.....
و
.....
اصلا همینه که هس!
از خزعبلات/خزعلبات/ یا ... راحت ترش کنیم اراجیف شنیدن و گفتن هم خوشم نمیاد زیاد!
خب رووفقا حالا یه چی بگم یکم بخندیم .. البته نخندید خوب نیست ایام فاطمیه است. اما خب...
اصولا اصفهانیا به بذله گویی شهره عام و خاصند و از اونجایی که بنده و خانواده محترمم یک اصفهانی اصیل و با فرهنگیم ، کل زندگی ما بر اساس کر کر خنده رقم خورده ! نمونه اش :مهدی 313 متواری!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا ....
به نام آنکس که جانم در دست اوست
سلام خدمت همه خوانندگان عزیززززززززززززز
خب بر اساس شیرین الحکایات پیش میرویییییییییم (لکنت زبان گرفتیم رفت)
این حکایتی که مینویسم رو پدر جان زیاد برامون میخونند!
یعنی کلا حکایتهایی که میخوام بنویسمشون ، اونهایی هستند که باعث و بانی آموزشش پدرم هستند.
برای من که خیلی زیباست ایشالله شما هم خوشتون بیاد:
داشــت عباس قلـی خـان پـسری پـسـر بــیادـب و بـیهنـری
نـام او بـود علـی مـردان خــان کلفـت خـانه ز دستـش به امـان
پـشت کالـسکه مـردم میجـسـت دل کـالسکه نشین را میخست
هر سـحـرگـه دم در بـر لـب جــو بـود چون کـرم به گـل رفته فرو
هر کــجـا لانـه گــنجـشـکی بــود بــچـه گنـجشـک در آوردی زود
هرچـه میگـفت لَله لـج میکـرد دهنـش را به لَله کـج مـیکــرد
هر چه میخورد میگفت کم ست مادرش مات که این چه شکمست
نـه پــدر راضـی از او نـه مـادر نــه مــعلــم نــه لَلـه نــه نــوکــر
بسکه بود آن پسر خیره و بد هــمـــه از او بــدشـان مـیآمـد
ای پسر جان من این قصه بخوان نـو مـشو مـثل علی مـردان خـان
تا دورودی دیگر دو صد بدرود
سلااااااااااام علیکم .
خب مجموعه شیرین الحکایات میخواد داستانهای خودشو با تاریخ نویسی همایش اصفهان اغاز کنه !
ایرادی داره؟ نداره ؟خوفه ؟ یعنی خوبه ؟ از اصل وبلاگ که منحرف نمیشه ؟
خب چون منحرف نمیشه و دوست داشتم خاطرات همایش اصفهان برای خودم بمونه مینویسم .
در این پست از دوستانی که همیشه برای من عزیز هستند و خواهند بود یاد خواهد شد منجمله :
منهم جان (اقای فهیمی) ، حاجی جون (اقای توکلی)، حامد عشقی...(اقای دانشفزون) ، داوود خطر(اقای نجفی) ، مهدی 313 (اقای یزدانی) ، جعفر جان(همون جفر. اقای کلامی) ، رسول جهان ارامش (اقای محمدی) ، حاج مهدی(اقای سلحشور) ، محسن خسرو (همون محسن خسرو) و جناب ممل
گزارش من شامل سه بخشه : 1_قبل از همایش 2_حین همایش 3_بعد از همایش
قبل از همایش :
روز قبل از همایش ، ساعتای نزدیک 11 قبل از ظهر حاجی جون زنگ زد .
_سلام علیکم . چطوری ؟ خوب هستی؟ توکلی هستم
_به به سلام علیکم . خوبم ممنون . بله میشناسم . البته خدا بیشتر میشناستتون هههه ... حاجی چه عجب یادی از ما کردی ؟ نکنه میخواستی تک بزنی و قط کنی من برداشتم کار خراب شده ؟ههههه (دقیقا همین حرفا رد و بدل شد)
_ اقا غرض از مزاحمت (این حاجی ما این قدر گله که همیشه اینو میگه و ما رو شرمنده میکنه) ، ما دفتر تبیانیم ، شما کجایی ؟ نمیای ؟ داریم یه سری کارا رو برا فردا میکنیم
_حاجی جون شرمنده ، من الان دانشگام و اومدیم برای شکایت کشی از اساتید ! اقای خدابنده هم تماس گرفته بودن ، گفتم نمیتونم بیام . شرمنده دیگه . ایشالله فردا
_خواهش میکنم... پس تا فردا میبینیم همو . کاری باری ؟هههه (حاجی همیشه این طوری حرف میزنه : اقا امری ندارید ؟خوشحال شدم .یااااااا علی ....یا علی رو خیلی سفت میگه.... اصلا حال میکنم با این یا علی گفتنش )
دانشگاه من تموم میشه و میخوام برگردم خونه ، یادم افتاد که حامد عشقی کارت سوخت بنزین میخواست و بد جور خمار چند لیتر بنزین بود هههه . زنگ زدم بهش که کجایی و این حرفا .. اگه بنزین میخوای باید بیای در دانشگاه ما ، هم منو برسونی خونه و هم کارت بنزین بگیری بنزین بزنی ! حامد هم از خدا خواسته در عرض چند دقیقه پرید دم دانشگاه ما.
