همه چیز از تابستان 1359 شروع شد.
از یکِ بعد از ظهر در کنار رود کارون.
آن روز روى چمن نزدیک پل سفید، فرش پهن کرده و نشسته بودیم.
مادربزرگ قلیان مى کشید و مادر مشغول آماده کردن بساط عصرانه بود.
پدر و پدربزرگ گرم صحبت بودند؛ در باره ایران و عراق حرف مى زدند.
پدر از حمله عراق به چند پاسگاه مرزى خبر داد.
پدربزرگ هم گفت، آن هایى که از طرف مرز آمده اند، دیده اند که عراقى ها در حال جابجایى نیروهاى خود هستند.
مادر براى همه چاى ریخت.
لقمه اى نان و پنیر درست کرد و داد دستم؛ اما نان و پنیر نمى خواستم؛ چشمم به بستنى فروش بود؛ به بچه هایى که دور چرخِ دستى را گرفته و بستنى نونى مى خریدند.
منتظر فرصتى بودم تا پدر برگردد، نگاهى به من بیندازد و یادش بیفتد چه قولى داده؛ اما توجه اى به من نداشت.
مادر به دادم رسید و به آن ها گفت چاى شان سرد مى شود.
پدر برگشت و مرا دیده.
از نگاهم فهمید چى مى خواهم.
دست توى جیب برد و پول درآورد.
از جا بلند شدم و خودم را به بستنى فروش رساندم.
بستنى که خریدم، رفتم کنار رود و ایستادم به تماشا.
دور و بر کارون مثل همیشه شلوغ بود.
قایق هاى تفریحى، پر از مسافر با سرعت از زیر پل سفید رد مى شدند.
آب موج برمى داشت و مى خورد به بدن لخت بچه هایى که کنار رود آب تنى مى کردند.
عده اى با قلاب مشغول ماهى گیرى بودند.
مرغان دریایى با سر و صدا روى آب پرواز مى کردند.
گاهى به سمت آب شیرجه مى رفتند و ماهى صید مى کردند.
ذره ذره بستنى مى خوردم و با لذّت اطراف را تماشا مى کردم اما حیف که بستنى زود تمام شد.
دوباره رفتم سراغ پدر ولى این بار سرم داد کشید: چند تا بستنى مى خورى؟ دیگه پول خُرد ندارم!» ساکت و غمگین گوشه اى نشستم و قلیان کشیدن مادربزرگ را تماشا کردم.
مادربزرگ لبخند زد کمى که نشستم، پدربزرگ دست توى جیب برد و سکه اى درآورد، گفت: «بیا، این دفعه به حساب من بخور، اما یادت باشد بستنى زیاد خوب نیست.» خوشحال رفتم طرف بستنى فروش؛ اما دیگر بستنى نداشت.
نشسته بود کنار چرخ دستى اش و مشغول شمردن پول هایش بود.
ایستادم و کمى او را نگاه کردم.
همیشه از او بستنى مى خریدم.
بستنى نونى او چیز دیگرى بود.
سکه پدربزرگ را پیش خودم نگه داشتم.
گفتم دفعه بعد که آمدیم، بستنى مى خرم.
برگشتم پیش بقیه و نشستم کنار مادر.
گفت: «چرا بستنى نخریدى.» گفتم: «تمام کرده بود.» مادر گفت: «عیبى ندارد، هنوز تا بازشدن مدرسه ها چند روزى وقت است، باشد یک روز دیگر!» تا دیروقت کنار رود کارون بودیم.
با تاریک شدن هوا، چراغ هاى پل سفید روشن شد.
عکس پل توى آب بود.
نورها داخل آب مى لرزید.
چند مرغ دریایى که هنوز در حال پرواز بودند، با دیدن نورها به طرفشان شیرجه رفتند تا آن ها را شکار کنند؛ اما هیچ وقت موفق به شکار نورها نمى شدند.
ظهر گرمى بود.
توى حیاط زیر سایه درخت ایستاده بودم و گنجشک هایى را که لابه لاى شاخ و برگ درخت بودند، تماشا مى کردم.
