دستگاه اطلاعاتی رضا خان

رضا خان مدتی پس از به قدرت رسیدن، شاید به توصیه انگلیسی‌ها، از شهربانی خواست تا به فعالیت‌های سیاسی مضرّه نیز رسیدگی کند. شهربانی رضا خان با حدّت و شدّت به این کار مبادرت ورزید و در زمان مختاری حتی به درون خانواده‌هایی که لازم بود نفوذ کرد. بدین ترتیب، رجال رضا خانی یاد گرفتند که باید از شهربانی، به‌عنوان یک دستگاه "مخوف" حساب ببرند. رضا خان همیشه همه چیز را از شهربانی می‌خواست، ولی شهربانی برای کسب اطلاعات سازمان نیافته بود. لذا بیش‌تر اطلاعات از طریق سفارتخانه‌های ایران در کشورهای مورد نظر و از کانال وزارت خارجه به او می‌رسید.
در ستاد ارتش هم دستگاه رکن 2 وظیفه اطلاعات و ضد اطلاعات انجام می‌داد. رکن 2، اطلاعات نظامی را از کشورهای "هدف" به وسیله وابسته‌های نظامی دریافت می‌کرد. در لشکرها رکن 2 وجود داشت، که به فرمانده لشکر گزارش می‌دادند و نه به رکن 2 ستاد ارتش. در هنگ‌ها هم یک افسر وجود داشت که وظیفه رکن 2 را انجام می‌داد، ولی به این نام خوانده نمی‌شد و جزء افسران هنگ محسوب می‌گردید.
در دوران رضا خان، هیئت نظامی افسران فرانسوی، که از نخبگان ارتش فرانسه بودند، چه در دانشکده افسری و چه در دانشگاه جنگ دربارة وظایف و سازماندهی اطلاعات و ضداطلاعات تدریس و توجیه می‌کردند و تعدادی کتاب نیز به دستور آن‌ها ترجمه شد. آن‌ها کمی قبل از شروع جنگ جهانی دوم ایران را ترک کردند. می‌توان گفت که بنیان‌گذار دستگاه اطلاعاتی ارتش فرانسوی ها بودند، هر چند طرح‌های آن‌ها ناتمام ماند و اجرا نشد.
به هر روی، علی‌رغم اقدامات خشن شهربانی و گسترش جوّ وحشت از آن، نقش اصلی را در مسائل اطلاعاتی، اطلاعات انگلیس‌ها داشت، که در موارد مهم، مانند جریان تیمورتاش، به رضا خان کمک می‌رساند.

