گريز

گریز

من می گریزم از تو و از عشق گرم تو

با آنکه آفتاب فروزنده ی منی

ای آفتاب عشق نمی خواهمت دگر

هر چند دلفروزی و هر چند روشنی

بر سینه دست می نهی و می فریبیم

کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست

یعنی که : سر به سینه ی پر مهر من بنه

جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست

در پاسخت سر از پی حاشا برآورم

یعنی : مرا هوای تو دیگر نه در سر است

با این دل رمیده ، نیازم به عشق نیست

تنهاییم به عیش جهانی برابر است

من در میان تیرگی تنگنای خویش

پر می زنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست

سر خوش ، از این سیاهی و شادان از این مغاک

فریاد می کشم که از این خوبتر کجاست ؟

خفاش خو گرفته به تاریکی ی غمم

پرواز من به جز به شبانگاه تار نیست

بر من متاب ، آه ، تو ای مهر دلفروز

نور و نشاط با دل من سازگار نیست


(0) نظر
برچسب ها :
X