دل من با نفس گرم صدف چند صباحی ست که امید به فردا دارد وطنم در غم دریای سفر گوهر مستی مرا می خواند من در این آبی هجران زده ام نغمه آزادی یک چلچله را می شنوم که در این بستر خونین افق جز به ره عشق ندارد پرواز غم این مرغ مهاجر به یقین از دل تار من و توست که بر این شام صدا ضربه زند پیک سحر