*رضا خان و انگلیسی‌ها

رضا خان یک عامل انگلیس بود و در این تردیدی نیست. کودتای 1299، طبق اسنادی که دیده‌ام و یا شنیده‌ام، در ملاقات ژنرال آیرون ساید انگلیسی با رضا، با حضور سیدضیاءالدین طباطبائی، برنامه‌ریزی شد و پس از کودتا هم قریب به پنج سال طول کشید تا رضا خان به سلطنت رسید. در این مدت رضا خان، سردارسپه و وزیر جنگ و نخست‌وزیر شد.
شاپورجی، روزی کتاب محرمانه‌ای را به من نشان داد که در یک بند آن نوشته شده بود که نایب‌السلطنه هندوستان می‌خواست فرد مناسبی را برای ادارة ایران پیدا کند و به دستور او پدر شاپورجی این فرد را، که رضا بود، پیدا کرد و به نایب‌السلطنه معرفی نمود. شاپورجی منظورش این بود که سلطنت پهلوی به دست پدر او تأسیس شده است.
سال‌ها پس از این‌که محمدرضا به سلطنت رسید، فکر می‌کنم سال‌هایی بود که محمدرضا فوزیه را طلاق داده و هنوز با ثریا ازدواج نکرده بود، هر از چندی فردی را به کاخ دعوت می‌کرد: او خان اکبر نام داشت. این فرد تا زمان مرگش مورد علاقه و احترام محمدرضا بود. خان‌اکبر [میرزا کریم‌خان رشتی] با خودش فرد دیگری را می‌آورد و محمدرضا هم مرا خبر می‌کرد. چهارنفری با هم شام می‌خوردیم و بعد بازی ورق می‌کردیم. در این مجالس، اکثراً خان‌اکبر صحبت می‌کرد. او به کرّات به محمدرضا می‌گفت: "پدرتان نسبت به من کم‌لطفی کرد که مرا خانه‌نشین کرد. مگر من همان نبودم که بلافاصله پس از کودتا و سپس بعد از سلطنت و سال‌ها پس از سلطنت، هفته‌ای چندبار او را ملاقات می‌کردم و بین سفارت انگلیس و رضا واسطه بودم و همیشه در سفارت نظر رضا را تأمین می‌کردم؟!" محمدرضا پاسخ می‌داد: "پدرم بارها دربارة شما صحبت کرده و زحمات شما را به‌خوبی به‌خاطر داشت. شاید وضع ایجاب می‌کرد که شما دیگر در صحنه نباشید." خان‌اکبر می‌شنید ولی قانع نمی‌شد و مجدداً در جلسة دیگر همین مطالب را تکرار می‌کرد و می‌افزود: "رضا این نبود که شما دیدید. او با یک عده معدود که من هم جزء آن‌ها بودم خیلی خودمانی بود و اکثراً چند نفری با هم آس‌بازی و شوخی می‌کردیم."
از این موارد می‌توان فهمید که رضا و مقامات انگلیسی واسطه‌هایی داشتند که یکی از آن‌ها خان‌اکبر و دیگری پدر شاپورجی بود. سردار اسعد بختیاری، که مدتی وزیر جنگ رضا بود، نیز با سفارت انگلیس تماس داشت و شاید او هم مدتی از همین واسطه‌ها بوده است. رضا فوق‌العاده دقت می‌کرد که به طور علنی با انگلیسی‌ها تماس نداشته باشد و حتی در میهمانی‌های دربار شرکت نمی‌کرد. اگر مطلب رسمی مهمی بود، نخست‌وزیر را مأمور ملاقات با سفیر انگلیس می‌کرد. ملاقات نخست‌وزیر رضا خان با سفیر انگلیس در مسائل خیلی مهم بود، مانند تهیه سلاح و مسائل نفت.
یکی از مهره‌های مهمی که واسطه رضا خان با انگلیسی‌ها بود و از محرمانه‌ترین اسرار رضا اطلاع داشت و هیچ‌کس دیگر را سراغ ندارم که به اندازة او درباره وقایع پشت‌پرده حکومت رضا خان مطلع باشد، سلیمان بهبودی بود. او در آغاز استوار بود و رضا به‌عنوان گماشته به خانه اولش آورد. بهبودی به‌تدریج محرم شد و از طرف رضا مأمور خدمت به زن و بچه‌هایش گردید. خانه اوّل رضا خان، یک خانه مخروبه کوچک در کوچه شمال‌شرقی میدان حسن‌آباد بود. در آن‌جا، وظیفه بهبودی خرید و تهیه موادغذایی بود. علاوه بر او، یک آشپز هم داشت که پخت‌وپز می‌کرد. بهبودی به‌تدریج به رضا و خانواده‌اش نزدیک و نزدیک‌تر شد. پس از کودتا، رضا کم‌تر به خانه می‌آمد و وقتی به سلطنت رسید در هرجا که بود، کاخ شهر یا سعدآباد، بهبودی را مسئول خانه خود می‌کرد. بهبودی هر ماه موظف بود مقدار قند و چای مصرفی و در زمستان‌ها وزن هیزم و سایر مواد مصرفی آشپزخانه را به رضا گزارش دهد. رضا خان دقیقاً حساب همه چیز را داشت و اقلاً هر 3 ماه یک‌بار بر سر زیاد شدن مصرف این یا آن جنس عصبانی می‌شد و بهبودی را کتک می‌زد، به نحوی که گاه در بیمارستان بستری می‌شد! ولی پس از یک ماه او را می‌بخشید و دو مرتبه همین برنامه تجدید می‌شد.
بهبودی تا خروج رضا از ایران در حریم زندگی خصوصی او محرم‌ترین فرد بود و با رضا خان به تبعید رفت. در تبعید نیز از دو میلیون تومان پولی که محمدرضا برای هزینه رضا خان و خانواده‌اش (که ده نفر بودند) در اختیار او گذارده بود، یک میلیون و دویست هزار تومان را طی پنج سال پس‌انداز کرد، که به محمدرضا عودت داد. در دربار محمدرضا، بهبودی تا مقام معاونت دربار رشد کرد. پسر بهبودی نیز چندین دوره با کمک پدرش از ساوه (یا ملایر؟) نماینده مجلس شد.
سلیمان بهبودی در دربار پهلوی فرد معروفی بود و از درباری‌ها کسی نبود که او را نشناسد و حتی خانه‌اش را نداند. او تا چندی قبل از انقلاب زنده بود و گاهی به دیدن من می‌آمد. زیر نظر او فردی قرار داشت به نام سرلشکر مهاجر (یا مهاجر ایروانی) که رئیس قسمت عشایری دربار بود.
دکتر میمندی‌نژاد (رئیس دانشکده دامپزشکی که پس از استعفاء روزنامه‌نویس شد و نشریه رنگین کمان را چاپ می‌کرد و در آن زندگی رضا خان را به صورت پاورقی می‌نوشت و گویا یک جلد آن به صورت کتاب چاپ شده) برای بدست آوردن اسناد و مدارک از زندگی رضا خان به کرّات به منزل بهبودی می‌رفت.
یکی دیگر از واسطه‌های مهم رضا خان و انگلیسی‌ها، شاید مهم‌ترین آن‌ها، محمدعلی فروغی (ذکاء‌الملک) بود، که در صعود رضا به سلطنت و سپس در صعود پسرش محمدرضا، نقش مهمی داشت. بعداً درباره فروغی صحبت خواهم کرد. درباره قوام شیرازی و محمود جم و نقش آن‌ها هم قبلاً توضیح دادم.

