پس از انقلاب

پس از انقلاب

پـیـروزى انـقلاب , دو شادى بزرگ براى رضا و مادرش به ارمغان آورده بود, یکى پیروزى اسلام و پـایـان ظـلـم و ستم رژیم پهلوى ,ودیگر بازگشت پدر مبارزشان به کانون گرم خانواده .

على آقا وقتى از زندان آزاد شد, خیلى شکسته و ضعیف شده بود.عـلى آقا, بعد از انقلاب با کمیته انقلاب همکارى مى کرد.همین که جهاد سازندگى شروع به کار کـرد, بـا سـایـر جهادگران وارد میدان خدمت به محرومان شد.على آقا شب و روز نمى شناخت .

تـعـطـیـل وغـیـر تعطیل براى او مفهومى نداشت .به تنها چیزى که فکر مى کردتلاش براى رفع محرومیتى بود که به روستاهاى کشور تحمیل شده بود.رضـا خـیلى سعى مى کرد با پدرش به جهاد برود, ولى پدرش به او مى گفت : جهاد تو از این به بعد براى خدا,خوب درس خواندن است .به همین دلیل در صورتى که تکالیف رضا سبک بود, روزهاى جمعه او را همراه خود مى برد.

در آن سـال وقـتـى رضـا کـارنـامه خود را گرفت هرچند در خردادقبول شده بود, ولى معدلش بـى سـابقه بود, معدل او شانزده شده بود.رضا از این مساءله اصلا ناراحت نبود, زیرا مى دانست که وظیفه خود را انجام داده است و شرایط انقلابى کشور این مساءله را اقتضاکرده بود.وقتى على آقا از معدل رضا باخبر شد, به او گفت : هر چندامسال معدلت بسیار پایین آمده , ولى تو امتحان سختى داده اى و درکـلاس ارزشمندى حضور داشتى .

آن کلاس انقلاب بود که اگرمخلصانه و براى خدا کـار انجام داده باشى ,چنان مقامى براى خودکسب کرده اى که با یک عمر معدل بیست آوردن به آن مـقـام نمى توانى نایل شوى .ان شاءاللّه خداوند همه آنها را از تو و امثال توقبول کند.امیدوارم در سال هاى بعد این ضعف را جبران کنى .مملکت ما به افراد متعهد و با سواد خیلى نیاز دارد.

عـلـى آقـا بـا هـمه ضعف هایى که در طول زندان بر او عارض شده بود, شب و روز نمى شناخت و صـادقـانه به خدمت ادامه مى داد.بالاخره فشار کار و ناراحتى هاى قبلى دست به دست هم دادند وعـلـى آقـا بـه بـستر بیمارى افتاد.او علاوه بر زخم معده , دچار نارسایى قلبى شده بود و هر روز بیمارى او شدت مى گرفت .بالاخره دواودکتر هم اثر نکرد و به بیمارى قلبى در گذشت .

رضا در سال 58, در سن پانزده سالگى , پدر مهربان و فداکارخود را از دست داد و غم دورى او را به دوش کـشـیـد.حـدودیـک سال از این واقعه مى گذشت که رضا هر روز احساس مىکردمادرش ناراحت و نگران است .هرچه از مادرش سؤال مى کرد او ازجواب دادن طفره مى رفت .یک روز ظهر وقتى داشت به خانه مى آمد ناگهان دید ماشین پدرش منهدم شده و جلوى خانه شان افتاده است .

رضا مضطرب و نگران داخل خانه شد و صدا کرد:مادر, مادر! مادرش جواب داد:چى شده پسرم ؟ - چرا ماشین به این روز افتاده ؟ - پسرم حدود سه ماه است که جواد آقا با ماشین پدرت تصادف کرده و خودش هم در تصادف فوت کرده .

- پس شما براى این بود که این قدر ناراحت بودید؟ - البته پسرم .- پس چرا به من نگفتى ؟ - گفتن به تو فایده نداشت , جز این که به درست ضربه بزند - حالا چکار کنیم ؟ خرجى را از کجا بیاوریم ؟ - مقدارى پس انداز داریم , بقیه اش را هم خدا بزرگ است .رضـا بـراى ایـن کـه کـمک خرجى براى خانه باشد, تمام تابستان را کار کرد و دستمزد خود را به مـادرش سـپـرد.او حـتـى از خـوردن یـک سـانـدویـچ هـم خـوددارى مـى کـرد.الاخره فصل مدرسه فرارسید.زینب خانم اصرار کرد که رضا به مدرسه برود.رضا هم به ناچار به خواسته مادرش تـن داد.هـنـوز مـدرسه ها باز نشده بود که صدام متجاوز به دستور اربابانش به ایران حمله کرد و شهرهاى مرزى را اشغال کرد.

