زيارت

زیارت

یک روز زینب خانم رو به رضا کرد و گفت : پـسـرم الان حدود پنج سال است که نذر تو را ادا نکرده ایم و سه سال است که نتوانستیم به زیارت امـام رضـا(ع ) بـرویـم .

بـاباى خدابیامرزت عهد کرده بود که هر سال برایت گوسفند قربانى کند وگوشت آن را به فقرا بدهد و ما را هر سال به زیارت حضرت رضاببرد.

افسوس که با رفتن او همه چیز از هم پاشید.

رضـا گـفـت : مـادر غـصـه نخور,بیا از پولى که باقى مانده به زیارت امام رضا(ع ) برویم .

ان شاءاللّه وضعمان خوب مى شود و به نذرهایى که بابا داشته عمل مى کنیم و همه را جبران مى کنیم .

- باشه مادر, من از خدا مى خواهم که پابوس حضرت بروم ودرددل کنم .

رضا مقدمات سفر را آماده کرد.

زینب خانم هم وسایل سفر راآماده مى نمود.

بنا بود روز پنج شنبه بـا قطار به مشهد بروند.

روزپنج شنبه رضا با مادرش به راه آهن رفتند و سوار قطار شده وسر جاى خود نشستند.

در کوپه دو خانواده دیگر همسفر آنهابودند.

هنوز قطار از تهران خیلى دور نشده بود که سر صحبت بازشد.

پس از ساعتى حرف زدن , مثل این که صد سال با هم آشنا ویا خواهر و برادر هـسـتـنـد.

کـم کـم شـروع کردند به گفتن و خندیدن واهمیت ندادن به حجاب .

مثل این که تا نـشـسـتـنـد تـوى کـوپـه , نـسـبـت بـه هـم مـحـرم شـدنـد.

مادر رضا رو به آنها کرد و گفت : دخترانم یک مقدارى خودتان را جمع کنید.

گناه دارد.

چرا حجاب خود رارعایت نمى کنید؟ یکى از آنها گفت : اى بابا, آدم باید قلبش پاک باشد.

- مـگـر حضرت فاطمه زهرا(س ) که معصوم بود و اصلا گناه انجام نمى داد, نعوذباللّه قلبش پاک نبود که این قدر مواظب حجابش بود و خ -ودش را از نامحرم حفظ مى کرد.

- مادر, شما مواظب خودت باش براى ما هم , خداارحم الراحمین است .

- دخـتـرم چرا جواب سر بالا مى دهى ؟ما اول باید وظیفه خودمان را انجام بدهیم , بعد امیدمان به رحمت خداوند باشد.

اگر مامعصیت کنیم , خدا غضب مى کند و.... رضا گفت : مادر بگذار در عالم خودشان باشند.

اینها با این حرف ها درست نمى شوند.

زن دیگر گفت : آره مادر جان , عیسى به دین خود و موسى هم به آیین خود.

زینب خانم که عصبانى شده بود, گفت : چه مى گویى خانم ,این همه بدبختى کشیده ایم , این همه شـهید و مجروح داده ایم ,این همه مفقودالاثر داده ایم , آن وقت موسى به دین خود و عیسى به آیین خود! رضـا گـفت : مادر, اگر بنا بود اینها اصلاح بشوند,با این همه شهید و مجروح و...

, خودشان به فکر فرو مى رفتند و اصلاح مى شدند.

یکى از زن ها گفت : مادر جان ,اثر بر ما ندارد, گر بخوانى کل قرآن .

زینب خانم گفت : براى این که قرآن کلام مقدسى است و فقطدر دل هاى پاک جا مى گیرد.

بـالاخـره بـه هـر صـورتى بود مشاجره متوقف شد و آنها هرطورى که مى خواستند تا مشهد رفتار کـردنـد.

حـرف هاى زینب خانم در آنهااثر نکرد.

در طول راه , رضا خیلى فکر کرد.

او بیش از همه راجـع بـه ایـن مـسـاءلـه فـکر مى کرد, که توى این چند سال خیلى عوض شده ونسبت به وظایف دیـنـى اش مقدارى سست و بى تفاوت شده است .

و براى این مساءله پشت سر هم خودش را ملامت مى کرد.

سرانجام قطار به شهر مقدس مشهد رسید.

همه مسافران پیاده شدند.

مادررضا با مهربانى رو بـه همراهان خود کرد و گفت : خیلى از شما عذرمى خواهم که نتوانستم خودم را کنترل کنم .