*رضا خان و روس‌ها

رضا خان از پایین‌ترین مقام درجه‌داری در واحد قزاق شروع کرد و تا درجه میرپنجی (سرتیپ فعلی) ترفیع یافت. چون قزاق‌ها تحت امر افسران روس خدمت می‌کردند، طبعاً رضا نیز که به این درجه رسیده بود، با عالیرتبه‌ترین افسران روس آشنایی کامل داشت و با آن‌ها دوست بود. آلبوم‌های زیادی موجود است که این سوابق را نشان می‌دهد. من شخصاً این آلبوم‌ها، از جمله آلبوم‌های خانوادگی مربوط به دوران کودتا و اوایل قدرت او را نزد سلیمان بهبودی دیده‌ام.
انگلیسی‌ها از خیلی قبل از رضا خان، در طبقات بالای جامعه ایران نفوذ عمیق داشتند. روس‌ها در میان بخشی از اشراف نفوذ داشتند، که پس از انقلاب بلشویکی این پایگاه را از دست دادند. ولی در همان زمان نیز بیش‌تر به وسیلة نیروهای قزاق اعمال نفوذ می‌کردند و پس از کمونیستی شدن راه نفوذ پنهانی و حزبی را در پیش گرفتند.
رضا خان در اوایل قدرت با روسیه کمونیستی روابط خوبی داشت، ولی پس از واقعه تیمورتاش این روابط تیره شد. چنان‌که محمدرضا پس از بازگشت از سوئیس به من می‌گفت: "پدرم از کمونیست‌ها خیلی بدش می‌آید." در زمان او چندین شبکه کمونیستی کشف شد، که معروف‌ترین آن "گروه 53 نفر" بود. رهبر آن‌ها، دکتر تقی ارانی، در زندان کشته شد و بقیه به زندان‌های طویل‌المدّت محکوم شدند. در شهریور 20، کمونیست‌ها همه از زندان آزاد شدند، که پیشه‌وری هم جزء آن‌ها بود. به علّت ضعف فوق‌العاده دستگاه‌های اطلاعاتی ارتش و شهربانی در دوران رضا خان، احتمالاً شبکه‌های کمونیستی بیش‌تری وجود داشت که کشف نشد.

*رضا خان و آلمان‌ها

در زمان اوج قدرت نازی‌ها در آلمان، به دستور رضا خان در ایران یک کابینة جوان به نخست‌وزیری دکتر متین دفتری [43 ساله] روی کار آمد [آبان 1318]. وظیفه این کابینه نزدیک شدن به آلمان بود. عملاً نیز روابط تجاری و صنعتی بین ایران و آلمان توسعه یافت و تعداد مهندسین و متخصصین آلمانی در طول جنگ جهانی دوم در ایران زیاد شد و به ردة دوم، پس از انگلیسی‌ها، رسید. با پیشرفت آلمان‌ها در جنگ و نزدیک شدن آن‌ها به کوه‌های قفقاز، سمپاتی ولیعهد (محمدرضا) به آلمان‌ها زیاد شد و رضا خان هم گاه به انگلیسی‌ها ناسزا می‌گفت. همان‌طور که بعداً خواهیم دید، در دربار رضا خان، که همه عمّال انگلیس بودند، این تحولات از دید لندن پنهان نبود. با شروع شکست آلمان در جبهه‌ها، رضا خان دستپاچه شد و منصورالملک را (پدر حسنعلی منصور)، که از مهره‌های انگلیس به شمار می‌رفت، نخست‌وزیر کرد. او به رضا گفت که متفقین از وجود مهندسین و متخصصین آلمانی در ایران ناراضی‌اند و رضا خان بلافاصله بیش از 600 کارشناس آلمانی را ظرف 24 ساعت با کامیون به ترکیه تحویل داد. او تصور می‌کرد که با این عمل مسئله حل شده و انگلیسی‌ها با بقای او موافقت می‌کنند. ولی اشتباه می‌کرد و ساعت 4 صبح روز 3 شهریور 1320 هر سه نیروی متفقین (انگلیس، شوروی، آمریکا) وارد خاک ایران شدند. او دیگر پایگاهی نداشت و لذا تسلیم شد و از ترس این‌که به اسارت روس‌ها بیفتد، به سرعت به خارج گریخت.

