صدا زد ماهی کوچک بیایید آه دریا مرد
تبسم کرد ماهیخوار و گفت آری چه زیبا مرد
همه شاعر شدندو سوی تنگ خویش برگشتند
گروه ماهیان وقتی خبر آمد که دریا مرد
نخستین کس که با خود طرح دعوا کرد شاعر بود
و خود آخر به دست خویش در پایان دعوا مرد
پس افتادند یک یک سایه ها و شب نمایان شد
و شب هم شعر شد مثل من و تو گشت و با ما مرد
و... زن آمد نشست و بی ریا شد قافیه با من
که می باید مقفا زیست و باید مقفا مرد
زمین پایان انسان نیست باید آسمانی شد
مثال گل که خاکی زیست و در اوج معنا مرد
و شاعر فارغ از دیروز و امروز امت فرداست
که فردا گرچه میمیرد نمی گویند فردا مرد
مگر با مردن ساعت زمان از کار می افتد
مگر ما اینهمه در زندگی مردیم دنیا مرد ؟
صدای آدمی این نیست نیمای پیامبر گفت
و شیطان قهقهه سر داد خوش باشید ری را مرد
نگفتیم و گذشت آنقدر تا احساسمان دق کرد
و در ما اشتیاق گفتن از ناگفتنی ها مرد
و شاعر مثل یک تصویر در قاب معما بود
که تنها آمد وتنها تماشا کرد و تنها مرد