گنجشک ها بال تکان مى دادند تا خنک شوند.
گنجشکى از درخت پایین آمد و رفت طرف آبى که از پشت کولر گازى مى ریخت روى زمین.
نوکش را به آب زد و مالید به بدنش چند بار این کار را تکرار کرد، بعد چند قطره اى نوشید.
مادر صدایم زد: «دانیال...
دانیال...» گنجشک پرید و روى درخت نشست.
رفتم داخل اتاق.
مادر مى خواست بداند ناهار مى خورم یا نه؟ گفتم صبر مى کنم تا پدر بیاید.
مى خواستم این طورى وقت بگذرانم تا زودتر بعد از ظهر شود.
پدر قول داده بود مرا ببرد کنار رود کارون.
چند روز بود امروز و فردا مى کرد.
وقتى مى آمد خانه، حال و حوصله نداشت؛ خبرهایى را که توى اداره شنیده بود براى مادر تعریف مى کرد.
خبرها در باره عراق بود.
حتى مادر را هم مثل هر ماه نبرد شوش.
مادر نذر نداشت.
نذرش به خاطر به دنیا آمدن من بود.
در آن سال هایى که او و پدر تازه ازدواج کرده بودند و صاحب بچه نمى شدند، مادر رفته بود شوش و نذر کرده بود اگر صاحب فرزند پسرى شد، اسمش را بگذارد دانیال و هر چند وقت یک بار به زیارت مقبره دانیالِ نبى برود.
دوباره برگشتم توى حیاط.
هوا گرم و خفه کننده بود.
باد شرجى مى وزید.
دلم مى خواست زودتر برویم کنار رود و آن جا با سکه پدربزرگ، بستنى نونى بخرم.
فقط آن روز را فرصت داشتم؛ روز بعد مدرسه ها باز مى شد.
چند لحظه از بیرون رفتنم نگذشته بود که صداى وحشتناکى آمد.
گنجشک ها هراسان از روى درخت پریدند.
مادر وحشت زده خودش را انداخت بیرون و گفت: «چى بود؟» از ترس زبانم بند آمده بود.
تا به حال چنین صدایى نشنیده بودم.
صدایى که در و دیوار خانه را لرزاند.
مادر دوید طرف در.
خودم را رساندم دم در.
همسایه ها ریخته بودند بیرون.
از همدیگر سؤال مى کردند که چه اتفاقى افتاده.
اما کسى نمى دانست.
چند نفرى دوان دوان مى رفتند سر کوچه.
مادر برگشت داخل.
مرا برد توى اتاق و دیگر نگذاشت بروم بیرون.
چشمش به ساعت بود.
قدم مى زد و آن را نگاه مى کرد.
دایم مى پرسید که چرا با ما نیامد؟ ترسیده و هراسان نگاهم به مادر بود.
گفتم: «نکند براى بابا اتفاقى افتاده؟» ساعت کُند جلو مى رفت.
وقتى عقربه ها به 3 نزدیک شد، مادر چادر سر کرد و گفت: «تو همین جا باش.
تکان نمى خورى.
الان برمى گردم!» از اتاق رفت بیرون، اما زود برگشت.
بابا پریشان وارد اتاق شد.
آن قدر ناراحت بود که نمى توانست حرف بزند.
مادر لیوانى آب داد دستش.
وقتى حالش جا آمد گفت: «هواپیماهاى عراقى به فرودگاه حمله کرده اند.
مى گویند دو راکت به سالن فرودگاه خورده، قسمتى از سالن خراب شده و چند نفرى هم زخمى.» آن روز هواپیماهاى عراقى به چند شهر دیگر ایران هم حمله کردند: تهران، تبریز، همدان.
و جنگ این طورى آغاز شد...
آن روزها نمى دانستم جنگ یعنى چه؟ تازه مى خواستم بروم کلاس دوم.
کلمه جنگ را توى کتاب کلاس اول نخوانده بودم، اما خیلى زود با آن آشنا شدم.
فهمیدم وقتى کشورى به کشور دیگر مى خواهد حمله کند، اول هواپیماهایش را مى فرستد تا آن جا را بمباران کنند.
