حسن ساکش را به زمین مىکوبد و مىنشیند. معلوم استبد جورى کلافه است. مىروم کنارش و زُل مىزنم به صورتش.نگاهش را برمىگرداند و به جایى دور خیره مىشود. رسولشانه بالا مىاندازد و دگمه لباس خاکى رنگش را باز مىکند:
- ولش کن فکر کرده جبهه خانه خاله است!
حسن از جا نیم خیز مىشود و دستش را روى زمین مىکشدو سنگى برمىدارد. رسول مىخندد و پا به فرار مىگذارد. دلممىخواهد بتوانم یک جورى حرف بزنم تا حسن از خر ِشیطانپیاده بشود. رسول پاورچین جلو مىآید و با نگاه شیطنت بارشنگاهمان مىکند:
- بابا بگذار هر جا دوست دارد برود!
دوباره به حرفهاى حسن فکر مىکنم. تو قطار بود که بىمقدمه گفت: «تصمیم دارم به جبهههاى غرب بروم. دیگر ازمنطقه جنوب خسته شدم. هاج و واج نگاهش کرده بودیم.همان جا بود که رسول خوشمزگى کرد و گفت: «امر دیگرىباشد؟! چایى سرد برایتان بیاورم با یخ داغ؟ یا قبلاً سفارشدادید؟.»
هیچکدام نمىتوانستیم باور کنیم که حسن ناگهانى اینتصمیم را گرفته باشد. رسول هم حرف را به شوخى گرفته بود.همین حرص حسن را بیشتر درآورد. اگر پا در میانى نکنم،اوضاع بدتر مىشود.
-... خب من نمىخواهم با شما بیایم مگر زور است؟!
نگاهم را از رسول برمىدارم. هنوز دورتر ایستاده و زاغسیاهمان را چوب مىزند. دستم را روى شانه حسن مىگذارم وآرام مىگویم:«پس چرا حالا؟ خب زودتر مىگفتى، یا لااقلسوار قطار نمىشدى و تا اینجا این همه سختى نمىکشیدى! »
چشمهاى حسن از اشک خیس مىشود. نمىدانم چرا.هیچوقت ندیده بودم براى اینجور حرفها ککش هم بگزد.
دست مىبرم و بند ساکش را مىگیرم و مىگویم: «بلند شو،اینجا و آنجا چه فرق مىکند؟ جبهه، جبهه است! مگر فرقمىکند؟»
حسن دستم را محکم مىچسبد. گوشه هر دو چشمشاشک لپر زده. هنوز هم نمىدانم چرا اینقدر به هم ریخته است.امّا از قرار معلوم نمىخواهد بیاید. فشار دستش را بیشترمىکند. مىگذارم با فشارى که به مچم مىآورد دق دلش راخالى کند .
رسول هنوز جرأت نزدیک شدن ندارد. امّا هر جور شدهحرفش را مىگوید:
- دارى برایش قصه مىگویى؟
نگاهش مىکنم وبا اشاره ابرو به او مىگویم که ساکت باشد.رسول یک قدم عقب مىرود. به درخت نخل کوتاهى که وسطبلوار است تکیه مىدهد و آرام به ماجراى ما خیره مىشود.حسن بغض مىکند. نمىخواهد گریه کند. انگار مىترسداشکش را ببینم. فشار انگشتانش که به دور مچ دستم حلقه شدهکم مىشود. احساس مىکنم خون دوباره در رگهایم جریان پیداکرده.
-... مىآیم؛ ولى وقتى به مقر رسیدیم مىروم پیش فرمانده ومردانه مىگویم که نمىخواهم اینجا باشم.
از طرز گفتن حسن خندهام مىگیرد. خودش هم مىخندد.انگار متوجه شده که خیلى لوس حرف زده. وقتى رسول صداىخندهمان را مىشنود. تکیه از نخل برمىدارد. چند قدم جلومىآید.و دوباره نگاه معصومانهاش رنگ شیطنت مىگیرد:
- بالاخره بله را گفت؟!
ناگهان حسن از جا بلند مىشود و به طرف او خیز برمىدارد. تا رسول خودش را جمع و جور کند، حسن به اورسیده است . رسول قلقلکى است و حسن نقطه ضعفاش رإ
ے
؛آاییخوب مىداند. چنان قلقلکش مىدهد که نفس رسول از خندهبند مىآید.
جلو مىروم و خودم را وسط آنها مىاندازم. مىدانم خلقتنگش باز شده.
-... حالا من را دست مىاندازى؟
رسول پشت سر هم مىگوید غلط کردم، امّا حسن ول کننیست. ریش سفیدى مىکنم، امّا گوش حسن بدهکار نیست.
رسول در حالى که از خنده ریسه مىرود. با التماس از منمىخواهد کارى بکنم. از سمجى و زورمندى حسن خبر دارم.به خاطر همین دست از پا درازتر، منتظر مىشوم تا خودشخسته بشود. رسول رنگ به صورت ندارد. حتى وقتى حسندست از سرش برمىدارد. هنوز مىخندد و دستش را به پس وپیش خودش مىگیرد. مىترسد حسن دوباره جنى بشود.
