تعداد بازدید : 7570
تعداد نوشته ها : 12
تعداد نظرات : 3
لامپ را که خاموش کرد، در زدند:
این وقت شب کی باید باشه؟
لامپ را روشن کرد. صدای زنگ قطع شد. دمپاییها را پوشید. به حیاط رفت.
آسمان سرریز از ستاره بود. در را باز کرد و بیرون رفت. کسی پشت ِ در نبود. چند لحظهای در کوچه ایستاد و بعد برگشت و در را بست:
حتمن ولگردی مزاحم شده.
به اتاق برگشت: دلم چرا اینطور شور میزند؟(2)لامپ را که خاموش کرد دوباره در زدند: عجب!
لامپ را روشن کرد. صدای زنگ قطع شد. دمپاییها را پوشید. بیرون رفت.
آسمان را انگار شسته بودند. برق میزد.
پشتِ در کسی نبود.
در را بست و پشتِ آن چند لحظهای گوش ایستاد. در کوچه، تنها سکوت بود و ماه، با ستارههایش.
سری تکان داد و به اتاق برگشت:
کی بوده؟
و بعد اندیشید: چه شب قشنگی!(3)با خاموشکردن لامپ، دوباره در زدند. لامپ را روشن کرد و به شتاب بیرون دوید.
صدای زنگ قطع شده بود و حس کرد از آسمان نگاهش میکنند.
در را به تندی باز کرد. در کوچه کسی نبود. پابرهنه تا سر کوچه رفت و برگشت. در را بست و باز، چند دقیقهای پشتِ آن گوش ایستاد.
آخر کی باید باشد؟
به اتاق برگشت. تپشهای قلبش را میشنید.
نکند... نکند او باشد؟
نشست و اندیشید: چه شبِ قشنگی...( ... )لامپ را خاموش کرد و دوباره... در زدند. در زدند. در زدند...
لامپ را روشن نکرد. بیرون نرفت. در را باز نکرد. در حیاط ستاره میبارید.
گفت: خودش است! میدانم خودش است!
حس کرد در تاریکی لبخند میزند. میلرزید.
اندیشید: تا صبح مینشینم و به صدای زنگش گوش میدهم.
نشست و سر بر زانو، تا صبح گریهکرد..16:49:52
نویسنده***خالد رسولپور