در مورد اومدن بچه های تهرانی به اصفهان حرف زدیم و گفتم حامد جون دادا من که نیستم ابرو داری کنیا هههه ...شما برو دنبال بچه ها ، من هر وقت تونستم باهات تماس میگیرم . اوکی گفت و گفتم و از هم جدا شدیم (بد برداشت نکنید!)
بعد از ظهر اس ام اس زدم به جعفر جان که دادا شرمنده ها ! اگه فردا بخوائید بیایید اصفهان من نیستم . یحمتمل دفتر تبیانیم و نمیتونم بیام دنبالتون
که باز مثه همیشه تو کف جواب دادن این جعفر اقا موندیم تااااااااااااااااااااااااااااا شب جواب داد که گفت نوپرابلم ! البته شایدم اس ام اس من دیر رسیده ! الله اعلم . گفت مشکل نیست و شما به کاراتون برسید ....(خدایا چقد این جعفر اقای ما فروتنی داره ! هههه . بابا فروتن )
روز همایش از صبح کارامونو کردیم و بسم الله رو گفتیم برای حرکت به طرف دفتر اصفهان ؛
با اجازه پدر و مادر (بله ! ) ماشین رو برداشتم و راه افتادم به سمت دفتر ...
دفتر تبیان خلوت خلوت بود با یه عالمه کار که مونده بود تا بچه ها هم بیان و کمک کنند برای جمع و جور کردنش !
همچنان که چشمانمان به جمال حاج قدرت الله (حاج رسوالله ) روشن شد..... به بهههههههه چاکریم چطوری شما ؟ خوبی ؟ خوشی ؟سلامتی ؟ ماچ و موچ و این حرفا ....بعدم دیدار با اقای خدابنده و یکی دو نفر دیگه در دفتر تبیان .جناب حکمت که سالن همایش بودن برای کارای خودشون و کسی دیگه هم نبود . اقای نیرومند رو هم که فهمیدیم تصادف کرده اند و در خانه استراحت میکنند!! جاشون واقعا نمود میکرد توی دفتر ! کاملا معلوم بود یه چی کمه !
اقای فهیمی هم که برای یه سری امور خاص و محرمانه ! که گفتن نگین ...! حضور نداشتند .
با حاجی جون شرو کردیم فعالیت توی دفتر و این طرف اون طرف رفتن . بسته های میوه و خوراکی همایش رو منظم کردن، جابجا کردن و اونهایی که کامل نبود رو بهش اضافه میکردیم ....
خوراکیها رو هم بگم که چیا بود ! ... کیک بود ، شکلات کاکائویی ، آبمیوه (از اون باکلاسهاش ) به همراه هر بسته یک دانه موز !
پک های تبیان رو تکمیل میکردیم . حرف میزدیم . یاد و خاطره ها رو مرور میکردیم و ....
حاجی جون توی گوشیش یک سخنرانی از یک دکتر داشت ! واااااااااااااااااو چه با حال بود این سخنرانی ! سخنرانی دکتر انوشه ! (درست نوشتم حاجی جون؟)..... اینجور که میگفت این سخنرانی در بین دانشجویان بوده که قریب به 9 ساعت طول کشیده !!!!!!!!! نزدیک به 1 ساعتیشو حاجی داشت که در مورد عشق و عاشقی بود ! خیلی حال کردم با این سخنرانی . خدائیش جالب و قشنگ بود .
