دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2494
تعداد نوشته ها : 5
تعداد نظرات : 5
Rss
طراح قالب
عاشق مي خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود كه چمدان مي بست. هي هفته ها را تا مي كرد و توي چمدان مي گذاشت. هي ماه ها را مرتب مي كرد و روي هم مي چيد و هي سال ها را جمع مي كرد و به چمدانش اضافه مي كرد . او هر روز توي جيب هاي چمدانش شنبه و يكشنبه مي ريخت و چه قرن هايي را كه ته ته چمدانش جا داده بود. و سال ها بود كه خدا تماشايش مي كرد و لبخند مي زد و چيزي نمي گفت. اما سرانجام روزي خدا به او گفت: عزيز عاشق، فكر نمي كني سفرت دارد دير مي شود؟ چمدانت زيادي سنگين است. با اين همه سال و قرن و اين همه ماه و هفته چه مي خواهي بكني؟ عاشق گفت : خدايا! عشق، سفري دور و دراز است. من به همه اين ماه ها و هفته ها احتياج دارم. به همه اين سال ها و قرن ها، زيرا هر قدر كه عاشقي كنم، باز هم كم است. خدا گفت : اما عاشقي، سبكي است. عاشقي، سفر ثانيه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هيچ چيز با خودت نبر، جز همين ثانيه كه من به تو مي دهم. عاشق گفت : چيزي با خود نمي برم، باشد. نه قرني و نه سالي و نه ماه و هفته اي را. اما خدايا ! هر عاشقي به كسي محتاج است. به كسي كه همراهي اش كند. به كسي كه پا به پايش بيايد. به كسي كه اسمش معشوق است. خدا گفت : نه ؛ نه كسي و نه چيزي. "هيچ چيز" توشه توست و "هيچ كس" معشوق تو، در سفري كه نامش عشق است. و آنگاه خدا چمدان سنگين عاشق را از او گرفت و راهي اش كرد عاشق راه افتاد و سبك بود و هيچ چيز نداشت. جز چند ثانيه كه خدا به او داده بود. عاشق راه افتاد و تنها بود و هيچ كس را نداشت. جز خدا ˜ه هميشه با او بود. (لطفا نظر بديد)
دسته ها :
يکشنبه اول 5 1385
X