شيخ مصلح الدين سعدي مي گويد : معلم كتابي ديدم در ديار
مغرب ترشروي تلخ گفتار بد خوي مردم ازار گداطبع نا پرهيزگار كه عيش مسلمانان به
ديدن او تبه گشتي و خواندن قرانش دل مردم سيه كردي جمعي پسران پاكيزه و دختران
دوشيزه به دست جفاي او گرفتار. نه زهره خنده و نه ياراي گفتار. گه عارض سيمين يكي
را طپنچه زدي و گه ساق بلورين ديگري شكنجه كردي . القصه شنيدم طرفي از خباثت نفس
او معلوم كردند و بزدند و براندند و مكتب او را به مصلحي دادند پارساي سليم نيك
مرد حليم كه سخن جز به حكم ضرورت نگفتي و موجب ازار كس بر زبانش نرفتي . كودكان را
هيبت استاد نخستين از سر برفت و معلم دومين را اخلاق ملكي ديدند و يك يك ديو شدند
. به اعتماد حلم او ترك علم دادند، اغلب اوقات به بازيچه فراهم نشستندي و لوح درست
ناكرده در سر هم شكستندي
استاد معلم چو بود بي ازار خرسك بازند كودكان در بازار
بعد از دو هفته بر ان مسجد گذر كردم. معلم اولين را ديدم كه
دل خوش كرده بودند و به جاي خويش اورده. انصاف برنجيدم و لا حول گفتم كه ابليس را
معلم ملائكه ديگر چرا كردند؟ پيرمردي ظريف جهانديده گفت:
پادشاهي پسر به مكتب داد لوح سيمينش بر كنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر جور استاد به ز مهر پدر