معرفی وبلاگ
در تماشايي ترين اغراق خيال، تجسم آرامشي مبهم، مرا به مرور ياد تو وادار مي كند
صفحه ها
دسته
وبلاگ های تبیانی
رفقاي قديمي ثبت مطالب
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 224165
تعداد نوشته ها : 77
تعداد نظرات : 540
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
... و در آن شب بود كه رازها را
به سايه ي سياه خفاشها سپردم.
و در انتهاي يك كابوس،
روياي آمدن خورشيد را،
در گوش آفتاب گردانها زمزمه كردم.
و در آن شب بود كه به همه ي نبودنها
به همه ي تنهايي ها
به همه ي دردهاي
پاسخ گفتم:آري
زنده خواهم ماند

... اسماعيل رضواني خو ...

سلام
امروز ميخوام يكم درد دل كنم.اميدوارم كه تا آخر بخونيد.
خيلي وقته دارم مطلب مي نويسم.آره خيلي وقته كه دوس دارم اينجا شعر بنويسم كه كسايي كه دوس دارن بخونن.اما نميدونم چرا اين اواخر اينقد نا اميد و بي انگيزه ام.
بايد اعتراف كنم دلم خيلي واسه چند وقته پيش تنگ شده
يادمه يه سال،يه سال و نيم پيش اينجا يه شور و حال عجيبي داشت.اينجا من دوستايي داشتم كه فكر نمي كردم يه روزي ازشون جدا بشم.
كساني كه خيلي بهشون عادت كرده بودم و خيلي دوسشون داشتم.
اگه مطالب اوليه و نظراشو بخونيد ميبينيد كه چقد دوستاي خوبي داشتم.و البته نظراي خصوصيشون هم بسيار زيبا و دلگرم كننده بود.
اون روزا اينقد صميميت بين ما بود كه بيشتر به يه خونواده شبيه بود اينجا.اگه يكي از بچه ها يه روز نميومد واقعا هممون دلواپس ميشديم.
خلاصه خيلي روزا و لحظه هاي خوبي داشتيم.
اما نميدونم چي شد كه يه دفعه همه چي بهم ريخت.انگار يه زلزله اومد و همه رو بهم ريخت و رفت.يادمه تو اون صميميت من اولين كسي بودم كه گفتم ميخوام وبلاگ نويسي رو كنار بذارم.گفتن نرو.منم با اينكه نمي تونستم بمونم،موندم اما حالا همشون بي معرفت شدن و رفتن.حالا ديگه من موندم و خودم.تنهاي تنها
ديگه اسم وبلاگاشون هم يادم رفته اما تا جايي كه تو ذهنم باشه اسم خودشون يا وبلاگشونو مي نويسم.
*روياي دريا....(اورسي)
*مرجان خانوم....كه چند روز پيش تولدش بود.
*شيطون ترين فرشته ي خدا........(آنشرلي)
*عشق رويايي.......(بهاره...خواهر كوچولو و عزيزم)
*محمد امين...(داداش كوچولوي خوبم)
*رودخونه كوچولو......(جعفر )
*چكاوك...(كه البته اون روزا وبلاگ نداشت و هر روز ميومد مي گفت داداش ميخوام يه وبلاگ بسازم به نام ستاره ي شب.و آخرش هم ساخت )
:::::::و كمي ديرتر:::::::
*آرزوي عشق
*شتر عاشق
*حضور عشق
*صادق 
*نسل 21...(پسر كوچولوي شيطون اون روزا)
و و و...........خيليا كه ديگه يادمم رفته
توي لينك"مطالب رفقا" هم دوستاي ثبت مطالبم رو مي تونيد ببينيد.
....................
اينم جواب سوال فردي بنام يلدا كه گفته بود از كي و چجوري شروع به شعر گفتن كردي؟
من از 15 سالگي واسه خودم يه چيزايي مي نويسم كه نمي دونم ميشه بهشون گفت شعر يا نه.!
شعر گفتن حس ميخواد.
به نظرم كسي كه عاشق نباشه نمي تونه شعر بگه....حالا ممكنه يكي عاشق جنس مخالف باشه ، يكي عاشق خدا ، يكي عاشق مادر ، يكي عاشق زندگي ، يكي عاشق طبيعت ، يكي عاشق وطن و ......
ولي در كل كسي كه عاشق نباشه حس شعر گفتن درش پيدا نيست.چون شعر نشات گرفته از عشقه و شعر بدون عشق،روحي نداره
............
اينم يه بيت اول آخرين شعرم كه هنوز تكميل نشده.(گفتم بي شعر نباشه اين پست)
باد اينبار هم در شب
برد پيراهن سپيدي را
در سايه ي سياه بي پايان
گم ميشود دختري تنها