- حالا وقت خوردن یک غذاى درست و حسابى است.مىترسم دیگر نتوانیم روى مبارک شهر را ببینیم!
از پیشنهاد حسن است که به یاد غذاى مقر مىافتیم. وقتىیادم مىآید که باید چه چیزهایى را به جاى غذا به خندق بلابریزیم و مثلاً کیف کنیم، به حسن حق مىدهم که این جورى باکیف تمام از غذا حرف بزند.
به غذاخورى مىرویم و وقتى سه پرس چلو کباب کوبیده رامىبینم دهانمان آب مىافتد. رسول کاسه پر از دوغ را یک نفسسر مىکشد:
- آخیش. خدا پدر مخترع دوغ را بیامرزد!
اولین لقمه از گلویمان پایین نرفته که دوباره چشمان حسن ازاشک پر مىشود. من و رسول با تعجب به هم نگاه مىکنیم.حسن بشقاب چلوکبابش را کنار مىزند و سرش را روى میزمىگذارد. مىبینم که شانههایش از گریهاى بىصدا مىلرزد.دستم را روى سرش مىگذارم. مثل کوه داغ است:
- چى شده حسن چرا از ما پنهان مىکنى؟
سرش را بالا مىآورد. چشمانش دو کاسه خون است:
- هیچى! ببخشید غذا را زهرمارتان کردم!
بعد دو سه قاشق برنج مىخورد و الهى شکر مىگوید. ازآدم شکمویى مثل حسن بعید است که از چلوکباب بگذرد.نگاهش مىکنم. سعى مىکند حال و اوضاعاش را عادى جلوهبدهد.، امّا غمى سنگین در صورتش موج مىزند. دلممىخواهد کنجکاوى کنم. ولى وسوسه دانستن ولم نمىکند.جورى حرفم را مىزنم که تأثیر کند:
- هر وقت ما محرم شدیم از غم و غصهات هم برایمان بگو!
حسن بىحال لبخند مىزند و آه مىکشد. در حالى کهنگاهش را به پیادهرو خلوت دوخته است سر تکان مىدهد:
غصه من، غصه خودم نیست. اصلاً شخصى نیست!نمىدانم شاید هم باشد! از حرفهاى حسن سر در نمىآورم.رسول هم که اشتهایش کور شده، بشقاب غذایش را پسمىزند. حسن بغضى را که لب و دهانش را مىپراند مهارمىکند. دل دل مىکند. حرف تا تک زبانش آمده:
- پسر خالهام شهید شده. رفته بود جبهههاى غرب. فکرمىکنم مقرشان انتهاى دشت ذهاب بوده.
حرفش را مىخورد و این بار بغضش مىشکند. رسول همگریه مىکند. تازه مىفهمم چرا حسن حال و هواى جبهههاىغرب به سرش زده. از غذاخورى بیرون مىآییم. دل هر سهنفرمان گرفته. با یکى از ماشینهاى خودمان را به دو راهىمىرسانیم. بعد لم مىدهیم کنار جاده خاکى تا یکى دلش بهحالمان رحم بیاید. تا مقر خیلى راه است. راهى که رفتنش دماراز روزگار آدم در مىآورد.
آفتاب بعد از ظهر داغ است. چفیههایمان را بر سرمىاندازیم و چشم به راه ماشینهاى عبور مىمانیم. وقتىتویوتاى خاکى رنگ جلو پایمان ترمز مىکند، معطل نمىکنیم.رسول مىپرد عقب. من و حسن هم مىرویم. جلو مىنشینیم. باراننده خوش و بش مىکنیم، اما حواسمان جاى دیگر است.
- خیلى تو فکرید؟!
ناخداگاه به صورت راننده نگاه مىکنم. صمیمى و مهربان بهنظر مىرسد. او هم نگاهم مىکند و لبخند مىزند. لبخندش بهدلم مىنشیند. حسن چشمانش را تنگ کرده و به جاده خاکىخیره شده. راننده دنده چاق مىکند و دوباره حرف مىزند:
- نگفتید چرا اینقدر ساکتاید؟از بسیجى این همه سکوتبعید است!
مىخندم و به جاى حسن هم جواب مىدهم:
- تا یک ساعت پیش حال و حوصلهمان خوب بود ولى...
راننده نمىگذارد حرفم تمام بشود. کلاه لبه دارش را از سربر مىدارد و مىگوید: «و حالا؟»
حرف زدنش آرامش خاصى دارد. این را هم حسن همملتفت شده، امّا از آنجایى که دلش پر است مىگوید: «و حالاهم مثل یک ساعت پیش شاید هم بدتر!»
راننده مىخندد و شکلات تعارفمان مىکند. حسن کهانگار مدرک جرم پیدا کرده.،شکلات را
بین دو انگشت مىگیردو مىخندد:
- کاش بوى این شکلات به مقر ما هم مىرسید!
