غافلگیر شده بود. نه دستش به سفره میرفت و نه میتوانست در برابر حرف پیشوا که او را به خوردن دعوت میکرد، مقاومت کند. هنوز مچ پایش از لگدی که خورده بود، درد میکرد. قبل از آمدن به منزل پیشوای هشتم، وقتی داشت از چاه آب میکشید، اسحاق لگدی به پایش کوبیده بود و گفته بود: زود باش، کارت را تمام کن دیگر، سر موقع نمیرسیم.
او سطل را بالا کشیده و دنبال اسحاق راه افتاده بود. همیشه باید یک گام عقبتر حرکت میکرد. سایهی تاریکی بود که از پس مردی سفید میرفت. هیچ وقت اعتراضی در کار نبود. چه زمانی که بارهای سنگین را حمل میکرد، چه موقعی که زیر آفتاب عرق میریخت و چه آن موقع که تازیانه میخورد. رنج یک غلام چه اهمیتی داشت؟!
حالا پای سفره زیر چشمی به چهرهی اسحاق نگاه میکرد. سعی میکرد با دیدن قیافه او، فکرش را حدس بزند. اما نمیتوانست چیزی بفهمد و همین درونش را بر میآشفت.
اسحاق بارها بین بقیه گفته بود که از دوستداران پیشوای هشتم است و امشب با عدهای دیگر به خدمت پیشوا آمده بود. وقت شام، غلامان و خدمتگزاران پیشوا بر سر همان سفرهای که انداخته بودند، نشستند. قبل از آن، پیشوا همه را دعوت کرده بود که بنشینند، ولی او در آستانه در ایستاده بود و دستهای کار کردهاش را در بغل گرفته بود. پیشوا به او اشاره کرده و گفته بود: چرا نمینشینی؟ همه منتظر تو هستیم.
غلام خواسته بود حرفی بزند، اما اسحاق به او اشاره کرده بود که در سکوت بنشیند. غافلگیر شده بود. او فقط میخواست بگوید یک غلام که اجازه ندارد وقت غذا پا به اتاق بگذارد! خواسته بود بگوید یک غلام که تا پایان خوردن غذای اربابش، نمیتواند دست به چیزی بزند. اما فقط نشسته بود.
از همان فاصلهای که با پیشوا داشت چیزهایی شنید. انگار مردی در گوش پیشوا به پچپچه چیزی گفت.
او نمیخواست گوش بسپارد، اما حرفهای آن مرد را پاره پاره میشنید و در ذهنش کامل میکرد.
ـ بهتر نیست دستور ... برای ... سفره جداگانهای ... تا با هم غذا بخورند.
پیشوا جواب داد: نه! این حرف را رها کن، خدای ما یکی، مادر ما یکی و پدر ما یکی است و پاداش هر فردی نسبت به اعمال او میباشد.
پیشوا این را با صدای بلند گفت و در یک لحظه همه خدمتگزاران و غلامان چشم در چشم صاحبانشان دوختند. اما او فقط توانست ثانیهای گذرا در چشم اسحاق خیره بماند و سریع سرش را پایین انداخت.
خوشحال بود؟ نه، اصلاً.
مگر سرنوشتش چقدر میتوانست تغییر کند. سعی کرد به این موضوع فکر نکند. با دست لرزان شروع به خوردن کرد. قطره اشکی در گوشه چشمش میدرخشید.
با خود اندیشید «اگر همه قلب بزرگ او را داشتند، آن وقت شاید...»
خورشید شرق، نوشته عباس بهروزیان