اميدوارى

امیدوارى

آن روز عـصـر, عـلـى آقـا با تمامى غمى که در دل داشت ,وضوگرفت و راهى مسجد شد.

تا اذان مغرب و اقامه نماز جماعت مشغول قرائت قرآن گردید.

بعد از مدتى صداى دلنشین اذان بلندشد و نماز جماعت برقرار گردید.

پس از نماز مغرب و عشا,حاج آقا مثل همیشه چند لحظه اى در مسجد نـشـست و با نمازگزاران صحبت کرد.

على آقا که حوصله هیچ چیز را نداشت بلند شد تامسجد را ترک کند.

ناگهان حاج آقا گفت : - على آقا, بى زحمت تشریف داشته باشید, با شماکارخصوصى دارم .

- چشم حاج آقا.

بعد از رفتن نمازگزاران , حاج آقا از جا برخاست و جلو آمد ودر کنار على آقا نشست , سپس گفت : - على آقا خیلى گرفته اى ؟! - حـاج آقـا, بـا ایـن جـوابى که دکترها به ما داده اند, من و زینب دیگر نا امید شده ایم و مى ترسیم آرزوى داشتن بچه را به گورببریم .

- مگر دکترها چه گفته اند؟ - آنها بعد از این همه دوا و دکتر و آزمایش , بالاخره از معالجه ما ناامید شدند و جواب رد به ما دادند.

- دکـتـرهـا بگویند, مگر آنها خدا هستند.

آنها با تجربه واطلاعاتى که دارند نظرى مى دهند, ولى مـعـلوم نیست که نظر آنهاحتمى باشد.

چنانکه اتفاق افتاده که بعضى از نظریات آنها اشتباه ازآب درآمده , شما هیچ وقت نباید نا امید بشوید, اگر خداوندصلاح بداند خواسته شما را هم برآورده مى کـنـد.

شـایـد تاحالابه مصلحت شما نبوده که بچه دار بشوید.

ان شاءاللّه از این به بعد,هم صلاحیت بچه داشتن به شما بدهد و هم بچه را.

راستى على آقا,شما تا به حال چند بار قرآن را ختم کرده اى ؟ - حدود پنج بار.

- تا به حال داستان حضرت موسى و خضر را خوانده یاشنیده اى ؟ - نه حاج آقا.

- شـمـا کـه تـا حـالا پـنج بار قرآن را خوانده اى خوب بود حداقل یک بار هم فقط فارسى آن را مى خواندى , زیرا ثواب فهمیدن قرآن اگر بیشتر از خواندن آن نباشد حتما کمتر نخواهد بود.

- چشم حاج آقا, من تا به حال اصلا به این مساءله فکرنکرده بودم .

- مقصود من داستان موسى و خضر بود.

این داستان که درسوره کهف آمده چنین است :


(0) نظر
برچسب ها :
X