راننده اول با تعجب نگاه مىکند، بعد مىخندد و مىگوید:«به لطف خدا و همت این مردم، مگر شما تو این منطقه جایى راسراغ دارید که کم و کسرى داشته باشد؟»
حسن که تازه سر درد دلش باز شده، به تلخى لبخند مىزندو نیم نگاهى هم به من مىاندازد:
- آقا رو،مثل اینکه شما تازه آمدید جبهه؟ بیا تو مقر ما تابفهمى مزه غذا به کجاى بشریت لطمه مىزند، شکلاتپیشکش ، غذاى درست و حسابى هم نمىخوریم!!
مىترسم طرز حرف زدن حسن راننده را ناراحت کند.سقلمهاى به پهلویش مىزنم؛ امّا راننده هنوز چهرهاش مهرباناست و لبخند به لب دارد:
- احسنت! پس مىخواهى بگویى از وضع غذاى مقرتانراضى نیستى؟!
حسن بىتفاوت شانه بالا مىاندازد. راننده اسم مقرمان رامىپرسد و من آدرس مىدهم.
حسن لب و دهان کج مىکند و ابرو بالا مىاندازد:
- مثلاً چه فرقى مىکند؟مگر شما فرمانده لشکر هستید.شما هم مثل ما! با این فرق که اتول دارید!!
نمىدانم چرا راننده از حرفهاى حسن ناراحت نمىشود. اگرمن جاى او بودم با یک لگد از ماشین پرتش مىکردم پایین. از پُلشکسته که رد مىشویم حسن به راننده نگاه مىکند. این راه پرچاله چوله فقط به مقر ما راه دارد.
- شما هم مىخواهید بروید مقر ما؟
راننده رو به حسن لبخند مىزند و مىگوید: «با اجازه شما»
به مقر که مىرسیم راننده ترمز دستى را مىکشد و عرقپیشانیش را پاک مىکند:
- دوست دارید برویم ببینیم این آشپز شما در چه حالىاست؟
حسن مىخندد و مىگوید: «خودت برو. ولى کاش نگاهترا مىدادى به من یادگارى!»
از درخواست عجیب و غریب حسن گیج شدم. نمىدانم بهاو بخندم یا ملامتش کنم. راننده لحظهاى به حسن نگاه مىکند.بعد کلاهش را به دست او مىدهد. وقتى راننده مىرود دوبارهحس کنجکاویم گل مىکند:
- بیا برویم حسن، ببینم واقعاً مىخواهد برود پیش آشپز!
حسن به رفتن راننده خیره مىشود و مىگوید: «فکر مىکنماز بچههاى تدارکات باشد که آمده ببیند آشپز چى نیاز دارد، یاشاید هم دوست و فامیلش باشد!»
دلم مىخواهد بروم و سر در بیاورم. دست حسن را مىگیرمو مىکشم. رسول که از همه جا بىخبر است دنبالمان مىآید.
جلو در جایى که مثلاً آشپزخانه است مىایستیم. آشپز بادیدن راننده مثل فنر از جا مىپرد. راننده به عقب سرش نگاهمىکند و ما را مىبیند، به طرف آشپز مىرود با او دست مىدهد. یک کمى حرف مىزند و دوباره برمىگردد. این بار انگشتنشانهاش رو به ما است. حرفش که تمام مىشود به طرف مانمىآید. به حسن که مىرسد دست به شانهاش مىگزارد:
- مواظب کلاهم باش.
آشپز سلانه سلانه مىآید وبا احتیاط به رفتن راننده نگاهمىکند. چشمانش از تعجب گرد شده:
- با دکتر بقایى آشنایى قبلى داشتید؟!
حسن مىگوید: «دکتر بقایى کیه.»
آشپز سر تکان مىدهد و با دلخورى نگاهمان مىکند:
- دکتر بقایى همین بود که رفت، همین که به من گفت: اگربرگردد و ببیند و بشنود که بسیجى گرسنه مانده یا غذاى بدخورده باید بروم خانهام و بنشینم! نشناختید؟!
صورت آشپز برافروخته است. به حسن نگاه مىکنم. حسنرو به آشپزخانه مىگوید: «من نمىفهمم تو از کى حرفمىزنى؟ ولى آخرش را بگو.»
آشپز زیر لب غرولند مىکند. دلخورتر از لحظاتى پیشاست. این شمرده مىگوید و به کلمات کش مىدهد:
- این آقایى که آمد پیش من تا از شکم شما دفاع کند،فرمانده قرارگاه کربلا بود. مىدانى فرمانده قرارگاه کربلا یعنىچه؟ یعنى فرمانده کل منطقه حالیت شد! آخر چرا مزاحم اینبنده خدا شدید؟
با شنیدن اسم فرمانده به حسن نگاه مىکنم. شانههایشخمیده و نگاهش به دنبال گرد و خاکى است که از زیر چرخهاىتویوتا به هوا بلند شده.
رسول گیج و مات نگاه مىکند. به یاد حرفهاى حسن ومهربانى راننده مىافتیم. حسن کلاه را به سینه چسبانده وخجالت مىکشد نگاهش را بالا بیاورد.