماجرا چيست و گفتند كه آقاي بيضايي همين امروز مي خواهند چند كار آخر تو را مانند «آتش بس» تماشا كنند بعد هم آقاي عليرضا شمس، دستيار آقاي بيضايي، با گلزار تماس گرفتند و گفتند آقاي بيضايي شما را انتخاب كرده اند و هيچ انتخاب دومي هم بعد از شما وجود ندارد در ليست بازيگران گلزار و آقاي مديري به تنهايي بودند و براي بقيه نقشها چند گزينه وجود داشت بعد هم با افشين هاشمي كه دستيار بهرام بيضايي بود، يكسري تمرينات تئاتري را شروع مي كند گلزار حتي با افشين هاشمي فيلم هاي بهرام بيضايي را از همان اولي تا آخري ريز به ريز شروع به ديدن و بررسي مي كنند حتي در ادامه بيضايي با گلزار تماس مي گيرد و ميگويد تئاتري روي صحنه است و برو آن را حتماً ببين. ديدن تئاتر براي بازي درفيلم بيضايي آن تئاتر، تئاتر «همسايه آقا» كار حسين كياني بود كه گلزار اين نمايش را هم مي بيند در اين گير و دار يكسري تغيير و تحولاتي در رابطه با مسائل تهيه كنندگي كار پيش آمد كه آقاي بيضايي حاضر به قبول آن نبودند ظاهراً دوست داشتند كه بعضي بازيگران در فيلم حضور پيدا كنند كه آقاي بيضايي به اين كار رضايت ندادند يعدها نيز به دليل اختلاف تهيه كننده فيلم با بيضايي هيچ گاه لبه پرتگاه توليد نشد. گلزار در برابر مديري و فرخ نژاد درسن پطرزبورگ اما يكي ديگر از فيلمهايي كه قرار بود گلزار در آن بازي كند فيلم سن پطرزبورگ افخمي بود فيلمي كه قرار بود ابتدا كمال تبريزي و سامان مقدم آن را بازي كنند نقش مقابل گلزار را نيز قرار بود بازيگراني چون پرستويي ،فرخ نژاد و مهران مديري بازي كنند كه هيچ كدام از آنها نشد و بازي گلزار هم منتفي شد. ماجراي منتفي شدن ساخت فيلمي به كار گرداني محسن امير يوسفي محسن امير يوسفي كه اين روزها فيلم تحسين شده آتشكار او وارد شبكه نمايش خانگي شده قرار بود فيلمي كمدي به تهيه كنندگي جمال ساداتيان و با بازي گلزار و مهران مديري بازي كند فيلمنامه اين فيلم آنقدر جذاب بود كه مهران مديري و محمدرضا گلزار علاقه مند به بازي در آن بودند ولي تنها مشكلي كه سر راه فيلم وجود داشت مشكل ممنوع الكاري گلزار بود كه مانع از ساخت فيلم شد. چرا گلزار در فيلم جيراني بازي نكرد؟ اما فريدون جيراني در تازه ترين اظهار نظر خود روايت جالبي از اينكه چرا گلزار در فيلم قصه پريا بازي نكرد را بازگو كرده است به گفته فريدون جيراني ،محمدرضا گلزار پيشنهاد مرتضي شايسته براي يكي از نقشهاي فيلم قصه پريا بوده كه اين پيشنهاد با مخالفت جيراني مواجه شده است ولي جيراني به گفته خودش چون ميدانست به دليل مشكلي كه گلزار با او دارد بازي نخواهد كرد اين پيشنهاد را پذيرفت بعدها فيلمنامه براي گلزار فرستاده مي شود و چند روز طول كشيد تا گلزار فيلمنامه را بخواند و نظرش را بدهد كه به گفته جيراني خوشبختانه گلزار بازي نكرد البته به اعتقاد فريدون جيراني :گلزار تنها ستاره مرد سينماي ايران است كه تماشاگران بابت ديدنش در هر فيلمي پول مي دهند و سه روز اول فيلم را پرفروش مي كند كه اگر فيلم قصه و كارگرداني خوبي داشته باشد اين فروش افزايش پيدا مي كند البته به گفته جيراني گلزار به درد نقش فيلم جيراني نميخورد و خوب كاري كرد كه بازي نكرد. پيشنهاد ۷۰۰ ميليوني از موسيقي به گلزار محمدرضاگلزار با موسيقي چهره شد،با گروه آريان و همان كنسرت هاي نخست اين گروه كه هديه تهراني تماشاگر ويژه آنها بود! گلزار به واسطه موسيقي وارد سينما شد و البته در تمام سال هايي كه از گروه آريان جدا شده،همواره دغدغه هاي موسيقي اش را حفظ كرده است. به گزارش پارس توريسم ،او با وجود تمام محدوديت ها سال گذشته چندبار روي صحنه رفت،درام و پركاشن زد و حتي با همراهي مازيار فلاحي خوانندگي كرد حالا خبر ميرسد يكي از تهيه كنندگان موسيقي او را با يك پيشنهاد قابل توجه مواجه كرده:خوانندگي دو آلبوم به علاوه ۲۰ سانس حضور روي صحنه در ازاي دريافت ۷۰۰ ميليون تومان دستمزد! طي هفته هاي اخير قرارداد يك ميلياردي يكي از تهيه كنندگان سينما با گلزار باعث حرف و حديث هاي فراواني شده تا آنجا كه حتي مسئولان سينماي ايران خواستار لغو قرار داد شده اند آنها اعتقاد دارند در صورت اجراي اين قرار داد،امنيت رواني سينما به خطر خواهد افتاد حالا بايد ديد نظر مسئولان موسيقي درباره اين قرار داد ۷۰۰ ميليون توماني چيست؟ محمدرضا گلزار و فيلمبردار جديدترين فيلمش من و تو محمدرضا گلزار و بابك اردلان(صدابردار)