*آخرین تلاش‌های رضا خان و اشغال ایران

همان‌طور که گفتم، با پیشرفت آلمان نازی در جنگ جهانی دوّم، مناسبات صمیمانه‌ای بین رضا خان و هیتلر به‌وجود آمد. ارتش آلمان تا کوه‌های قفقاز پیشروی کرده بود و به مرزهای ایران نزدیک می‌شد. متفقین به وحشت افتادند و با اطلاعاتی که از درون دربار رضا خان داشتند، مطمئن شدند که اگر ارتش آلمان بتواند خود را به مرزهای ایران برساند، رضا خان صددرصد در اختیار آلمان‌ها قرار خواهد گرفت و آلمان هیتلری از طریق ایران می‌تواند بر خاورمیانه از سویی و بر سایر مستعمرات انگلیس که هندوستان مهم‌ترین آن‌ها بود، از سوی دیگر اعمال کنترل کند.
آیا مسئله گرایش رضا خان به آلمان نازی ساختگی بود یا واقعیت داشت؟ باید بگویم که کاملاً واقعیت داشت. از مدت‌ها قبل، نزدیکی‌های سیاسی بین آن‌ها ایجاد شده بود و رضا خان با هیتلر و بلندپروازی‌های او همدلی داشت. ولیعهد هم در همین عوالم بود و در صحبت‌هایش با من موفقیت آلمان را صددرصد می‌دانست. او در اتاقش نقشه‌ای نصب کرده بود و در آن شهرهایی که توسط آلمان‌ها اشغال می‌شد را علامت‌گذاری می‌کرد. او به من دستور داد که از طریق رادیو به وسیلة سنجاق پیشرفت لحظه به لحظه جنگ را در نقشه منعکس کنم. رضا خان یک قزاق بود و اطلاعات نظامی کلاسیک نداشت و مسائل را ساده می‌دید. لذا می‌توان گفت که حتی او نیز به‌نوبه خود تحت تأثیر حرف‌های پسرش قرار می‌گرفت.
این رویای رضا خان مدت زیادی نپایید و با شروع شکست‌های آلمان کابینه آلمانوفیل متین دفتری را کنار گذاشت و علی منصور (منصورالملک) را مأمور تشکیل کابینه کرد [تیر 1319]. منصور به تکاپو افتاد و هر روز در حال مذاکره با سفرای انگلیس (در درجه اوّل) و روسیه و آمریکا بود. با وزیر مختار انگلیس (سرریدر بولارد) و آمریکا (دریفوس) ملاقات خصوصی داشت، ولی هیچ‌گاه نشنیدم که سفیر شوروی (اسمیرنوف) را به تنهایی ملاقات کرده باشد. منصور ماحصل مذاکراتش را مرتباً به اطلاع رضا خان می‌رسانید و می‌گفت که متفقین نسبت به شما عدم اعتماد پیدا کرده‌اند! رضا خان با عصبیت می‌گفت که این عدم‌اعتماد بی‌جا است و صحیح نیست، به آن‌ها اطمینان بده که صحیح نیست!
به هر حال، این اعتماد شفاهی رضا خان برای انگلیسی‌ها که از درون دربار او اطلاعات دقیق داشتند و از گرایش‌های او به آلمان مدارک مستند داشتند، کافی نبود. منصور در ملاقات بعد (نیمه دوم مرداد ماه 20) گفت که انگلیسی‌ها می‌گویند که اگر شاه راست می‌گوید برای ابراز حُسن‌نیت خود این 600 کارشناس آلمانی را با خانواده‌هایشان ظرف 48 ساعت اخراج کند! رضا خان نیز ظرف 24 ساعت کارشناسان آلمانی را، که در استان‌های مختلف کار می‌کردند، جمع‌آوری کرد و با اتوبوس از راه ترکیه اخراج کرد و از سفارتخانه‌های متفقین هم خواست که با اعزام نماینده بر خروج آن‌ها نظارت کنند! ظاهراً مسئله حل شده بود و رضا خان تصور می‌کرد که خطر عزل او توسط متفقین منتفی شده است! ولی در ملاقات بعد، منصور مسئله کمک‌رسانی به شوروی را مطرح کرد و گفت که سفرای سه‌گانه می‌گویند چون آمریکایی‌ها می‌خواهند مقادیر زیادی سلاح به شوروی کمک کنند، لذا باید خطوط ارتباطی و راه‌آهن ایران در اختیار سه‌کشور قرار گیرد. رضا خان پاسخ داد که من نه فقط این کار را انجام می‌دهم، بلکه بیش از این نیز با آن‌ها همکاری می‌کنم و مراقبت این راه‌ها را عهده‌دار خواهم شد و حفاظت کامل محموله‌های متفقین می‌کنم! منصور پاسخ رضا خان را به متفقین اطلاع داد و چنین جواب آورد که آن‌ها خود می‌خواهند حفاظت راه‌ها را به‌دست داشته باشند (متن این مذاکرات را مرتباً ولیعهد برای من نقل می‌کرد). رضا خان که چنین دید سرریدر بولارد وزیر مختار انگلیس و اسمیرنوف سفیر شوروی را به کاخ سعدآباد احضار کرد و نظر قطعی آن‌ها را خواست. پاسخ همان بود که ارتش‌های سه‌گانه دوستانه وارد ایران خواهند شد و تأمین جاده‌های ارتباطی را رأساً به‌دست خواهند گرفت. ولیعهد برای من گفت که رضا خان با ناراحتی گفته بود من که چندین سال این مملکت را امن نگه‌داشتم چگونه نمی‌توانم چند راه را برای شما امن نگه‌دارم؟ آن‌ها پاسخ داده بودند که طرح ورود ارتش سه کشور به ایران تصویب شده است و از دستشان کاری برنمی‌آید!
پس از این مذاکرات، رضا خان، آن مرد پرقدرت یک‌باره فرو ریخت و به فردی ضعیف و غیر مصمّم تبدیل شد و در ظرف چند روز قیافه و اندامش آشکارا پیرتر و فرسوده‌تر گردید.
بالاخره نیروهای سه کشور انگلیس و روسیه و آمریکا وارد خاک ایران شدند. رضا خان می‌دانست و برایش مسلّم بود که با ورود ارتش متفقین از سلطنت برکنار خواهد شد و لذا به ارتش خود دستور "مقاومت" داد.
آیا رضا خان نمی‌دانست ارتش او، که سران آن همه و یا اغلب سرسپردة انگلیس هستند، نمی‌تواند در مقابل ارتش قدرتمند سه کشور مقاومت کند؟! او می‌دانست و انگیزه خود را از "مقاومت" به ولیعهد توضیح داده بود. محمدرضا دقیقاً به من گفت که پدرم می‌گوید: "من دیگر کارم تمام است، دستور مقاومت می‌دهم که اقلاً نگویند به قشون خارجی اجازه ورود داده است. این مقاومت به هر نتیجه‌ای برسد برای من و زندگی‌نامة من بهتر است." به نظر من این عاقلانه‌ترین تصمیم رضا خان بود و به این ترتیب، او که از کناره‌گیری گریزی نداشت، می‌خواست از نظر افکار عمومی شرایطی ایجاد کند که تداوم سلطنت پهلوی توسط پسرش تضمین شود. شاید این توصیه‌ای بود که انگلیسی‌ها در آخرین لحظات به او کرده بودند؟! ولی این مقاومت بسیار آبکی و نمایشی بود، زیرا در مملکتی که "رجال" آن همه عامل انگلیس بودند، و در ارتشی که امرای آن عموماً سرسپردة دیرینة انگلیس بودند، و برای شاهی که همه می‌دانستند به وسیله انگلیس به قدرت رسیده بود، "مقاومت" در مقابل انگلیس و متحدین او خنده‌دار بود!
به هر روی نیروهای متفقین وارد ایران شدند. آمریکایی‌ها از جنوب آمدند و در خرمشهر پیاده شدند و در یک ستون در خوزستان، محور اهواز ـ دزفول پیشروی کردند. روس‌ها در سه محور خراسان، بندرانزلی و آذربایجان شرقی وارد خاک ایران شدند و با خود نیروی زمینی مفصلی آوردند. انگلیسی‌ها، که نیروهایشان در عراق مستقر بود، از محور قصر شیرین ـ باختران وارد شدند و با خود نیروی زرهی مجهزی آوردند.