بـیـشـترش به این دلیل بود که فکر کردم شما دارید به مهمانى حضرت رضا مى روید ونباید کارى کنید که حضرت از شما رنجیده خاطر بشود.

غیر ازخیرخواهى قصد دیگرى نداشتم .

آن دو زن هـم بـا بى ادبى جواب زینب خانم را دادند و با سردى خداحافظى کردند.

رضا و مادرش وقـتـى داشـتـنـد تـوى ایـسـتـگـاه مـى رفتند, زینب خانم گفت : اگر شده با پاى شلم پیاده به پابوس حضرت بیایم دیگه این طورى سوار قطار نمى شوم .

آنها ماشین گرفتند و به طرف مسافرخانه رفتند.

حدود ساعت نه شب بود, زینب خانم گفت : رضا جان مى آیى برویم زیارت ؟ رضا: مى بینى که من خسته هستم .

مى ترسم به خاطر کسالت نتوانم آن چنان که باید, اداى احترام کـنـم .

بـاشـد پـسرم هر طور صلاح مى دانى .

من امشب به زیارت مى روم .

وقتى زینب خانم رفت , رضاروى تخت نشست و در فکر فرو رفت .

رضا داشت توى صحن قدم مى زد.

چشمش به یک پیرمرد افتاد.

اوداشت گریه مى کرد.

خیال کرد فـقـیـر اسـت یـا چـیـزى لازم دارد.

بـه طرف پیرمرد رفت , ولى وقتى دقت کرد, قیافه او به گدا و...

نـمى خورد.

پیرمردى نورانى خیلى مؤدب و محترمانه زانو زده ومثل ابر بهارى گریه و زمزمه مـى کـنـد.

رضـا بـى اخـتـیـار جـلو رفت وکنار او نشست و مات و مبهوت به زمزمه ها و ناله هاى پیرمردگوش مى داد.

فهمید که پیرمرد این شعر را زمزمه مى کند: آنان که خاک را به نظر کیمیاکنند ----- آیا شود که گوشه چشمى به ما کنند رضا هم بدون آن که به زمزمه ها و یا معناى شعر توجه داشته باشد همراه پیرمرد شروع کرد به ناله و زمزمه کردن .

وقتى پیرمردآرام شد, رضا رو به او کرد و گفت :سلام پدر.

- سلام پسرم .

- میشه معناى این شعر را برایم بگویى .

- معناى این شعر این است : یـک عـمـر خـدا را مـعـصیت کردیم , دستورهاى او را سبک شمرده ایم حالا راحت طلبى , تنبلى و سـسـتـى سـد راه مـا شـده .

مـا بـاظـلـمـى کـه بـه خودمان کردیم , مقام بزرگ انسانى را زیر پا گذاشته ایم .

ما به خودمان ظلم کرده ایم .

حالا هم هیچ راهى نداریم مگر این که به واسطه شفاعت ائمه از این گرداب بلا نجات پیدا کنیم .... کلام پیرمرد مثل جویبار زلالى بود که به دشت تفتیده و گرم سرازیر شده و آن را از حرارت گرما نـجـات مـى دهـد.

مـثـل ابرى بودکه دلش به حال شکاف هاى زمین , سوخته بود و از ته دل براى آنهاگریه مى کرد و آنها را با اشکى مقدس سیراب مى نمود.

قلب رضاهمان زمین تفتیده بود که در طـول سـالـیـان اخـیـر شکافى عمیق برداشته بود.

رضا تا به حال از سخن کسى این چنین متاءثر نـشـده بود.

پیرمرد همچنان به حرف هاى خود ادامه داد و رضا هم مدهوش سخنان او بود.

ناگهان مادر رضا گفت : رضا, رضا, بلند شو پسرم , اذان نزدیک است .

رؤیاى شیرین رضا با صداى مادرش درهم ریخت ,بله رضاخوابش بوده بود و داشت خواب مى دید.

ولـى عـجـب خواب معنادارى .

رضا از آن خواب فقط آن شعر را یادش بود.

هر چندسخنان پیرمرد همه وجودش را فرا گرفته بود ولى از الفاظ آن چیزى به خاطرش نمى رسید.

رضا بلند شد و روى تختخواب نشست و مبهوت به مادرش نگاه مى کرد.

مادرش گفت :چى شده پسرم ؟خواب دیدى ؟ - خواب , چه خوابى از صد سال بیدارى هم بهتر بود.

- ان شاءاللّه که خیر است .

بگو ببینم چه خوابى دیدى ؟ رضـا آنچه از خوابش را به خاطر داشت , تعریف کرد.

مادر رضاگفت : پس من مزاحم خواب شیرین تو شدم .

