عمریست که از حضور او جا ماندیم
در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود
و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد:
هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی
مجنون به خود آمد و گفت :
من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم
تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی
آن روز که سهراب نوشت
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبر از آن دل پردرد گل یاس نداشت
باید این جور نوشت
چه شقایق باشی
چه گل پیچک و یاس
زندگی اجبار است
ای مصور صورت یار مرا بی ناز کش
چون به نازش می رسی بگذار من خود می کشم