دسته ها : درد دل...
1389/2/12 14:49

سپيده كه سر بزند،
ميعادگاه سنجاقكهاي خفته بر بالين شب،
از زمزمه ي شبنم هاي خيس،
عطراگين مي شود
...
چشم كه باز كني،
كلاغ ها...
راه خود را گم مي كنند در  
پيچ،پيچ نگاه مترسك ها
آنگاه كه نگاه تو
خيره مي شود بر ساقه ي شكسته ي شلتوكها..!
رد پاي كلاغ جا مي ماند
بر پيكر كرتها
و انتهاي برگ،
آغاز زمزمه ي داسهاست.
و نگاه تو،
معلق مي ماند.
بر آنچه ديگر نيست.
...


... اسماعيل رضواني خو ...

 قصه ي تكراري
.....
نيلوفران آبي ،
در مردابهاي كهن طعمه ي حريق مي شوند
و رخساره ي سپيدشان ،
جان به عكس هاي سوخته مي دهد
امشب هم
 خبري از باران نيست


... اسماعيل رضواني خو ...

دلم آرام باش امشب،چرا از غصه لبريزي
چرا از دوري قلبي،به دامن اشك مي ريزي
دلم آرام باش امشب،از اين دنيا چه ديدي تو
به ياد عشق ِ ديرينت،دگر امشب چه آوازي؟
دلم ديدي كه يارم رفت و تو تنها شدي بازم؟
دلم ديدي كه دلبر هم چه سازي كرد با رازم؟
مشو غمگين كه در دنيا،مرام عاشقي مرده
دلم تنها ي تنهايي ،دگر نشكن دل نازم
دلم تنها بخواب امشب،هوا نمناك و بارانيست
كسي يادت نبود و نيست،بخواب اين خواب پاياني ست
تو مي ميري دل نازم ،رها خواهي شد از دنيا
به آرامي برو قلبم،بدان اين قصه رويا نيست 

... اسماعيل رضواني خو ...

 

براي روز ميلادت
.....
براي روز ميلادت،بذار عاشق ترين باشيم
در اين دنياي شوريده،بذار ما بهترين باشيم
براي روز ميلادت،دلم شوق رسيدن داشت
لبم بي طاقت بوسه،دو چشمم شوق ديدن داشت
براي روز ميلادت،هوايم غرق احساس است
شبم در لحظه ي مردن،هنوزم محو وسواس است
براي روز ميلادت،به شب دلبستگي دارم
براي بودن و موندن،هنوز آشفتگي دارم
براي روز ميلادت،دل از گلشن جدا كردم
تمام صحن قلبم را،ز هر عشقي رها كردم
براي روز ميلادت،از عشق و مهر مي گويم
به ياد يوم ديريني،برايت شعر مي گويم
براي روز ميلادت،هواي عشق بارانيست
براي گفتن ِ از تو،همه شعرم چراغانيست

...
... اسماعيل رضواني خو ...

