41- انتقام علوى عليه السلام

41- انتقام علوى علیه السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عالم زاهد ومحب صادق مرحوم حاج شیخ محمد شفیع محسنى جمى - اعلى اللّه مقامه - که قریب دوماه است به دار باقى رحلت فرموده، نقل انتقام علوى علیه السلام

نمود که در «کنکان» یک نفر فقیر در خانه ها مدح حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام مىخوانده ومردم به او احسان مىکردند، تصادفا به خانه قاضى سُنى ناصبى مىرسد و مدح زیادى مىخواند، قاضى سخت ناراحت مىشود در را باز مىکند و مىگوید چقدر اسم على را مىبرى چیزى بتو نمى دهم مگر اینکه مدح عمر کنى! و من به تو احسان مىکنم، فقیر مىگویداگر در راه عمر چیزى به من بدهى از زهرمار بدتر است و نخواهم گرفت.

قاضى عصبانى مىشود و فقیر را به سختى مىزند، زن قاضى واسطه مىشود و به قاضى مىگوید دست از او بردار؛ زیرا اگر کشته شود تو را خواهند کشت، بالاخره قاضى را داخل خانه مىآورد و از فقیر کاملا دلجویى مىکند که فسادى واقع نشود. قاضى به غرفه اش مىرود پس از لحظه اى زن صداى ناله عجیبى از او مىشنود، وقتى که مىآید مىبیند قاضى حالت فلج پیدا کرده و گنگ هم شده است.

بستگانش را خبر مىکند از او مىپرسند چه شده آنچه که از اشاره خودش فهمیده شد این بود که تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند و بزرگى سیلى به صورتم زد و مرا پرت نمود که به زمین افتادم.

بالجمله او را به مریضخانه بحرین مىبرند و قریب دوماه تحت معالجه واقع مىشود و هیچ فایده نمى بخشد. او را بکویت مىبرند، مرحوم حاج شیخ مزبور فرمود، تصادفا در همان کشتى که من بودم او را آوردند و به اتفاق هم وارد کویت شدیم.

به من ملتجى شد و التماس دعا مىکرد، من به او فهماندم که از دست همان کسى که سیلى خورده اى باید شفا بیابى و این حرف به آن بدبخت اثرى نکرد و بالجمله چندى هم به بیمارستان کویت مراجعه کرد فایده نبخشید و فرمود تا سال گذشته در بحرین او را دیدم به همان حال با فقر و فلاکت در دکانى زندگى مىکرد و گدایى مىنمود.

نظیر حال این قاضى داستان ابوعبداللّه محدث است و خلاصه آن چنین است در مدینة المعاجز، صفحه 140 از شیخ مفید - علیه الرحمه - نقل نموده نزد جعفر دقاق رفتم و چهار کتاب در علم تعبیر از او خریدم، هنگامى که خواستم بلند شوم گفت به جاى خود باش تا قضیه اى که به دوست من گذشته برایت تعریف کنم که براى یارى مذهبت نافع است. رفیقى داشتم که از من مىآموخت و در محله «باب البصره» مردى بود جکه ج حدیث مىگفت ومردم از او مىشنیدند به نام «ابوعبداللّه محدث» و من و رفیقم مدتى نزد او مىرفتیم و احادیثى از او مىنوشتیم و هرگاه حدیثى در فضائل اهل بیت: املا مىکرد در آن طعن مىزد تا روزى در فضائل حضرت زهرا3 به ما املا کرد سپس گفت اینها به ما سودى نمى بخشد؛ زیرا على علیه السلام مسلمین را کشت و نسبت به حضرت زهرا هم جسارتهایى کرد!!

جعفر گفت سپس به رفیقم گفتم سزاوار نیست که از این مرد چیزى یاد بگیریم چون دین ندارد و همیشه به على و زهرا جسارت مىکند واین مذهب مسلمان نیست، رفیقم سخنانم را تصدیق کرد و گفت سزاوار است به سوى دیگرى رویم و با او باز نگردیم.

شب در خواب دیدم مثل اینکه به مسجد جامع مىروم و ابوعبداللّه محدث را دیدم و دیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام بر استر بى زینى سوار است و به مسجد جامع مىرود، با خود گفتم واى اگر گردنش را به شمشیرش بزند پس چون نزدیک شد با چوبش به چشم راست او زد و فرمود اى ملعون! چرا من و فاطمه را دشنام مىدهى پس محدث دستش را روى چشم راستش نهاد و گفت آخ کورم کردى!

جعفر گفت بیدار شدم و خواستم به سوى رفیقم بروم و به او خوابم را بگویم ناگاه دیدم او به سوى من مىآید در حالى که رنگش دگرگون شده گفت: آیا مىدانى چه شده گفتم بگو، گفت دیشب خوابى درباره محدث دیدم و خوابش بدون کم و کاست با خواب من یکى بود با او گفتم من هم چنین دیدم و مىخواستم بیایم با تو بگویم بیا تا با قرآن پیش محدث برویم وبرایش سوگند بخوریم که چنین خوابى دیده ایم و با هم توطئه نکرده ایم و عنایت علوى

او را اندرز دهیم تا از این اعتقاد برگردد پس بلند شدیم به در خانه اش رفتیم، در بسته بود، کنیزى آمد و گفت نمى شود او را حالا دید، دو مرتبه در را کوبیدیم باز همین جواب را داد، سپس گفت: شیخ دستش را روى چشمش گذاشته و از نیمه شب فریاد مىزند و مىگوید على بن ابى طالب علیه السلام مرا کور کرد و از درد چشم فریادرسى مىکند به او گفتیم ما براى همین به اینجا آمدیم، پس در را باز کرد و داخل شدیم پس او را دیدیم به زشت ترین صورتها فریادرسى مىکند و مىگوید مرا با على بن ابیطالب علیه السلام چکار که دیشب چشم مرا با چوبش زد و کورم کرد.

جعفر گفت آنچه ما در خواب دیدیم او برایمان گفت، به او گفتیم از اعتقادت برگرد و دیگر به ساحت مقدسش جسارت نکن، گفت خدا پاداش خیر به شما ندهد اگر على چشم دیگرم را کور کند او را بر ابوبکر و عمر مقدم نخواهم داشت، از نزدش برخاستیم، سه روز دیگر به دیدنش رفتیم دیدیم چشم دیگرش نیز کور شده و باز از اعتقادش برنگشت، پس از یک هفته سراغش را گرفتیم گفتند به خاکش سپرده اند و پسرش مرتد شده و به روم رفته از خشم على بن ابیطالب 7/


(0) نظر
برچسب ها :
X