آقا تقى , پیرمرد فقیرى بود که فرزند ده ساله اش ناراحتى معده داشت .
علت بیمارى اش سوء تغذیه بـود.
او تمام زندگى اش راصرف درمان این بچه کرده , ولى به نتیجه اى نرسیده بود.
در این اواخر هم بیمارى فرزندش شدت گرفته بود.
صداى در بلند شد و آقا تقى با صداى بلند و لرزانش گفت :آمدم , آمدم .
هـمین که در را باز کرد, حاج آقا و على آقا را دید.
خیلى خوشحال شد.
سلام و احوالپرسى کرد و از آنها دعوت کرد تا داخل خانه بروند.
بعد از این که نشستند و احوالپرسى تمام شد, حاج آقارو کرد به آقا تقى و گفت : آقاتقى , خدا بد نده ! شنیده ام , ناراحتى بچه شدید شده , چند شب هم هست که به مسجد نمى آیى .
- حاج آقا گرفتاریم زیاد شده .
امشب قصد داشتم خدمت برسم .
با شما هم عرضى داشتم , ولى سر اذان باز هم بچه شروع کرد به ناراحتى کردن و فریاد کشیدن .
چند تا مسکن به او دادم ومقدارى هم با او صحبت کردم تا آرام گرفت .
- آقاتقى , بالاخره نتیجه این دوا و دکترها چى شد؟ - آقـا شـفـا دسـت خداست .
این دکترها هم هر روز یک حرفى مى زنند.
حالا مى گویند: باید عمل جـراحـى بـشـود.
مـن حـرفـى ندارم اما اوضاع مالى ام مناسب نیست , به همین دلیل مى خواستم امشب خدمت برسم .
- چقدر خرج بر مى دارد؟ - حدود بیست هزار تومان .
- اصـلا نـگـران نباش , خدا سبب سازه .
شما فردا شب براى نمازبه مسجد بیا, تا ببینم چه مى شود کرد.
ان شاءاللّه خداوندشفامى دهد.
- خدا خیرتان بدهد.
حاج آقا, رفتار شما, ما را به یاد امامان مى اندازد.
- این حرف ها کدام است آقاتقى .
ما اگر یک عمر نیکى کنیم نمى توانیم رنگ و بوى شیعیان آنان را داشته باشیم , چه برسد که مثل آنها باشیم .
آقاتقى , که انگار بار بزرگى از دوشش برداشته باشند مقدارى رنگ و رویش عوض شد.
بلند شد و بیرون رفت , پس از لحظه اى با یک سینى چاى وارد شد و آن را پیش حاج آقا و على آقاگذاشت .
على آقا بعد از برداشتن چاى و تشکر گفت :حالا پسرت کجاست ؟ - خواب است .
- ان شاءاللّه که خداوند حاجت همه را برآورده کند.
همه با هم گفتند: ان شاءاللّه .
بعد از چند لحظه , حاج آقا و على آقا بلند شدند و براى خداحافظى آماده شدند.
آقا تقى هم آنها را تا دم در همراهى کرد وبعد از تشکر و قدردانى از عیادت آنان ,با آنها خداحافظى نمود.