*در ستاد خصوصی ولیعهد

چند ساعت پس از اطلاع از ورود ارتش متفقین، رضا خان مسئولیت ارتش و فرماندهی کل قوا و به‌خصوص دفاع از تهران را به ولیعهد محول کرد. روز 4 شهریور، محمدرضا به سرتیپ محمود امینی (که قبلاً در دانشکده افسری فرمانده گروهان محمدرضا و من بود) دستور تشکیل یک ستاد خصوصی داد. او هم همان روز، حدود 15 سرلشکر و سرتیپ و سرهنگ را دعوت کرد و مرا نیز، با درجه ستوان یکمی، دعوت کرد و در ساختمانی در کاخ سعدآباد مستقر شدیم. همان روز، امینی دو هیئت برای بازرسی از خطوط استقرار لشکرهای یک و دو تعیین کرد. مرا به اتفاق سرهنگ مزین برای بازرسی از خطوط دفاعی لشکر یک فرستادند، تا شخصاً وضع را ببینم و محمدرضا را مطّلع کنم.
از کلیه نقاط "جبهه" و خطوط دوم (احتیاط) بازدید به عمل آمد. واحدها در دشت و نزدیک شهر مستقر شده بودند، در حالی‌که در کرج، به علت نزدیک بودن ارتفاعات به جادة اصلی، بهتر می‌شد دفاع کرد. واحدی که در مهرآباد بود، روی زمین صاف مستقر شده بود و نه سنگری داشت و نه خاکریزی! من پرسیدم که چرا این‌طور است؟ یک فرمانده دسته گفت "چه سنگری، چه خاکریزی؟! وضع تفنگ ما این‌طور است!" تفنگش را گرفتم و نگاه کردم، دیدم تفنگ مشقی است که برای پیش فنگ و پافنگ در سربازخانه‌ها درست می‌کردند تا بر نوهای جنگی مستعمل نشود. این حادثه ظاهراً به حساب اشتباه اسلحه‌خانه گذاشته شد! امّا اوضاع چنان تغییر کرده بود و روحیه‌ها چنان نازل بود که این بازرسی‌ها فایده‌ای هم نداشت.
چرا رضا خان در آن روزهای حسّاس فرماندهی کل قوا را به محمدرضا محول کرد؟! به نظر من عامل اصلی همان است که قبلاً گفتم، یعنی او که برکناری خود را حتمی می‌دانست، و در عین حال می‌دانست که این مقاومت صوری و نمایشی است و جنگ واقعی در کار نیست، می‌خواست زمینه‌ای فراهم کند تا اولاً قدرت به ولیعهد منتقل شود، ثانیاً برای خودش و ولیعهد وجهه‌ای درست کند و تاریخ‌سازی نماید. علل دیگری نیز در این تصمیم مؤثر بوده است: رضا خودش خوب می‌دانست که از مسائل نظامی به فُرم جدید اطلاعی ندارد و پسرش لااقل دانشکده افسری را طی کرده است و مقداری مسائل تاکتیکی را فرا گرفته است. رضا برای حفظ پرستیژ خودش، که دستورات اشتباه ندهد، خود را کنار کشید. در مقابل، محمدرضا جوان بود و کسی از او توقع نداشت و اگر دستور اشتباهی می‌داد اعضای ستاد خصوصی، که افسران عالی‌رتبه بودند، او را راهنمایی می‌کردند و راهنمایی آن‌ها برای ولیعهد سرشکستگی نداشت. به‌علاوه، رضا سخت دچار ضعف روحی شده بود و آن ابهت و یال و کوپال فرو ریخته بود و نمی‌خواست بیش از این در تصمیم‌گیری‌ها، که به خونسردی و قاطعیت نیاز داشت، ضعف خود را در مقابل امرایش نشان دهد. پیشخدمت مخصوص رضا خان می‌گفت که او شب‌ها نمی‌خوابد و دائماً در اتاقش قدم می‌زند و فکر می‌کند. حق هم داشت، زیرا می‌دانست که آینده ناگواری در انتظارش است.
وضع ستاد خصوصی ولیعهد به‌خوبی نشان می‌داد که "مقاومت" نمایشی است. اگر رضا واقعاً می‌خواست مقاومت کند، باید یک ستاد قوی تشکیل می‌داد و افسران با صلاحیتی که مطمئن بود سرسپردة انگلیس نیستند در آن می‌گماشت. در حالی‌که خود او به‌خوبی می‌دانست که افسران عضو ستاد خصوصی محمدرضا کسانی نیستند که در مقابل انگلیس ایستادگی کنند.