از سرزمين لاشخورهاي شوم بال مي گيرم،

از پرتگاه بي رحمي كه آرزوهايم هنوز هم،

با حس لغزندگي سراب،صحنه ي سقوط را تجربه مي كنند،

از تاريكي هايي كه هيچگاه روي خورشيد را به تماشا نخواهند نشست،

از سرزمين مترسك هايي كه آشيانه ي جغدهاي پير است،

از قديسيني كه مرا ديوانه ي شهر خطاب كرده اند.

و از خودم كه شب را ماوا گذيده ام بال مي گيرم و...

راه كج مي كنم به جاده هاي پير و پر از خاطرات دور

به كوچه هاي خاكي خيال پناه مي برم

آنجا كه مردمكان چشم هاي دختري،

هياهوي مه آلود آسمان را به سخره مي گيرند

و لباس هاي سرخش،چشم هاي مست خورشيد را، 

محو تماشايش مي كند.

 

     ... اسماعيل رضواني خو ...

يادته روزي كه رفتي،سجده و رازو نيازت!

يادته شونه ي خسته م،اون همه اشكاي نازت!

يادته روزي كه رفتي،گل سرختو نبردي!

ذل زدي به قاب چشمام،دلتو به من سپردي!

يادته گفتي كه رفتن،واسه من يه انتخابه!

يادته عكستو خواستم،گفتي رو تاقچه تو قابه!

يادته دفتر شعرم،توي دستت موندني شد!

بعد رفتن تو شعرام،راس راسي چه خوندني شد

يادته شباي آخر،چه قَدَر بي تابي كردي!

بغض سينتو شكستي،توي قلبم خالي كردي!

يادته گفتم عزيزم،نكنه تنهام بذاري!

گفتي نه...اما نگاهت،داد مي زد چاره نداري

يادته چه ساده رفتي،گم شدي تو شهر نيرنگ!

قلب بي كينه و صافِت،شده بود همراز يك سنگ!

يادته گفتي تو دنيا،هيچكسو جز تو ندارم!

جزتو عشقي به سرم نيست،بي تو سردِ روزگارم!

يادته تو نامه گفتي،بي تو اين دنيا فريبه!

حالا برگشتي و انگار،من شدم واست غريبه

يادته!؟نه!مي دونم تو،هيچي خاطرت نمونده

گل من رفتي و قهرت،قلب گلدونو شكونده

حالا چي مونده از عشقت،جز يه گل ميون باغچه!

قاب خالي يه لبخند،با يه "انجيل" روي تاقچه

          ... اسماعيل رضواني خو ...

 

خداحافظ گل ِ نازم ، دگر قلبم برايت نيست
دگر چشمان غمگينم،در اين محفل به راهت نيست
خداحافظ گل ِ نازم،دلم از غصه لبريزه
در اين بي راهه ي شبها،دل ِمن خاك پايت نيست
خداحافظ گل ِ نازم،هواي عشقمان سرد است
هواي سرد رفتنها،هواي تلخ و پر درد است
خداحافظ گل ِ نازم،به "رويا"دل نمي بندم
كه اين شبهاي تنهايي،حقيقت هاي يك مرد است
خداحافظ گل ِ نازم،ز عشقت سخت دلگيرم
به عشق سرد و بي روحت،دگر اين روزا سيرم
خداحافظ گل ِ نازم،هم اكنون دور شو از من
براي عشق ورزيدن،عجوز و مرده و پيرم
خداحافظ گل ِ نازم،ز خاطر پاك كن من را
درون سينه ي سنگيت،هم اكنون خاك كن من را
خداحافظ گل ِ نازم،مرا امروز هاشا كن
در اين مرداب خشكيده،ز غم نمناك كن من را

            ... اسماعيل رضواني خو ...

