آرزو

آرزو

در دورانـى کـه آفـتـاب انقلاب در پس پرده هاى ظلمت بود ومزدوران آمریکا به سرکردگى شاه خائن هنوز به مردم مظلوم ماستم مى کردند, در یکى از روستاهاى جنوب تهران خانواده اى متدین زندگى مى کردند, یک زندگى راحت و به دور از تجمل واسراف .

سرپرست خانه راننده اى دلسوز و مهربان بود.

این راننده على نام داشت .

همسر على آقا, زینب خانم زنى وظیفه شناس بود که کارهاى خانه را بر عهده داشت .

حدود پانزده سال از عمر این کانون گرم اسـلامى مى گذشت .

تنها آرزوى این خانواده , وجودکودکى بود تا با لبخند و جنب و جوش خود, سکوت دلگیر این خانه را بشکند و به زندگى آنها طراوت بخشد.

کم کم یک نواختى زندگى و غم نداشتن فرزند, سایه ناامیدى رابر این خانه مسلط مى کرد.

چهره کـودکـان و فـریـاد خـنـده و شـادى آنـهـا,هـر کـدام بـه شـکـلـى , آتـش حسرت درونى آنان را شعله ورمى ساخت .

هـمیشه زمزمه آنها این بود: خدایا! بچه چگونه نعمتى است که این قدر در سرنوشت انسان ها تاءثیر دارد.

آنها که دارند, قدرش رانمى دانند و آنها که ندارند این قدر حسرت به دل دارند.

از همه اینها که بگذریم زخم زبان افراد نادانى بود که این خانواده هم از آن در امان نبود.

اگر لطف خدا و آگاهى این خانواده نبود, بدون شک تاکنون این کانون محبت از هم فروپاشیده بود.

خصوصا وجـود پـر بـرکـت امـام جماعت مسجد که همیشه باراهنمایى هاى خودش به على آقا و همسرش دلگرمى مى داد و خلاکمبود بچه را با مشغول کردن آنها به کارهاى خیر پر مى کرد.

بـا ایـن هـمـه آنـهـا از آرزوى خـود دسـت بـر نمى داشتند.

به همین دلیل براى معالجه به هر جا سـرمـى زدنـد و هـرچـه مى توانستندتلاش مى کردند.

اما همیشه نظر پزشکان همه درهاى امید را به روى آنها مى بست .


(0) نظر
برچسب ها :
X