*ورود متفقین و نمایش "مقاومت"

خاطراتی که دربارة "مقاومت" در مقابل ورود ارتش متفقین دارم، دیده‌ها و شنیده‌هایی است که از همان روزها در ذهنم نقش بسته است. در ستاد خصوصی، من همیشه در کنار محمدرضا بودم و دستوراتش را انجام می دادم. مثلاً می‌گفت: "به رئیس ستاد تلفن کن و بپرس وضع از چه قرار است!" یا "با فلان شهر تماس بگیر و وضعیت را بپرس!". هرگاه محمدرضا با رضا خان قدم می‌زد (فاصله کاخ محمدرضا با کاخ رضا خان در حدود صد قدم بود)، من کمی پشت‌سر ولیعهد می‌ایستادم و گاه مرا احضار می‌کردند و دستوراتی می‌دادند. لذا ممکن است این اطلاعات حتی کمی هم اغراق‌آمیز باشد، چون امرای لشکرها در تماس تلفنی طبعاً مقداری خودنمایی می‌کردند. ولی به‌ هر حال، حوادث شهریور 20 تا حدودی روشن است و اسناد و مدارک و خاطرات زیادی انتشار یافته است.
در جنوب کشور، فرمانده نیروی دریایی به نام سرتیپ بایندر، که مقاومت را جدی گرفته بود، در مقابل ناوهای آمریکایی ایستادگی کرد. آمریکایی‌ها ناو او را به توپ بستند و غرق کردند و بایندر شهید شد. این تنها مورد مقاومت جدی بود که به روحیات مرحوم بایندر بستگی داشت و اگر نمی‌خواست خطری متوجهش نمی‌شد. آمریکایی‌ها در خرمشهر پیاده شدند و لشکری که در خوزستان بود، تعدادی از آن‌ها در دو سه محل تیراندازی‌های مختصری به سوی آمریکایی‌ها کرده بود، ولی در مجموع می‌توان گفت که نیروهای آمریکایی به‌راحتی در محور دزفول پیشروی می‌کرد و از "مقاومت" خبری نبود.
در منطقه آذربایجان، در مقابل شوروی‌ها پس از چند مقاومت جزئی و غیرمهم لشکرها، از پایین‌ترین تا بالاترین رده، تفنگ‌ها را زمین ریختند تا سبک بارتر شوند و به کوه‌ها گریختند!
لشکر گیلان به فرماندهی سرتیپ قدر چند گلوله توپ به روی روس‌ها شلیک کرد و قدر ]صفحه 93[ به خاطر همین بعدها به‌عنوان "افسر شجاع" شهرت یافت. هنگی که در مرزن‌‌آباد مستقر بود، چون جزء واحدهای لشکر یک به فرماندهی بوذرجمهری بود، در مقابل روس‌ها به کوه زد و خود را به لشکر یک رساند.
لشکر مشهد وضع نمونه‌ای از نظر افتضاح داشت! آن‌ها با وسایل موتوری که داشتند گریختند و بدون هیچ نظم و ترتیبی خود را به کویر زدند. سرعت فرار آن‌ها به نحوی بود که واحدهای جلودارشان حتی به بندرعباس رسیدند و ما مطلع شدیم که تعدادی از واحدهای لشکر خراسان در بندرعباس پیدا شده‌اند!! این علاوه بر جبن فرماندهان آن، ناشی از ترس و وحشت بود که در واحدهای نظامی نسبت به روس‌ها و قساوت آن‌ها پیدا شده بود!
در مقابل انگلیسی‌ها هم مقاومتی نشد. تنها در یکی از گردنه‌های منطقه چند تیر توپ به روی واحدهای زرهی انگلیسی شلیک شد و انگلیسی‌ها پس از 2 ـ 3 ساعت توقف، مجدداً پیشروی کردند. ماوقع نیز از این قرار بود که لشکر کردستان به فرماندهی سرلشکر مقدم همه فرار کرده بودند و تنها یک آتشبار در محل مانده بود. آن‌ها به ابتکار خود تیراندازی کردند و وقتی دیدند وضع وخیم است، آتشبار را رها کردند و گریختند.
همان‌طور که گفتم، دفاع از تهران را دو لشکر، که قوی‌ترین لشکرهای ایران بودند، به عهده داشت. لشکر یک در غرب و قسمتی از شمال و جنوب تهران موضع گرفته بود و لشکر دو در شرق و قسمتی از شمال و جنوب تهران. البته فاصله‌شان از تهران زیاد نبود و در قسمت غرب، چنان‌که مشاهده کردم، واحدهای جلودار تا حدود کرج پیشروی کرده بودند، ولی خود خط در حدود طرشت و مهرآباد، که در آن زمان بیابان بود، قرار داشت.