رضـا مانده بود چکار بکند.از یک طرف تاب تحمل گشتن توى شهر و حضور متجاوزانه صدامیان در میهن اسلامى رانداشت , از طرفى دیگر نمى توانست مادرش را با آن همه مصیبت هایى که دیده بـود رهـا کـند.مهم تر این که نمى توانست اصرار مادرش را بر درس خواندن نادیده بگیرد.بالاخره پیش روحانى مسجد رفت و با او مشورت کرد.حاج آقا گفت : تـو هـمین که شب ها در مسجد پاسدارى مى دهى و روزها به درس خواندن مشغولى , وظیفه ات را انجام مى دهى .خصوصا این که مادرت این همه مصیبت دیده و غیر از تو کسى را ندارد و تو بایداز او نگهدارى کنى .

رضـا با این که صبر و تحملى برایش باقى نمانده بود, ولى مجبور شد دلگرمى و رضایت مادرش را در اولویت قرار بدهد

.فداکارى مادر

سه ماه از شروع جنگ و باز شدن مدرسه ها گذشته بود.مادررضا هر روز ضعیف تر مى شد.بیمارى هـر روز بـیش از پیش مادر راآزار مى داد.یک روز وقتى از مدرسه به خانه آمد, مادرش را درخانه نـدید.سراغ او را از همسایه ها گرفت .آنها گفتند: خاله زهرااین جا بود, شاید با او رفته باشد.رضا کـه شـدیـدا نگران شده بودخودش را به خانه خاله رساند و سراغ مادرش را گرفت .نوه ,خاله زهرا گفت : پاى مادرت به شدت درد گرفته بود, مادربزرگ اورا به بیمارستان برد.

رضا: کدام بیمارستان ؟ - شاید رفته باشند بیمارستان فیروز آبادى .رضـا سـراسـیـمـه خود را به بیمارستان رساند, و با دادن نشانى سراغ مادرش را گرفت .ناگهان خاله اش را دید, جلو دوید و گفت :خاله جان ! خاله جان ! خاله زهرا گفت : چى شده پسرم ؟ - مادرم کجاست , چى به روزش آمده ؟ - نگران نباش , چیزى نیست , پاى او کمى درد گرفته که ان شاءاللّه خوب مى شود.

- الان کجاست ؟ - بیا با هم برویم پیش او.وقـتى رضا بالاسر مادرش رسید, مادرش به خواب رفته بود.دلش نیامد او را بیدار کند.به صورت رنـجـدیـده و لاغـرش نـگـاه کـردو اشـک توى چشمانش حلقه زد.رو به خاله اش کرد و گفت : خاله مادرم چه بیمارى دارد؟ - رضا جان , مادرت رماتیسم دارد.هم دست هایش و هم پاهایش , ولى پاهایش بدتر است .- چه چیزى باعث این مرض مى شود؟ - آب , پسرم .

- مادرم که این اواخر با آب سر و کار نداشت .

خاله در حالى که اشک همه چشم هایش را گرفته بود گفت : چراپسرم , خیلى هم کار داشت .

- چکار داشت ؟ - پسرم , مادر فداکار تو براى این که بتوانى درس بخوانى ,هنگامى که مدرسه مى رفتى به سراغ کار مى رفت و با رخت شویى زندگى را اداره مى کرد.

رضـا زانـوهایش سست شد و روى زمین نشست .او باصداى بلند گریه مى کرد.صداى گریه رضا مادرش را بیدار کرد.زینب خانم صدا زد: رضا جان چرا گریه مى کنى ؟بلند شو پسرم خوب نیست .رضـا در حـالى که بلند بلند گریه مى کرد, گفت : لعنت بر من .لعنت بر من .مادر مرا ببخش , چه گناه بزرگى کردم که این قدر ازشما غافل بودم .من این ننگ را کجا ببرم ؟ من خجالت مى کشم به روى شما نگاه کنم .من جواب خدا را چى بدهم ؟ جواب باباى مهربونم را چى ...اى خدا مرا بکش .

- پسرم پاشو, این قدر ناراحتى نکن .بلند شو که این حرف هامرا اذیت مى کند.


(0) نظر
برچسب ها :
X