حضرت موسى از خداوند خواست کسى را براى آموزش وتعلیم او معرفى کند.
زمینه هاى کار آماده مـى شود وحضرت موسى به حضرت خضر برخورد مى کند, و مى فهمد که او, همان کسى است که بـایـد از او عـلـم بـیـاموزد.
لذا به او گفت : اگر من به توخدمت کنم آیا مرا از علوم الهى آموزش مى دهى ؟ حـضـرت خضر گفت : تو طاقت ندارى که با من باشى , زیرا به واقعیت کارهایى که مى کنم آگاه نیستى .
- ان شاءاللّه صبر مى کنم و باتو مخالفت نمى کنم .
- اگر تابع من شدى نباید از چیزى سؤال کنى تا این که خودم درمورد آن با تو صحبت کنم .
حضرت موسى قبول کرد و به راه افتادند.
رفتند و رفتند تا به یک کشتى رسیدند و سوار آن کشتى شدند.
وقتى که سوار کشتى شدند حضرت خضر کشتى را سوراخ کرد, حضرت موسى که ازاین کار حضرت خضر شگفت زده شده بود, گفت : چرا کشتى راخراب مى کنى ؟ آیا مى خواهى مردم را به کشتن بدهى ؟ این چه کارى است که انجام مى دهى ؟ حضرت خضر گفت : من نگفتم که تو طاقت ندارى کارهاى مراتحمل کنى ! - این بار مرا ببخش .
من قولم را فراموش کرده بودم .
حضرت خضر عذر او را پذیرفت و هر دو به سفر ادامه دادند.
پس از چندى به جایى رسیدند و پسرى زیبا را دیدند.
حضرت خضر آن پسر را کشت .
حضرت موسى که از کار حضرت خضر شگفت زده شده بود, گفت : چرا بدون هیچ جرمى این نوجوان را کشتى ؟ این چه عملى است که انجام دادى ؟! حضرت خضر گفت : نگفتم که تو طاقت ندارى اعمال مراتحمل کنى ! - ایـن بـار نـیز فراموش کردم , اگر یک بار دیگر مرتکب چنین اشتباهى شدم دیگر مرا همراه خود مبر.
حـضرت خضر عذر او را پذیرفت و دوباره به راه افتادند.
رفتندو رفتند تا به یک روستا رسیدند.
در هـر خـانـه اى را زدنـد کـسى به آنهاچیزى نداد.
ناچار گرسنه و تشنه بازگشتند, در کنار روستا دیوارى دیدند که فرسوده شده و در حال فرو ریختن بود, حضرت خضرمشغول تعمیر دیوار شد.
حضرت موسى این بار نیز تحمل نکرد و گفت : حداقل براى تعمیر دیوار پولى یا نانى مى گرفتى .... حضرت خضر گفت : دیگر مهلتت تمام شد و معلوم شد که تحمل اعمال مرا ندارى .
حالا بیا تا علت ایـن سـه کـار خـود را بـرایـت بـگـویم , کشتى را سوراخ کردم , زیرا آن کشتى براى محرومان بود وبه وسیله آن کار مى کردند و روزى به دست مى آوردند.
از طرفى پادشاه ستمگرى همه کشتى هاى سالم را غاصبانه مى گرفت .
من کشتى را خراب کردم تا از گرفتن کشتى آنها صرف نظر کند.
امـا آن نـوجـوان داراى پـدر و مـادر مـؤمـنى بود و وجود این نوجوان باعث مى شد که آنها دین و ایمانشان را از دست داده و کافربشوند.
من آن نوجوان را کشتم تا پدر و مادرش جهنمى نشوند.
و امـا آن دیوار متعلق به دو یتیمى بود که پدرشان فرد صالحى بود و گنجى را زیر آن دیوار پنهان کرده بود, تا وقتى بزرگ شدند ازآن گنج استفاده کنند.
من آن دیوار را تعمیر کردم , تا دیوار قبل ازبـزرگ شـدن آن دو یتیم فرو نریزد و آن گنج را دیگران نبرند.
این رابدان , من هیچ کدام از این کارها را از طرف خود انجام نداده ام وهمه آنها دستور خداوند بود.
سپس از او خداحافظى کرد و از هم جدا شدند.
حـاج آقا, دست روى شانه على گذاشت و افزود: از این داستان پندها و عبرت هاى زیادى مى توان گـرفـت .
آنچه مورد نظر من است این است که کارهاى ظاهرى دنیا حکمتى دارد و ما حکمت آن رانـمـى دانیم .
به همین دلیل نباید براى بود یا نبود چیزى اصرار کنیم .
راستى على آقا اگر شما به جـاى پـدر و مـادر آن جوان بودى چه مى کردى ؟ اگر خداوند به شما فرزندى بدهد و در نوجوانى آن رااز شما بگیرد و شما علت آن را ندانید چه خواهید کرد؟ مطمئنا پدرو مادر آن جوان با از دست دادن فـرزندشان بسیار غمگین شدند وچه بسا از این واقعه بى صبرى ها و ...
کرده باشند, ولى علت واقـعـى مرگ فرزندشان را نمى دانستند, چون از عالم غیب خبرى نداشتند.
پس بهتر است به جاى ایـن نـاراحـتـى ها دعا کنى و صدقه بدهى و به خدا امید داشته باشى .
چطور است دست همسرت رابگیرى و یک سفر پابوس امام رضا(ع ) بروید.
ان شاءاللّه حضرت شفاعت بکند و خداوند خواسته شما را بـر آورده نـمـایـد.
فقط یادت باشد که اگر نذر کردى از خداوند فرزند صالح بخواهى .
فرزندى کـه بـاعـث افـتـخار تو در این دنیا و مخصوصا در آخرت باشد.
شما بروخانه و این قدر غصه نخور.
من هم مى خواهم بروم خانه آقا تقى ,گویا گرفتارى دارد و چند شبى است که به مسجد نمى آید.
- حـاج آقـا اگر اشکالى ندارد من هم با شما بیایم , هم با ماشین شما را مى رسانم و هم سرى به آقا تقى مى زنم .
- بد نیست و من خیلى دوست دارم شما هم بیایید.