ميتوان در كوچـههـاي زنـدگي پاسـخ لبخنـد را بـا ياس داد ميتـوان جـاي غـروب عشـق را به طلوع سادهي احساس داد ميتوان در خلوت شبهـاي راز فكـر رسـم آبـي پـرواز بـود ميتوان تا فرصت ادراك هست با خلـوص ياسها همراز بود ميتـوان با لهجـهي سرخ دعـا مدتـي بـا آسمـان خلـوت نمود ميتوان با حرفي از جنس بلور شوق را به هر دلي دعوت نمود ميتـوان در آرزوي كـودكـي با حضور يك عروسك سهم داشت ميتوان گاهي بـه رسـم يادبود در دلي يـك شـاخه نيـلوفر گذاشت ميتوان از شهر شب بوها گذشت عابر پسكـوچههـاي نـور بود ميتـوان همسـايـهي مهتـاب شـد فكر زخم غنچهاي رنجور بود ميتـوان با لطـف دست پنجـره مهربان گنجشكهـا را دانـه داد ميتوان وقتي خزان از ره رسيد يك كبوتر را به كنجي لانه داد ميتـوان در قلبهـاي بيفروغ لحظهاي برقي زد و خورشيد شد ميتـوان در غـربـت داغ كويـر گاه آن ابـري كه ميبـاريـد شـد