یا از راه دور، موشک و گلوله توپ روى شهرها مى اندازد.
هدف عراق اشغال استان خوزستان بود؛ به این خاطر اول با هواپیماهایش شهر اهواز را بمباران کرد، بعد تانک ها، نفربرها و سربازهایش را از مرز عبور داد.
تانک ها، زمین هاى کشاورزى را با شنى هاى خود زیر و رو مى کردند.
خانه هاى مردم را به گلوله مى بستند.
مردم انتظار حمله عراق را نداشتند؛ آن ها از روستاهاى خود، وحشت زده پا به فرار مى گذاشتند.
خیلى ها هنگام فرار با انفجار گلوله توپ و تانک و رگبار مسلسل سربازان عراقى، شهید مى شدند.
عراقى ها به هیچ کس رحم نمى کردند.
فرارى ها را به گلوله مى بستند، زخمى ها را مى گشتند و خانه هاى خالىِ مردم را غارت مى کردند.
وقتى عراق به ایران حمله کرد، مدت زیادى از انقلاب نمى گذشت.
ارتش ایران آمادگى دفاع از مرزها را نداشت.
عراقى ها با سربازان زیاد و وسایل جنگى فراوان به سرعت پیشروى کرده و جلو مى آمدند.
شهر اهواز از زمین و آسمان گلوله باران مى شد.
هواپیماها روى شهر پرواز مى کردند.
صداى آژیر خطر یک لحظه از رادیو قطع نمى شد.
انفجارهاى شدید، در و دیوار خانه ها را مى لرزاند.
داخل زیرزمین، خودم را مى انداختم بغل پدر و گوش هایم را محکم مى گرفتم تا صداى انفجار را نشنوم.
دایى جابر دیر کرده بود.
مادربزرگ نگران بود؛ مى خواست چادر سر کند و برود دنبالش، اما پدربزرگ نگذاشت.
مادر چند بار رفت دم در و کوچه را نگاه کرد.
یک هفته اى از شروع جنگ مى گذشت.
پدربزرگ، مادربزرگ و دایى جابر هم آمده بودند پیش ما.
اما دایى همیشه بیرون بود.
بعد از ظهر، شهر آرام شد.
دیگر صداى انفجار و آژیر خطر شنیده نمى شد.
پدر لباس پوشید و رفت تا دایى جابر را پیدا کند، اما تنها برگشت.
مادربزرگ آرام و قرار نداشت.
پدربزرگ گفت: «جابر که بچه نیست، همین روزها باید برود سربازى.» صداى در حیاط که شنیده شد، مادر پرید بیرون و با دایى برگشت.
دایى تا رسید، خبر نزدیک شدن عراقى ها را داد، گفت: «مى گویند رسیده اند آب تیمور!» پدر گفت: «تا اهواز فقط 15 کیلومتر فاصله دارند.» سر و صورت و لباس هاى دایى خاکى بود.
مى شد فهمید کجا بوده.
کار هر روزش بود؛ از صبح که بیرون مى رفت با بقیه دوستانش توى شهر مى گشت؛ همین که بمباران جایى را خراب مى کرد، خودش را به آن جا مى رساند.
شهدا را از زیر آوار بیرون مى آورد و زخمى ها را به بیمارستان مى رساند.
دایى گفت: «نیروهاى ما دارند جلوى عراقى ها مقاومت مى کنند.
خدا کند بتواند جلوشان را بگیرند.» پدربزرگ گفت: «ان شاءا...
که نمى گذارند جلو بیایند.» دایى گفت: «از طرف حمیدیه هم دارند مى آیند.
مثل این که خیال دارند.
اهواز را از دو طرف محاصره کنند.
با بچه ها قرار گذاشته ایم، فردا اول وقت خودمان را به نیروهاى ارتش و سپاه برسانیم و به آن ها کمک کنیم.
مادربزرگ دلش نمى خواست دایى جابر برود.
پدربزرگ گفت: «توى شهر بماند بهتر مى تواند کار انجام بدهد.» صبح، دایى خیلى زودتر از این که مادربزرگ براى نماز بیدار شود، رفته بود.
