پسر بچه با انگشتان خود بازي ميكند . 4-5 سال بيشتر ندارد،روي كابينت آشپزخانه نشسته و مادرش مشغول آشپزيست.
پسر بچه:مامان منم ميخام برم پيش بچه ها !
مادر:پسرم يه وقت سربازا مي آن !
پسر بچه(دستان كوچكش را مشت ميكند و حالت تهاجمي ميگيرد)خوب بيان اونوقت منم همشونو ميكشم …
پسر بچه:خيلي كوچولو بودم واسه همين بچه ها نمي زاشتن برم جلو پيششون من از بقيه عقب تر بودم،(دستانش را بالا ميبرد و)يه هو سربازا از پشت سر ما اومدن،من اومدنشونو به بچه ها گفتم همه فرار كردن ولي سربازا منو گرفتن و اينقدر با چوب زدن كه داشتم ميمردم!
اسمش احمد است 12 ساله در منار دوست خوبش محمد،ميگويند مثل برادرند،مادرش گريه ميكند،
احمد:ما بالاخره روزي خواهيم مرد چه بهتر كه مرگ ما براي خدا باشد،مادرش گريه ميكند،
احمد:مادر گريه نكن شاد باش و بخند ما بايد شاد باشيم ما ايمان و تقوا داريم پس بايد شاد باشيم گريه مارا ضعيف ميكند …
محمد(تفنگ اسباب بازي اش را نشان ميدهد):اگر اين واقعي بود حتما باهاش آنها رو ميكشتم … آرزو دارم كه خانه ي شارون و وقتي با خانوادش اونجان منفجر كنم !!!
دختري 9 ساله است، روي تكه چوبي نشسته است،خانه خراب و منفجر شده شان پشت سرش است،بغضي در گلو دارد،اشك در چشمانش حدقه زده است،در صدايش حسي غريب نهفته است،و در نگاهش خشم …
آرزو دارم انتقام خواهر و برادر و پدر و مادرم را بگيرم و بعد به پيش آنها بروم ديگر هيچ !!!
دسته ها :
يکشنبه بیست و پنجم 4 1385