- نه مادر, خوب کارى کردى که بیدارم کردى , خیلى دوست داشتم قبل از اذان بیدار بشوم .

- پـس بلند شو پسرم .

تا اذان صبح نیم ساعت وقت داریم .

بیا این مفاتیح را بگیر و مقدمات زیارت را انجام بده , تا وقتى که براى نمازجماعت مى روى , زیارت هم بکنى .

- چشم مادر.

رضا مفاتیح را باز کرد و آداب زیارت حضرت رضا(ع ) رامطالعه کرد.

سپس وضو گرفت و به حمام رفـت و غسل زیارت رابه جاآورد.

کاملا آماده شده بود که صداى دلنشین اذان بلند شد.

رضاخود را بـه مـسـجـد رسـانـد و نماز جماعت را به جا آورد.

بعد از دعا ونیایش ,براى زیارت على بن موسى الرضا(ع ) راهى صحن مطهرشد.

او با ادب و احترام خاصى به طرف حرم رفت .

اعمال و اذکارزیارت را بـا خـلـوص نـیـت و حـواس جـمع به جا آورد.

بعد از آن رفت و در گوشه اى نشست .

و در فکر فرورفت , به حوادث زندگى اش فکر مى کرد, به پدر خدا بیامرز و مادر سالخورده اش .

به حوادثى که ایـن اواخر برایش اتفاق افتاده بود.

مهم تر این که سرانجام , چى ؟ آخر و عاقبت کار چطور مى شود؟ توى دلش مى گفت : خدایا من که پدربزرگم را اصلا ندیدم , پدرم هم که مرد,یقینا من هم خواهم مرد, چنانچه دیگران مردند.

خدایا, من اصلا خودم را براى مردن آماده نمى بینم .

خدایا, من یک عمر, خصوصا این اواخر, از تو غافل بودم .

خدایا, من براى به کار اندازى یک عصب از هزاران عصبى که به من عنایت کردى حدود شصت هزار تومان , یعنى حاصل سه سال کار طاقت فرسا را خرج کردم .

خـدایـا, بـراى یـک لـحظه سلب عنایت تو که آن هم براى توجه دادن من بوده , این همه مشکلات کشیده ام !؟ خدایا, من که قبل از این نفهمیدم عصب چه ارزشى دارد وهیچ گاه شکر گزار تو نبودم , ولى حالا مى خواهم توبه کنم و بنده توباشم .

خدایا, تو علاوه بر نعمت سلامتى و هزاران نعمت دیگر,نعمت هدایت و ولایت را به من دادى .

خـدایا, من ارزش ائمه را تا به حال نفهمیدم و هرگز هم نخواهم فهمید.

چرا که اگر عصبم قطع نـشـده بـود ارزش آن را نمى فهمیدم ,ویقین دارم تو هیچ گاه برکت ولایت ائمه را قطع نخواهى کرد, زیراآن وقت همه چیز نابود مى شود.

خدایا, ارزش وجودى ائمه را بدون ابتلا به سختى هجران آنهادر دنیا به ما بفهمان .

خدایا, ما را با خود و اولیاى خودت آشنا کن .

خدایا, مرا از این زندگى روزمره و بى معنا نجات بده .

خـدایا, درست است که تا به حال با اعمالم به آرمان هاى ائمه اسائه ادب کرده ام ولى اکنون آنان را واسطه طلب , نموده ام .

خدایا, دست رد به سینه ام نزن .

اگر به واسطه این بزرگواران نتوانم کارى کنم .... یـا حـضرت رضا,شما شفاعت کن .

یا حضرت رضا, قسمت مى دهم به حق مادرت زهرا(س ), به حق مظلومیت پدرت , به خون هاى به ناحق ریخته شده در دشت کربلا.... ایـن زیارت سواى زیارت هاى سابق بود.

قلب رضا در این زیارت مالامال از عشق شده بود و رفتار او را کاملا تغییر داده بود.

در این زیارت بود که آرزوى جبهه رفتن در دلش لانه کرد.

به همین دلیل وقـتى از مشهد برگشتند, رضا فقط یک غصه داشت , چطورمى تواند به جبهه برود؟ این فکر همه وجودش را گرفته بود.

ازیک طرف مریضى مادرش و وضع بد مالى , از طرف دیگر عشق حضور در جـبـهـه , او را در تنگنا قرار داده بود.

آن روزها تمام فکررضا این بود که راه چاره اى پیدا بکند و به جبهه برود.

ولى به نتیجه اى نمى رسید.


(2) نظر
برچسب ها :
X