حرفها و صحبتهای خصوصی هم بین من و حاجی رد و بدل شد که سراسر خنده و مزاح و از این جور حرفا بود ! جای همه اونایی که پشت سرشون حرف زدیم خالی ههههه
از اونجایی که دوستان تهرانی صبج زود به اصفهان رسیده بودن و خبری ازشون نداشتیم به حاجی گفتم حاجی چه کنیم ؟ اینها الان اصفهانند و ما اینجا !؟
با تماسهای مکرر حاجی جان و خودم سعی خودمون رو کردیم تا دوستان رو ببینیم اما نشد دیگه . تا اینکه بالاخره پس از وعده وعید های پی در پی (نیم ساعت دیگه ! یک ساعت دیگه ! بیست دقیقه دیگه ! و...) در سالن همایش چشممون به جمال حاج مهدی ، جعفر اقای گل ، اقا رسول عزیز و محسن خسرو و ممل روشن شد .....(البته از لطف حامد عشقی نباید گذشت )
قبل از اینکه جعبه های میوه و خوراکی و پک های تبیان رو در وانت بار کنیم ، چند بار از دفتر تبیان زدیم بیرون که دوستان رو ببینیم اما هر دفعه باز کاری پیش میومد که نمیشد. تا اینکه حاجی جون گفت حالا دوستان رو نتونستیم ببینیم بریم دنبال "منهم" ! پیشنهاد خوبیست! برو که رفتیم . جای همه دوستان خالی چه خوش گذشت در مسیر رفتن به سوی منزل اقای فهیمی
برگشتیم دیگه نزدیک به شروع همایش بود ! اخرین تماس با تهرانیها گرفته شد که کجائید ، فرمودند در سالن همایش به سر میبریم ! البته چاخان بود ! چون بعد از ما اومدند ههه
حین همایش :
_ با دوستان از هر دری صحبت شد! مخصوصا گلایه ی من و حاجی از اقا جعفر که چرا دوستان دیگه رو با خود نیاوردید ؟؟؟!!!!؟؟؟ خوبه گفته بودیما !
کم کم اذان مغرب رو میگفتن که به اتفاق به نمازخانه سالن همایش در طبقه پائین رفتیم . نماز رو به جماعت خوندیم و اومدیم بالا برای اصل مراسم. من و اقای فهیمی راهنمایی کننده حضار به سمت صندلیها بودیم ! کجا بشینن و کجا نشینند ! به خاطر عدم اختلاط بین اقایون و خانوما ! حاجی جون هم مسئول نظارت بود هههه . یعنی مسئول تحویل خوراکیها و پک ها به کاربران
بعداز همایش :
نکته اخر من مربوط میشه به خیابان های شلوغ و پر ترافیک اصفهان و حضور دوستان تهرانی که اصلا بساطی بود برا خودش ! لاوصف شدنی
مخصوصا اونجایی که حامد عشقی تا نیم تنه (کمر) از شیشه ماشین بیرون اومد و شروع کرد به ماشین پشت سرش ... گفتن هههههههه . غافل از گشت نامحسوسی که از کنارمون رد میشد !عجب روزگاری بود اون شب . یادش به خیر
با دو تا ماشینی که دستمون بود ، من و حامد عشقی ، به همراه دوستان تهرانی حرکت کردیم به سمت راه آهن .
اینکه داریم از دوستان جدا میشیم فکرمون رو ناراحت میکرد ! غمی نهفته در دلمان بود !! ای کاش میشد پیشمون بمونند! ...خلاصه ....
با اوضاعی که توان گفتنش نیست ، سالم و تندرست رسیدیم راه آهن و اغاز خداحافظی با دوستان
پس از بازگشت از راه آهن دیگه ما اومیدم سمت منزل خودمون و بقیه دوستان هم ....
یک روز سراسر پرانرژی و خاطره ای برامون رقم خورد.
خدا را شاکریم که خوشی و شادی رو به همراه بچه های تبیانی به ما عنایت کرد . انشاالله که اگر کامل خونده باشید خسته نشده باشید . هر چند توانایی ذکر خاطرات به شکل واقعیش میسر نیست اما انشااله که تونسته باشم گوشه ای از حقایق رو به زبان قلم اورده باشم
یا ع ل ی مدد
به نام آنکس که جانم در دست اوست
انتخاب کردم
میخواهم از خاطرات و حکایات شیرین قدیم یادی بکنم
از سخنان گویندگان به زیر خاک رفته یا سخنانی که در کتابخانه ها بر روی کاغذها هستند
خاک میخورند و کسی نمیخوانتشان!
لااقل نوشته شوند تا... عبرت سایرین گردد!
تذکر : (امتحانی!)
اگر چه هنوز در کف این وبلاگ مانده ایم که چگونه شود از این وضعیت نا.. در بیاید اما
دل را بر دریا زده و مینویسیم . بخواهد درست شود میشود . نخواهد هم نخواسته دیگر
ملالی نیست!
تا درودی دیگر دو صد بدرود
|
این عکس از وبلاگ "" عشق آبی "" کپی شده است