روزي دركنار معبدي ايستادم و از كساني كه از آنجا مي گذشتند ماهيت و راز« عشق » را جويا شدم .
« عشق » پرنده زيبايي است كه تمناي اسارت دارد ، ولي از آسيب گريزان است .
« عشق » شرابي است كه عروسان صحبگاهي در سبوي ما مي ريزند ...
« عشق » تنها گلي است كه بي كمك فصول رشد كرده و شكوفه مي دهد .
« عشق » تنها در بستر روح است نه جسم .
« عشق » دانش الهي است كه بينش انسان ها را وسعت مي بخشد .
شايد تاريكي ، گياهان و درختان را از ديده نهان دارد . اما هرگز نمي تواند « عشق » را از روح پنهان كند