چشمهايم به انتهاي كوچه خيره شده اند..!
 سوسوي غريبي چشمهايم را محو تماشاي دور دستها مي كند.
 آيا به پايان خواهد رسيد انتظار...
 آيا پلك زدن هاي پي در پي در اين دلتنگي محسوس پايان خواهد 
 يافت..؟؟
 نزديك تر، كه مي شود...
 روي بر مي گردانم و نفس جان سوزي مي كشم...
 نه...!
 گمشده ي من اين نيست...
 بعدى هم نخواهد بود…
 و شايد بعدي ها هم...
 اين انتظار غريب كه وجودم را از بودن تهي كرده است.
 كي به پايان مي رسد.؟
 با خود عهد خواهم بست كه زين بعد...،
 به پايان نينديشم.
 شايد اين آغاز ، خود،پاياني غم انگيز است..
 چشمهايم هنوز هم به انتهاي كوچه خيره شده اند..!
و به سو سوي غريبي ديگر...


   
               ... اسماعيل رضواني خو ...

 

 

1387/11/13 17:34

مگه تو هموني نيستي كه تو قلبم عشقو كاشتي!

مگه تو هموني نيستي كه يه روز دوسم مي داشتي!

مگه تو شمدونيا رو،جون به قلبشون ندادي!

مگه تو هموني نيستي كه افق رو جا گذاشتي!

مگه تو هموني نيستي كه به چشمام خيره بودي!

با يه اتفاق ساده ، دلمو ازم ربودي!

مگه تو هموني نيستي كه نگات خورشيد من بود!

پس چرا چشماتو بسته،عينكاي تار دودي!

مگه تو هموني نيستي كه مي گفتي گل زرديم!

اومدي موندي كنارم،توي پاييز خونه كرديم!

مگه تو هموني نيستي كه با من هم بازي بودي!

براي بودن با هم،بازي رو بهونه كرديم!

مگه تو هموني نيستي كه با من يه عهدي بستي!

كفتي تا آخر عمرت،پاي عهدمون نشستي!

مگه تو هموني نيستي كه از عاشقي مي گفتي!

گفتي قلبت رو بجز من،رو دلاي ديگه بستي!

...

باورم نميشه حالا،از نگاهم ديگه سيري

باورم نميشه مي خواي،دلتو ازم بگيري

باورم نميشه امشب،با شكستن يه گلدون

بري و تنهام بذاري،عهدمونو پس بگيري

             ... اسماعيل رضواني خو ...

قبلا هر وقت دلم تنگ مي شد.؛.به آسمون نگاه مي كردم.و با ستاره ها و ماه هم صحبت مي شدم و گاهي هم با عكسها...اما نمي دونم چرا امشب ديگه ستاره ها هم جوابم رو نميدند..؟.بهشون حق ميدم.!.اونا هم از دست من خسته شده اند...ديگه خودمم خجالت مي كشم.هم از ستاره ها هم از خودم كه هرگز دوست نداشتم مزاحم كسي بشم...در هيچ شرايطي دوست نداشتم كوچكترين آزردگي در دلِ كسي نسبت به خودم ايجاد كنم...منو ببخشيد اگه گاهي مزاحم ميشم...! 

ولي اينو بدونيد كه دست خودم نيست...چاره اي جز اين ندارم...دلتنگي من امشب از اينها هم گذشته... 

اينو باور كنيد...كه دلم خيلي تنگ شده.خيلي...به خدا...!*** 

دسته ها : عشق!
1387/11/10 12:3

بهار از لا به لاي اشكهايم،عشق نا چيزيست.

به عمر لحظه هايم،عشق هم يك واژه ي پوچيست

من از كوتاهي خوش بختي و يك عمر غصه شكوه دارم

شايدم پاييز من زيباست و عشقم شهد گلها نيست

ميان برگ هاي زرد پاييزي مرا يك مرگ كافي بود

ولي افسوس پاييزم گذشت و عمر من باقيست.

نمي خواهم دگر زنداني اين عالم بي عشق باشم من

مرا شايد نباشد عمر،اگر چه مرگ تكراريست.

                     ... اسماعيل رضواني خو ...

مي پيمايد آسمان مملو از سياهي را،

خفاشي كه آسمان را با تمام تاريكي اش دوست دارد.

پلك مي زند و پر مي گشايد.

من درك مي كنم،

لذت زندگي خفاشها را...