بیدار که شدم، دیدم دایى نیست.
مادربزرگ مثل همیشه سر سجاده نشسته بود و دعا مى خواند.
همه نگران دایى بودیم.
بعد از رفتن او نمى دانستیم چه کار کنیم.
مى ترسیدیم اتفاقى برایش بیفتد.
اما دایى طورى اش نشد.
وقتى برگشت، گفت: «نیروهاى ما با این که اسلحه کافى نداشتند، اما در مقابل عراقى ها خوب ایستادگى کردند.
هلى کوپترهاى هوانیروز هم با شلیک موشک، تانک ها و سنگرهاى عراقى را زیر آتش گرفتند و نگذاشتند جلوتر بیایند.» عراقى ها وقتى به حمیدیه رسیدند، از آن جا با توپخانه، اهواز را گلوله باران کردند.
گلوله ها به کمپلو، کوى گلستان، انبارهاى راه آهن و چند خیابان دیگر خورد.
تانک هاى عراقى هم خودشان را به روستاى دُب حَردان رساندند و آن جا را اشغال کردند.
خبر اشغال روستاى دب حردان به گوش همه مردم شهر رسید.
پدر وقتى خبر را آورد همه ناراحت شدند.
پدربزرگ گفت: «پس به زودى مى رسند اهواز!» دایى گفت: «باید مردم از شهر دفاع کنند!» مردم اهواز براى دفاع از شهر، سنگربندى سر خیابان ها و کوچه ها را شروع کردند.
عده اى از نوجوانان و جوان ها به در خانه ها مى رفتند و از مردم کیسه خالى مى گرفتند.
من هم دو تا کیسه توى انبارى پیدا کردم و رساندم به دایى.
دایى با بیل، شن توى کیسه ها مى ریخت؛ تا مرا دید گفت: «دستت درد نکند!» اما بعد سرم فریاد کشید: «چرا این جا ایستاده اى؟ برو خانه!» دلم مى خواست آن جا بمانم و آن ها را تماشا کنم.
جوان ها کیسه هاى پر از شن را روى هم مى گذاشتند.
کامیونى هم مشغول خالى کردن شن بود.
به خاطر حرف دایى ناراحت و غمگین برگشتم خانه.
از دستش خیلى ناراحت بودم.
تصمیم گرفتم دیگر با او حرف نزنم.
اگر هم خواست بیاید جلو و با من بازى کند، طرفش نروم.
وقتى خبر رسید که 200 تانک عراقى دارند به طرف اهواز مى آیند، ساختن کوکتل مولوتف شروع شد.
نمى دانستم کوکتل مولوتف چى هست.
حتى اسمش را به زحمت تلفظ مى کردم؛ اما بعد یاد گرفتم که چگونه ساخته مى شود.
اول نوبت جمع آورى شیشه هاى خالى، بنزین و صابون بود.
مادر پنج شیشه خالى و سه قالب صابون داد به دایى و بعد هم دو تا از شیشه هاى آب غوره را خالى کرد و داد به من تا به او برسانم.
داخل سنگرها، بنزین را با پودر صابون قاطى مى کردند و مى ریختند داخل شیشه ها.
تکه پارچه یا نخ کلفتى سر شیشه مى گذاشتند.
حالا همه چیز آماده بود تا اگر تانک ها به شهر رسیدند، آتش بریزند سرشان.
دایى گفت: «روزهاى انقلاب مردم توى خیابان ها با همین وسیله به جنگ تانک هاى شاه مى رفتند.» هر روزى که مى گذشت، فاصله عراقى ها با اهواز کمتر مى شد.
آن قدر جلو آمدند تا به نزدیکى کارخانه فولاد رسیدند.
پدر گفت: «اگر پاى عراقى ها به شهر برسد، دیگر نمى شود آن ها را بیرون کرد.» او و دایى تصمیم گرفتند به کمک نیروهاى نظامى بروند.
عراقى ها فاصله زیادى با کارخانه فولاد نداشتند.
نیروهاى زمینى عراق دلشان به توپخانه و هواپیماهاى خود خوش بود.