*رضا خان، فروغی و فراماسونری

در این روزها، رضا خان دست به دامان چهره‌ای شد که از قدرت و نفوذ او در انگلیسی‌ها مطلع بود: محمدعلی فروغی (ذکاءالملک).
محمدعلی فروغی، که در سال‌های به قدرت رسیدن رضا خان واسطه او با انگلیسی‌ها بود و در صعود سلطنت پهلوی نقش مهمی داشت، از فراماسون‌های مهم ایران و رئیس لژ فراماسونری بود. فروغی دانشمندی بود و در محافل بالای ایران احترام زیادی داشت و برخلاف بعضی‌ها نه تنها به فراماسون بودن تظاهر نمی‌کرد، بلکه جداً پنهان‌کاری می‌کرد که به این نام شهرت نیابد. ولی فراماسون‌ها از موقعیت او خوب خبر داشتند و از او حرف‌شنوی و اطاعت جدی داشتند. فروغی فردی بود که حتی وزیرمختار انگلیس به خانه‌اش می‌رفت و به او احترام می‌گذاشت. رضا خان در آخرین لحظات که از همه جا قطع امید کرد، برای حفظ سلطنت خود و حداقل برای ابقاء سلطنت پهلوی از طریق محمدرضا، به فروغی متوسل شد.
روز چهارم شهریور، از طریق ولیعهد مطلع شدم که رضا خان بدون اسکورت، با لباس همیشگی و همان شنل آبی، در حالی‌که فقط صادق‌خان، راننده‌اش، با او بود به منزل فروغی می‌رود. این نخستین بار در طول حکومت رضا خان بود که او چنین خائف و درمانده حاضر شد به خانه کسی برود. خانه فروغی، خانه‌ای قدیمی در مرکز شهر بود. رضا به آن‌جا رفت و چند ساعتی با فروغی خلوت کرد. محمدرضا همان شب جریان را برای من تعریف کرد و گفت که پدرم به فرمانده اسکورت دستور داد که: "نباید به دنبال من بیایی"! و چون با لباس سلطنتی رفته بود عده‌ای در مسیر او را شناخته بودند.
رضا خان در این ملاقات ملتمسانه به فروغی می‌گوید که من از شما راه نجات می‌خواهم. فروغی پاسخ می‌دهد که خودت راه نجاتی نداری، ولی اگر می‌خواهی بیش‌تر غرق نشوی باید این کارها را بکنی: اوّل، باید فوری دستور آتش‌بس بدهی که روس‌ها وارد تهران نشوند (روس‌ها در آن موقع به حوالی قزوین رسیده بودند) و اگر مقاومت کنی مسلماً روس‌ها تهران را اشغال خواهند کرد و توسط آن‌ها به اسارت گرفته خواهی شد و دیگر من هیچ تضمینی نمی‌توانم بکنم! دوّم این‌که، هیچ راهی به‌جز ترک ایران نداری. رضا پاسخ می‌دهد که امر شما را اطاعت می‌کنم، فقط خواهشی دارم و آن این است که تداوم سلسله پهلوی توسط ولیعهد را تضمین کنید. فروغی پاسخ می‌دهد: "من تلاش می‌کنم، ولی مطمئن نیستم!" رضا خان می‌گوید: "لااقل یک اطمینان نسبی بدهید که پس از من محمدرضا، شاه خواهد شد." به هر حال، رضا خان موفق می‌شود قول مساعدی از فروغی بگیرد و بسیار راضی و خوشحال از خانه فروغی خارج می‌شود.
جزئیات این ملاقات محرمانه و بسیار سرّی را رضا خان برای محمدرضا تعریف کرد و او همه و همه را به من گفت. من بعداً به صادق‌خان (راننده رضا) رو دست زدم و گفتم که می‌دانم فلان‌جا بوده‌اید! او هم که نمی‌توانست دیگر چیزی را از من پنهان کند، همه ماجرا را، منهای صحبت‌های رضا خان و فروغی، برایم تعریف کرد، چون در موقع مذاکرات او سرکوچه مواظف اتومبیل بوده است.

