بيا از سر بنويس... از اين همه نبودن و اين همه ماندن. اين همه رفتن و اين همه نيامدن! اينهمه هواي پرواز در آسمان ِ خيال و بالهاي بي پرواز! دستهاي سرد و نگاههاي مات! بيا از سر بنويس! اما اينبار گم نكن! نه مرا،... نه خيالم را! دستهايم را هم از نو در دستانت بگير! اينبار بي هراس از سرد بودن! مرا ببر به انتهاي ترانه هايت! برايم سكوتي بساز از جنس نگاهت! و آغوش بگشا بروي تمامي دلتنگي هايم! ...... برايم بگو، دستهايم با دستهايت چه گفتند!!! آنوقت برايت مي گويم، حكايت اينهمه رفتن و باز تنهايي! حكايت گم شدن هاي خاموش! حكايت نازنين و باران و سكوت و تو! آنوقت برايت مي گويم از عطر پيراهنت و جادوي دستانت! آنوقت... آنوقت تو هي كلمات بي نقطه متولد نمي كني و من... من هي در پي گذاشتن نقطه نمي روم! بيا از سر بنويس! تو بي نقطه و من فقط نقطه!!!