هفت

هفت

مادربزرگ می گفت

در عمق صندوق بی قفل خود

نشان و نقشه ی دیار دوری را نهان کرده است

که در آنجا

بادی از بیشه ی بوسه ها نمی گذرد

می گفت وقتی در آن دیار

نام سار و صنوبر را فریاد می زنی

کوه ها صدای تفنگ و تیشه را برنمی گردانند

آنجا

سف سبز سپیدارها بلند

و حنجره ی خروسها

پر از صدای فانوس و صبح و ستاره است

حالا

گاهی هوس می کنم سراغ صندوق بروم

بازش کنم

و نشان آن وادی دور را بیابم

اما می ترسم ستاره جان

می ترسم حکایت آن جزیره ی رؤیا

تنهاخیال خامی در دایره ی بی مدار دریا باشد


(0) نظر
برچسب ها :
X