*رضا خان تسلیم می‌شود

بدین ترتیب، روز پنجم شهریور رضا خان به تمام واحدها دستور عدم مقاومت در برابر نیروهای متفقین را داد.
در این روز، رضا خان به حدی لاغر شده بود که کاملاً نمایان بود. پشتش خم شده بود و بدون عصا نمی‌توانست حرکت کند. به محض این‌که می‌ایستاد به درخت تکیه می‌زد و او که قبلاً به‌ندرت در فضای باز می‌نشست و همیشه قدم می‌زد، می‌گفت صندلی بیاورید! اراده‌اش را از دست داده بود و حرف‌های ضد و نقیض می‌زد و هر که هرچه می‌گفت تصویب می‌شد!
عصر 5 شهریور، سرلشکر احمد نخجوان (کفیل وزارت جنگ، که پسر او بعدها در نیروی هوایی سرلشکر شد) و سرتیپ ریاضی (رئیس دایرة مهندسی ارتش) تقاضای ملاقات با شاه را کردند. رضا خان در محوطة بازنشسته بود، محمدرضا نزدیک رضا خان بود و من هم در 50 ـ 60 قدمی ایستاده بودم. من از صحبت‌ها چیزی نشنیدم، ولی ناگهان دیدم که رضا خان داد می‌زند که یک افسر گارد بیاید و درجه این دو افسر را بکند و بیندازدشان زندان! بعداً از ولیعهد پرسیدم که چه خبر بود؟ گفت که این دو نفر آمدند و به پدرم گفتند که متفقین می‌گویند دو لشکر تهران را مرخص کنید که به خانه‌هایشان بروند. پدرم هم از این حرف بدش آمد و فکر کرد که این‌ها از خودشان می‌گویند و نظر خیانت دارند.
در سعدآباد اتاقکی است و هر دو نفر را در این اتاقک محبوس کردند. نخجوان و ریاضی با من سلام و علیک داشتند و هر چند آن‌ها امیر بودند و من ستوان یک، ولی به‌خاطر موقعیت من احترامم را داشتند. نزدیک اتاقک رفتم و دیدم که جلوی در آن یک نگهبان ایستاده و پنجره‌ها هم باز است. نخجوان و ریاضی نیز درجه کنده نشسته‌اند! تا مرا دیدند پشت نرده آمدند و گفتند: "دستمان به دامنت، در این‌جا ما چه‌کار کنیم، به‌علاوه گرسنه هستیم و به ما غذا نمی‌دهند و هیچ‌کس به سراغمان نمی‌آید! همین‌طور در را قفل کردند و رفتند. خواهش می‌کنیم به ولیعهد بگو که ما را نجات دهد، ما که گناهی نداریم، پیغامی به ما دادند و ما هم نقل کردیم. بعداً تحقیق کند، بیگناهی ما ثابت می‌شود. اعلیحضرت بدون قضاوت این کار را کرده و بدون تحقیق درجه‌مان را کنده است!" من هم برگشتم و ماوقع را به محمدرضا گفتم. دستور داد که بلافاصله به افسر نگهبان دستور بده که از بهترین غذای آشپزخانه خود من برایشان مرتب غذا ببرند. من هم برگشتم و به شوخی گفتم که فعلاً از نظر شکم خیالتان راحت باشد تا بقیه مسائل بعداً حل شود. ضمناً از آن‌ها پرسیدم، این حرف‌هایی که به اعلیحضرت زدید از خودتان بود یا واقعیت داشت؟! قسم خوردند که واقعیت داشت و بعداً معلوم خواهد شد.
روز ششم شهریور، منصورالملک آمد. انگلیسی‌ها توسط او پیغام فرستاده بودند که: روس‌ها گفته‌اند اگر این دو لشکر مرخص نشوند و سربازها به دهاتشان نروند ما تهران را تصرف خواهیم کرد! به‌نظر می‌رسد که تعمداً مسئله را از قول روس‌ها گفته بودند تا رضا خان بیش‌تر بترسد!
با پیغام منصور، معلوم شد که نخجوان و ریاضی حق داشته‌اند و فقط راوی بوده‌اند، ولی فکر رضا خان چنان مشغول بود که دیگر به یاد این دو نیفتاد. بلافاصله دستور داد اتومبیلش را بیاورند و شخصاً به طرف سربازخانه‌ها به راه افتاد. دو لشکر تهران پس از دستور ترک مخاصمه به پادگان‌ها آمده بودند. رضا خان وارد یک سربازخانه لشکر یک شد. برایش احترام نظامی به‌جا آوردند و او دستور داد که همه مرخص هستند و به خانه‌هایشان بروند! سپس شخصاً به لشکر دو رفت و همین دستور را تکرار کرد.
پس از این دستور هرج و مرجی شد و افسرها و درجه‌دارها و سربازها اسلحه‌های سبک و سنگین را رها کردند و رفتند. تفنگ برنوی که اگر یک خط رویش می‌افتاد سرباز را یک ماه بازداشت می‌کردند، به گوشه‌ای پرتاب شد! من در بازرسی بودم و در جریان دستور قرار داشتم. به رئیس بازرسی گفتم که خوب است هیئتی به لشکر یک و دو بفرستیم، اقلاً ببینیم بر سر سلاح‌ها چه آمده است. او پذیرفت و گفت: "بسیار خوب، دو نفر به لشکر یک بروید و دو نفر به لشکر دو!" من به اتفاق یک سرهنگ به لشکر یک رفتم. من قبلاً یک سال در همین لشکر فرمانده گروهان بودم و دیده بودم که چگونه به این سلاح ها می‌رسیدند، چگونه مواظبت می‌کردند و حتی با آن‌ها تیراندازی نمی‌کردند و تنها با تفنگ‌های مشخص و مستعملی تیراندازی می‌شد. دیدم که تفنگ‌ها و مسلسل‌های سبک و سنگین، که فکر می‌کنم حدود 20 هزار سلاح مختلف بود، روی زمین ریخته شده، در میدان‌ها رها است، و جوی‌های آب پر است از اسلحه! درها باز بود و کسی نبود که از ما بپرسد چه‌کاره‌اید؟! اسلحه‌ها را در جوی‌های آب انداخته بودند و تعمدّاً آب را رها کرده بودند تا غیرقابل استفاده شود! در خیابان‌ها درهم و برهم تفنگ افتاده بود و خلاصه منظره غریبی بود. جاده‌ها و خیابان‌های تهران مملو بود از سربازهایی که بدون پول و گرسنه، پیاده به سوی روستاهایشان می‌رفتند.
یکی دو روز بعد، مجدداً انگلیسی‌ها تماس گرفتند. سرریدر بولارد، وزیرمختار انگلیس، از طریق فروغی، که اکنون نخست‌وزیر بود، پیغام داد که چرا لشکرها را مرخص کردید، آن‌ها را سریعاً جمع‌آوری کنید! رضا خان هم اکیداً دستور داد و کامیون‌ها به راه افتاد و در جاده‌های دور تعدادی از سربازان را که به طرف دهاتشان می رفتند، جمع‌آوری کرده به پادگان‌ها برگرداندند. افسران و درجه‌داران که به خانه‌هایشان در تهران رفته بودند، مراجعه نکردند. مسئولین دو لشکر به من، که در ستاد خصوصی ولیعهد بودم، اطلاع دادند که تنها توانسته‌اند حدود 30 درصد پرسنل، از افسر و درجه‌دار و سرباز، را جمع‌آوری کنند و در تلاش هستند تا با اعزام کامیون به جاد‌ه‌های دورتر تعداد بیش‌تری را جمع‌آوری کنند.


دسته ها : انقلاب اسلامی
پنج شنبه 1387/11/10 18:42
X