خیال مى کردند بمباران ها مردم شهر را خسته کرده و وقتى وارد شهر شوند، نیرویى نیست که در مقابل آن ها ایستادگى کند.
اما مردم اهواز خسته نشده بودند.
دل شان نمى خواست تسلیم عراقى ها شوند؛ برعکس هر چه فشار عراق از زمین و هوا بیش تر مى شد، آن ها به هم نزدیک مى شدند.
مردم خانه و زندگى خود را دوست داشتند و حاضر نبودند به سادگى آن را در اختیار دشمن قرار بدهند؛ بنابراین، هر کس توان جنگیدن داشت خودش را به محل کارخانه فولاد اهواز رساند.
نبرد سخت و شدیدى دور و بر کارخانه فولاد اهواز شروع شد.
نبردى که در یک طرف آن نیروهاى عراقى بودند، با سربازان بى شمار و تجهیزات جنگى فراوان و در طرف دیگر، رزمندگان ارتشى، سپاهى و مردمى که مى خواستند با چنگ و دندان از شهر خود دفاع کنند.
عراقى ها با مقاومت شدیدى رو به رو شدند.
آن ها که شهر را در چند قدمى خود مى دیدند از دیدن چنین مقاومتى تعجب کرده بودند.
مقاومت رزمندگان، عراقى ها را از واردشدن به شهر ناامید و آن ها را مجبور به عقب نشینى کرد.
این یک پیروزى بزرگ بود.
خطرى که شهر را تهدید مى کرد، از بین رفت.
اما تعداد زیادى از نیروهاى نظامى و مردمى که به کمک آن ها رفته بودند؛ شهید و مجروح شدند.
دایى هم زخمى شد.
زخمش زیاد عمیق نبود.
پدر او را به بیمارستان رساند.
وقتى مطمئن شد حال دایى خوب است، خسته و با خبر زخمى شدن دایى و پیروزى رزمندگان، آمد خانه.
عراقى ها با این که در محل کارخانه فولاد شکست خوردند، اما دست از حملات خود برنداشتند.
هدف آن ها، تصرف شهر بود.
فکر مى کردند اگر اهواز را اشغال کنند دیگر همه استان خوزستان در اختیار آن ها است.
به همین خاطر مى خواستند از محلى دیگر با تانک هاى خود به شهر یورش بیاورند، اما رزمندگان ایرانى زودتر از آن ها دست به اقدام زدند.
در یک شب تاریک تعدادى از رزمندگان با سلاح آر.
پى.
جى.
هفت خود را به محل استقرار تانک هاى عراقى رساندند.
با این که تعدادشان اندک بود و اسلحه کافى نداشتند، تصمیم گرفتند درس خوبى به عراقى ها بدهند تا خیال حمله به شهر را از سرِ خود بیرون کنند.
حمله شبانه رزمندگان سریع و برق آسا بود.
در یک لحظه شلیک گلوله هاى آر.
پى.
جى.
هفت دل تاریکى را شکافت و مستقیماً به بدنه تانک ها نشست.
صداى انفجار و شعله آتشى که از تانک ها زبانه مى کشید، عراقى هاى از همه جا بى خبر را گیج و هراسان کرد.
آن ها آشفته و سردرگم نمى دانستند از کدام طرف حمله شده.
شلیک پى در پى گلوله هاى آر پى جى هفت و تاریکى شب آنان را به این تصور انداخته بود که باید تعداد حمله کنندگان زیاد باشد.
بنابراین سعى مى کردند با تیراندازى بى هدف خود را از آن جا دور کنند.
یکى از دوستان دایى که در سپاه خدمت مى کرد، در حمله شرکت داشت؛ او روزى که براى عیادت از دایى آمده بود، تعریف کرد که چه گونه حمله شبانه، عراقى ها را به وحشت انداخته بود و با این که آن همه تانک داشتند مجبور به فرار شدند.
با این حمله، خطر دیگرى که اهواز را تهدید مى کرد از بین رفت.
از رزمندگان هم تعدادى شهید و مجروح شدند.