من درك مي كنم،

عشق زيباي خفاشها را...

من درك مي كنم،

من مي دانم و ايمان دارم،

خفاشها از همه عاشق ترند.

جواب مي دهد سوال پر از ترديد آدميان را..،

آسماني كه لبريز از تاريكي و ظلمت است.،

آري خفاشها هم عاشق مي شوند.

آري..................!

            ... اسماعيل رضواني خو ... 

اي وارث شبهاي پر از ناله و نفرت
اي روزنه ي مرگ
اي كوچه ي بي هم نفس و رهگذري چند
اي شاخه ي بي برگ
امشب دل من در طلب ديدن رخسار نگار است
شايد شب ديگر
امشب مي و پيمانه و وافور به راه است
مستم ز لب يار
من شب زده از چشم سياهت شده ام باز 
بر من نظري كن
من نازكش چشم سياه توام انگار
بي وقفه بكن ناز
روزي كه مرا در پي دلدار روان بود
بي يار بدم من
امروز كه آرامش من با تپش قلب و دلش بود
آزاده شدم من
با عطر تنش پيكر من مست ز عشق است
يك عشق پر از راز
با عشق دلم،ناز به چشمان و كرشمه است
نازم به نگاهش
بي چاره دلم دلخوش روزاي وصال است
بي هوده خوشم من
از لذت ديدار چه شوقي به سرم بود
يك شوق پر از وهم
شايد كه در اين عالم بي عشق بميرم
عشقي به سرم نيست
شايد كه به روياي دلم دست تو گيرم

شكي به دلم نيست

             ... اسماعيل رضواني خو ...


هي رفيق...مي دوني چي شد.؟من تمومش كردم آره تمومش كردم.ديگه هيچي نيست،هيچ بهونه اي واسه زندگي كردن نيست.تو چيكار كردي..هان..؟هنوز همون نفاب رو صورتته.؟يعني نمي خواي برش داري.؟اون نقاب رو از رو صورتت بردار...از كجا مي دوني من از چهره ي واقعي تو خوشم نمياد.؟

راستش امروز پاك ديوونه ام مثل هميشه...نمي دونم چرا گاهي وقتا اينقدر زود بهم مي ريزم.؟اما اين دفه فرق مي كنه...نمي دونم منو مي بخشه يا نه.؟اصلا مي دوني دلم چي مي خواد.؟دلم مي خواد برم يه جاي دور يه جايي كه هيچكي نباشه...يه جاي دور كه نه گذشته اي باشه و نه آينده اي...گفتم گذشته..!هي رفيق به گذشته ات نگاه كن،چيزي هست كه بتونه تو رو خوشحال كنه.؟اصلا ببين چيزي هست.؟آره هست سياهي،تباهي و...تو كي بودي.؟يه ديوونه ي احمق ببين اين آدماي آشغال كه دور و ورت پرسه مي زنند با خوشي هاي دنيا خوشند ،با ناراحتي هاش غمگين ميشن و با همه چي يه رنگ ميشن...اما همشون يه نقاب گنده رو صورتشونه تو چي..؟دير اومدي و نقابا تموم شد.حالا همينجور هي دور خودت بچرخ و از كلافگي همه چي رو نابود كن...ببين چند تا ديوونه مثل خودت پيدا مي كني...!به خدا هيچي...آخه ديوونه بودن هم رسم و رسوماتي داره...وقتي يه درز كوچولو روي ديوار مي بيني و مي شيني هر هر مي خندي،وقتي يه مورجه رو زير پات له مي كني و مي شيني زار زار گريه مي كني،وقتي از نگاه كردن به صحنه هاي خشن ومرگ بار لذت مي بري،وقتي توي بد ترين لحظات شب در وحشانك ترين جاها قدم مي زني....آره رفيق اينجا سرزمين ديوونه هاست...خوش اومدي رفيق...!

       ... اسماعيل رضواني خو ...

دسته ها : درد دل...
1387/10/29 15:56
X