مانده ام حيران ميان فوت كردن و فوت نكردن اين 24 شمع كه مدام روشناييشان را به رخم مي كشند.
باورم نمي شود كه باز مجبور شده باشم يكي به جمعشان اضافه كنم؛
يكي به جمعشان اضافه كنم بي اينكه خود و باران را يافته باشم!
كاش همه زندگي در همين شمع ها خلاصه مي شد.
آنوقت شايد مجبور نبودم هي زيادشان كنم!
كاش مي توانستم هر سال يكي از جمعشان كم كنم و آنوقت...
هر سال نزديك تر مي شدم به بودن، به باران!
آنوقت شايد هر سال براي فوت كردنشان اينهمه دست دست نمي كردم!
آنوقت شايد هر سال براي فوت كردنشان...
مثل هر سال صداها در گوشم مي پيچد:
" نازنين! باز كيك را خراب كردي!"
و من...
و من باز لبخند مي زنم و زمزمه مي كنم:
" 1 سال براي خراب كردنش صبر كرده ام!"
كاش شمع ها خودشان خاموش مي شدند!
كاش...

دسته ها :
سه شنبه بیستم 4 1385
X