روزی روزگاری گرگی بود لاغر و استخونی و به قول خودمون مردنی، آخه بیچاره تو جنگلی زندگی می کرد که پر از سگ های شکاری بود . سگهایی که خیلی خوب از اموال صاحباشون حفاظت میکردند، حتی خیلی خوب از اموالی که مال صاحباشون هم نبود حفاظت میکردند. اینجوری بود که هیچ غذایی گیر گرگ بیچاره و بدبخت نمی اومد، نه پرنده ای، نه چرنده ای، نه خزنده ای، نه رونده ای، نه ...
یه روز که گرگه توی جنگل نشسته بود و از فرط بیکاری به صدای قار و قور شکمش گوش میداد و احتمالا به این دور و زمونه ناسازگار (توی دلش البته) فحش و ناسزا میگفت، وسط جنگل یه سگ چاق و تپل مپل رو دید. یه لحظه پیش خودش فکر کرد: خوبه برم رمز موفقیتش رو بپرسم.
آروم آروم به طرف سگه حرکت کرد و سر حرف رو باهاش باز کرد ( و البته این نکته رو هم باید بگم که سگه و گرگه هر دوشون پسر بودند پس هیچ نکته منکراتی در اینجا وجود نداره.)
خلاصه گرگه یه جوری سر حرف رو با سگه باز کرد. احتمالا اولش یه کم در مورد وضع هوا صحبت کردند و بعد هم از مشکلات سیاسی و اقتصادی جامعه و خلاصه بحث رو به اونجایی رسوند که بتونه ازش بپرسه: تو چطوری اینقدر تپل شدی ولی من از لاغری پوست شکمم داره به کمرم میچسبه؟
سگه بادی به غب غب انداخت و گفت: خوب تو هم میتونی مثل من باشی، کاری نداره، بیا با من بریم مزرعه ما، خودم پارتیت میشم تا صاحبم استخدامت کنه، اونوقت سیل غذاست که برات سرازیر میشه.
گرگه هم تا اسم استخدام و اشتغال تمام وقت و حق خوراک و مسکن و عائله مندی و بیمه رو شنید آب از لک و لوچش راه افتاد و به دنبال سگه به راه افتاد. سگه از جلو و گرگه از عقب. همینطور که میرفتن یه دفعه چشم گرگه افتاد به پشت کله سگه، دید که یه کم از مو های گردن سگه ریخته.
گفت: دادا پس کلت چی شده، نکنه کچلی گرفته باشی ما هم وا بگیریم ( وا چقدر گرگه زود پسر خاله شد.) سگه گفت: درست صحبت کن، درست صحبت کن، مواظب درست صحبت کردنت باش، هیچی نشده به تو هم هیچ ربطی نداره. حالا از گرگه اصرار و از سگه انکار. آخرش سگه به حرف اومد و گفت این اثر قلاده است. گرگه گفت قلاده دیگه چه صیغه ایه ؟
گفت: روزها اون رو دور گردنمون میبندند ولی شبها بازش میکنن و ما می میتونیم هرجا خواستیم بریم.
گرگه گفت: یعنی شما آزاد نیستید که هر جایی که دوست دارین برین؟
سگه گفت: چرا ............ هان.......... یه جورایی نه.
گرگه هم از همونجا مسیرش رو 180 درجه تغییر داد و برگشت طرف جنگل و گفت اون شکم سیر و تپل ارزونی خودتون، من که نخواستم و بعد هم دمش رو گذاشت رو کولش و برگشت توی جنگل.
خوب حالا نتیجه های اخلاقی این قصه:
1-کسانی که آزاد زندگی کردند هرگز زیر بار ظلم و بند نمیرن.
2- گاهی به دست آوردن رفاه بیشتر اونقدر ارزش نداره که باعث بشه آزادیهات رو از دست بدی.
3- خیلی ها هستند که برای اینکه شکمشون رو پر کنن آزادیشون رو میفروشن.
4- آخه از کی تا حالا گرگ به خودش جرئت داده که بیاد راست راست با سگ حرف بزنه؟
5- اصلا سگه اون وقت روز توی جنگل چی کار میکرده؟
6- به نظر شما اگر گرگه حرفهای سگه رو گوش میداد و باهاش به مزرعه میرفت، صاحب سگه تا چشمش به گرگه می افتاد، تفنگ رو بر نمیداشت و دخل گرگه رو نمی آورد؟
7- در هر جا و هر زمانی حتی اگر خیلی عصبانی هستید احترام به پدر و مادر یادتون نره.
منتظر داستانهای بعدی باشید
چرا حلقهی ازدواج باید در انگشت چهارم قرار بگیرد؟
مراحل زیر را به ترتیب انجام دهید تا معجزهای شگفتانگیز را متوجه شوید.
ابتدا کف دو دستتان را روبهروی هم قراردهید و دو «انگشت میانی» دستهای چپ و راستتان را پشت به پشت هم بچسبانید. چهار انگشت باقیمانده را از نوک آنها به هم متصل کنید. به اینترتیب، تمامی پنج انگشت به قرینهشان در دست دیگر متصل هستند.
- سعیکنید « انگشتهای شست » را از هم جدا کنید. انگشتهای شست، نمایانگر « پدر و مادر» هستند. انگشتهای شست میتوانند از هم جدا شوند زیرا تمام انسانها روزی میمیرند. به اینصورت پدر و مادر، روزی ما را ترک خواهند کرد و خود ما نیز زمانی که شریک زندگی مان را انتخاب کنبم ،خانه ی پدری را ترک می کنیم .
- دوباره انگشتهای شست را به هم متصلکرده و سعیکنید «انگشتهای دوم» را از هم جدا نمایید. انگشتهای دوم (انگشت اشاره) نمایانگر «خواهران و برادران» هستند. آنان هم برای خود ، همسر و فرزندانی دارند. این هم دلیلی است که آنان ما را ترک کنند.
- حال پس از متصل کردن انگشتهای اشاره ، سعیکنید « انگشتهای میانی » را از هم جدا کنید. انگشتهای میانی، نمایانگر «خود» ما هستند که وجود آنها نشانهی ارتباط ما با کل اعضای خانواده میباشد.
- اکنون انگشتهای میانی را روی هم بگذارید و «انگشتهای کوچک» را از هم جدا کنید. انگشت کوچک، نماد «فرزندان» هستند. دیر یا زود آنان ما را ترک میکنند تا بهدنبال زندگی خود بروند.
- انگشتهای کوچک را نیز روی هم بگذارید. سعیکنید «انگشتهای چهارم» (همانها که در آن حلقهی ازدواج را قرارمیدهیم) را از هم باز کنید. به احتمال زیاد متعجب خواهید شد که بهسختی میتوانید آنها را از هم باز کنید به این دلیل که آنها نماد « زن و شوهر » هستند و برای تمام عمر به هم متصل باقیمیمانند.
سلام
من توی این وبلاگ قصد ندارم خاطراتم رو بنویسم یا ...
می خوام توی این وبلاگ مطالب جالب چه علمی ،داستان ، شعر و... بنویسم
امیدوارم که خوشتون بیاد و با نظراتتون کمکم کنید.
در پناه حق