دسته ها : بازيگران
1390/11/8 21:34

اگرازتمام قلبهاي دنياخسته شدي به يادقلبي باش كه هرگزازيادتوخسته نميشه
***
تو دنيا خيلي از چيز ها رو اگه از دست بديم دوباره بدست مي آوريم مثل زن ، بچه ، دوست ، پول ،خونه ، ماشين، و ....... ولي و پدر و مادر هيچ وقت دوباره بدست نميان.هيچ وقت به بهانه گرفتاري از پدر و مادر خودمون غافل نشيم.بياين واسه سلامتي همه پدران و مادران دعا كنيم
***
خداكندتبسم لبي به آه نشكند-بلوربغض سينه اي به شامگاه نشكند-كبوتري كه پرزندبه شوق آشيانه اي-خداكندكه بال اوميان راه نشكند
***
هميشه سخت ترين نمايش به بهترين بازيگر تعلق دارد شاكي سختي هاي دنيا نباشيد شايد شما بهترين بازيگر خداييد
***
بندبنددلبنده بهبندبنددلتبنده دلبنددلبندهدلبنده براتتنگه
***
مرجان لب لعل تومرجان مراقوت/ياقوت نهم نام لب لعل توياقوت! قربان وفاتم به وفاتم گذري كن/تابوت مگربشنوم ازرخنه تابوت
***
عشق تنها سهم مرغ عشق نيست مي توان عاشق شد وگنجشك زيست
***
مابانفس سلامت اي دوست خوشيم، ازگرمي هركلامت اي دوست خوشيم
***
عاقد به عروس خانم: عروس خانم بنده وكيلم؟ ... عروس : پ...نه.. پ...لابد تو اين بي شوهري ميرم گل بچينم.؟
***
هم بازى هايمان را تا وقتى دوست داريم،كه خوب مى بازند
***
ويكتورهوگو: نهايت شادي توزندگي اينه كه بدونيم يه نفردوستمون داره
***
راى كشتن پرنده نيازى به تيروكمان نيست بالهايش را كه بچينى خاطرات پرواز روزى هزار بار او را خواهد كشت
***
اي قطار زندگي راهت را برو نه كوه ديگر توان ريزش دارد و نه ريزعلي پيراهن اضافه اي !
روزگار، روزگار ديگريست
***
مشكلات انسانهاي بزرگ را متعالي و انسانهاي كوچك را متلاشي ميكند
***
هيچ وقت چيزي رو خوب نمي فهمي مگر اينكه بتوني به مادربزرگت توضيحش بدي
***
توماس اديسون در بيانيه اي يادآوري كرد كه من فقط برق رو إختراع كردم جون مادرتون واسه قبضش به من فحش ندين
***
بچه تازه به دنيا اومده و از بيمارستان آورديم خونه خوابيده ، فاميلمون اومده ميگه آخي خوابه ؟؟؟
ميگم پَ نَ پَ زديمش تو شارژ ! دكترا گفتن ۷ – ۸ ساعت اول خوب بزارين شارژ بشه بعد ازش استفاده كنين وگرنه خوب گريه نميكنه
***
گاهي اوقات فكر كردن به بعضي ها،ناخودآگاه لبخندي روي لبانت مينشاند...دوست دارم اين لبخندهاي بيگاه و اين بعضيها را
***
دوسم داشت ولي من دوستش نداشتم...روزگار گذشت ...عاشقش شدم ....ازيتش كردم رفت ...گفتم رفت كه رفت مگه چي ميشه ولي چند وقته كه فهميدم تنها تر از تنهاترين مرد شدم

دسته ها : پيامك
1390/11/4 12:31
X